۹۹ مطلب با موضوع «صحاری» ثبت شده است
تیشرت نداشتم. یکی که توی رخت چرک ها بود و این یکی هم که بالاخره سوراخ شد. توی لباس خریدن گشادم. البته توی خیلی چیزهای دیگر هم گشادم. اما خب لباس جزو آن چیزهاییست که فقط وقتی میخرم که مجبور باشم. مثلاً اگر فقط یک پلیور داشته باشم و اول اسفند باشد، محال است که بروم یکی دیگر بخرم. صبر میکنم که زمستان تمام بشود و سال بعد بروم خرید. رفتم همین مرکز خرید نزدیک. از همین پاساژهای قرتی که ملت تنها کاری که در آن نمیکنند خرید کردن است. یک چرخی توی طبقه اول زدم. بعد با پله برقی رفتم بالا. طبقه دوم. مردانه. دقیقاً روبروی پله برقی دو تا رگال بود با سی درصد آف. چهار پنج تا تیشرت انتخاب کردم. قیمت و سایزش را چک کردم. برداشتم و رفتم ته سالن برای پرو. دم اتاقهای پرو جر و بحث بود. ظاهراً یک خانم جوانی تصمیم گرفته بود که پردۀ یکی از پارتیشن ها را بزند کنار و برود لباسش را پرو کند. حالا چرا اینجا؟ نمیدانم. لابد لباس مردانه خریده بود. شاید هم از طبقه پایین یک چیزی خریده و دیده اتاق پروهای زنانه شلوغ است و آمده بالا. شاید هم فقط یکجور نافرمانی مدنی بوده. واقعاً نمیدانم. بعد آن خانم مدیر داخلی هم داشت داد میزد که اینجا نمیشه پرو کنید مخصوص آقایونه. آقای فلانی بگو حراست بیاد. بعد این هم هی جواب میداد دلم میخواد. در همین حین دوست دختر یکی از آقایون هم رفت کنار دوست پسر درشتش ایستاد و الکی گفت این بهت میاد عزیزم. اصلاً هم بهش نمی آمد. نافش از حدفاصل دو دکمۀ روی شکمش بیرون افتاده بود -مگر اینکه این هم اخیراً مد شده باشد- بعد یکی دیگر از خانمها آمد گفت چیکارش دارین. خانم مدیر جواب داد به خدا من مشکلی ندارم اماکن گیر میده پلمپ میکنند. عزیزان من هم مشکلی ندارم. من حتی حاضرم اتاق پرو را با کمال میل با خانم ها به اشتراک بگذارم. اقلاً اینجوری هیچ نره غولی با پشم روی کتفش نمیآید بیرون که سهیل؟ داداچ؟ این بهتره یا آبیه؟ اینطوری مختلط که بشود ما مردها هم مجاب میشویم که یک قدری شیک و شکیل تر رفتار کنیم. اما خب بشرطی که دیگر همینجا متوقف بشوید. فردا روزی نگویید دستشویی هم باید مشترک باشد. بابا توالت است. آدم کنار پارتنرش هم راحت نیست جیش کند یا کارهای شنیع تر از آن را انجام دهد. یک سری چیزهایی واقعاً بد نیست جدا باشد اما خب باز هم هرطور که صلاح میدانید. انگشتم را کردم توی علامت سؤالِ چوب لباسی ها و تیشرت ها را انداختم روی دوشم و راهم را کشیدم سمت صندوق. به پسر گوشواره ایِ مونقرهای تأکید کردم که اینها را از رگال تخفیف خورده ها برداشتم . یک وقت به قیمت قبلی نزند. اسکنر را گرفت روی اتیکت و پوزخند زد. کارت کشیدم و کیسۀ خرید را از دستش گرفتم. بعد دوباره کیسه را گذاشتم پایین و یکی یکی تیشرت ها را با فاکتور توی کیسه چک کردم ببینم همهاش را داخلش گذاشته یا نه. بهرحال باید بدانید که من هم اگر هوس کنم اهل نافرمانی مدنی هستم و از اینکه مونقره ای و سایر خریداران متفرعنِ در صف را کلافه کرده باشم بیشتر از خود خرید لذت میبرم. از پله ها که میرفتم پایین هنوز هم جر و بحث بود. موزیک ملوی پاساژی با عربده قاتی شده بود. مردم کاملاً دیوانه شدهاند؛ دیوانه تر. همه جا سر هر چیز بیخودی دعواست. آمدم خانه. تیشرت ها را تن زدم. با یکی حال نکردم و یکی هم برایم تنگ بود. سه تا را آویزان کردم توی کمد. دوتا را هم با همان کیسۀ خرید گذاشتم سر کوچه
مثل گورباچف فقید شدم. منتها بجای پیشانی یک لک افتاده روی گونۀ راستم. انگار یکی وسط دعوا خوابانده باشد زیر گوشم. مشکلی نداشتم تا اینکه دیدم مثل عیسی مسیح آنطرف صورتم هم انگار چک خورده. نتیجه این شد که رفتم نسخهای که دکتر سه ماه پیش نوشته بود را پیچیدم. یک پمادی داده که سرچ کردم دیدم اگر حامله بودم ممکن بود بچهام بدون سر بدنیا بیاید. انقدر عوارض دارد که آدم باورش نمیشود با مالیدن یک پماد به خودت و یا حتی با مالیدن خودت به یک پماد انقدر بلا گریبانگیرت بشود. مؤکداً گفته خوردنی نیست. یعنی توی بروشورش نوشته اکیدا از مصرف داخل چشم یا واژن و مقعد خودداری شود و خورده هم نشود. آخر آدم چرا باید پماد پوستی را بخورد؟ یا بدتر از آن مثل دیکلوفناک شیافش کند؟ مصرف اول موفقیت آمیز بود. بدون هیچگونه عارضۀ خاص. نوشته بود فقط روی ضایعات بمالید. من هم محض اطمینان به تمام صورتم مالیدم. در نتیجه بعد از دومین استفاده، کل صورتم سرخ و آفتاب سوخته شده؛ درست مثل رپابلیکن های تگزاس. نکته دیگر اینکه گفته دو بار در روز استفاده شود و تا چند ساعت بعد از مصرف زیر آفتاب یا لامپ های یو وی هم نروید. خب از اول میگفتید که اجازه مصرفش را نداریم دیگر. این قوانین سختگیرانه مصداق همان سنگ بزرگ است که آدم محضِ نزدن با خودش میبرد توی حمام. بیست و چهار ساعت هیچ جا نروم و بنشینم کنج خانه که این وامانده جذب پوستم بشود و اوف نشوم. زنگ زدم به منشی دکتر. گفتم یلدا جان یک پمادی برایم نوشته که عارضه داده. نیم ساعت بعد زنگ زد گفت توی پرونده تون این دارو نیست. پماد رو بیارین اسم پماد رو دوباره با دقت بخونید برام. خواندم. قطع کرد. یک ساعت بعد دوباره زنگ زد و گفت دکتر میگوید داروخانه اشتباه داده. این اصلاً تجویز شما نیست. یلدا جون بیجا میفرماید. حالا درست است که کاغذ نسخهاش را گمکرده بودم و عکس نسخه را از توی گوشی نشان داروخانه دادم، اما آن بنده خدا هم سرسری نگرفت و چندباری زوم این کرد. حتی پرسید برای چی داده؟ گفتم برای این. بهرحال در این موارد همیشه یادتان باشد که داروخانه تقصیری ندارد. یخۀ دکترها را بچسبید، خصوصا برای غرامت پزشکی. بعد هم گفت که دکتر گفته اصلاً چرا تا الان دارد مصرف میکند؟ توضیح دادم که تازه دیروز نسخه را بردهام داروخانه. این یکی دو ماه استفاده نکرده بودم که ببینم خودش خوب میشود یا نه. آن هم چون توی زندگی عادت کردهام که به هر چیزی وقت بدهم که خودش خوب بشود؛ از همسایه بیشعوری که جای آدم پارک میکند گرفته تا آن نانوایی که نان آدم را میسوزاند یا این یخچالی که روزهای آخر هفته خودبخود یخ میزند. البته این توضیحات آخری را طبیعتاً به زبان نیاوردم. یلدا جان گفت در اولین فرصت به بالینم بیا تا تصمیمات مقتضی بعد از معاینات بالینی اتخاذ شود. تا آن موقع هم از تونیک نمیدونم چی چی و پن فلان چیز برای شستشو استفاده کن. توی دلم گفتم حتما، شک نکن که همین کار را میکنم. بعد هم منشی گفت آام اولین وقت دوشنبه هشت خرداد، آام ساعت شیش و نیم. زمانش خوبه براتون؟ گفتم خیر، دکتر گفته در اسرع وقت. گفت آآم پس چهارشنبه قبلِ سه اینجا باشید، بین مریض بفرستمتون داخل. خواستم بگویم آام باشه، لیکن خویشتنداری کردم و نگفتم. علی الحساب دوباره دارم پماد را میمالم روی صورتم. اگر نسخه درست باشد که رفع و رجوعش میکند، اگر هم اشتباه شده باشد که اقلاً اینجوری تا چهارشنبه خوب نمیشود و پول یامفت بابت ویزیت نمیدهم
بجای خانم والده باید میگفتند خانم وانته. ماشالله خوانوادگی مثل پفک هندی اند. با تونیک های رنگی سه ایکس لارج که از دور مثل جشنواره بالون ها به چشم می آیند. خانم وانته لقمه گرفت و گفت بخور مادر، رنگت پریده. دقت کردم دیدم زنهای چاق را فقط وقتی تحمل میکنم که مادر باشند. دست خودم نیست. زنها را به دو دستۀ زنها و مادرها تقسیم کردهام. اگر زن باشند اجازه ندارند چاق باشند و اگر مادر باشند اجازه دارند که از همۀ قوانین معاف باشند. این هم لابد یکی از آن مشکلات فرویدی است. تشکر کردم و لقمه را از دستش گرفتم. ساندویچ کتلت چرب و چیلی را گاز زدم و چندتا چکه روغن از ته لقمه ریخت کف دستم. منتظر ماندم افه هم تشریف خرش را بیاورد. در حالیکه داشت کمربند را نیم متر پایینتر از نافش میبست توی چارچوب در ظاهر شد؛ خروج یک ماموت از دروازه. نشستم پشت فرمان. ماموت هم نشست کنار دستم. دنده جا نمیرفت. عین وقتی بود که توپ استخر را فروکرده باشی توی جعبه پرتقال. همین است دیگر. آن کتلت های چرب و چیلی آخرش میشود همین. ده تا کارتن موز از اینجا چهارتا از آن یکی انباری. یک تکه مقوا را آدم باید به قیمت دیۀ کارگر یهودی بخرد. علی الحساب با جمع آوری خانه به خانۀ چندتا کارتن علاوه بر محافظت از چندین اصله درخت، باندازۀ یک نصفه یهودی هم پول سیو کرده ام. دست خودم اگر بود منصرف میشدم. صرف در این بود که همه چیز را بفروشم و توی خانه بعدی روی روزنامه بنشینم. این همه دردسر هم نداشت
داشتم یک نوشتهای را میخواندم که لینک داده بود به یک یادداشت دیگری و آن یکی هم یک ارجاعی داد به یکی دیگر و همانطوری که سیل آدم را با خودش میبرد، آخرش توی یک وبلاگی به گل نشستم که چالش گذاشته بود. یک چالش قدیمی. سال نود و چند. از همین چیزهای لوس که سابقاً مد شده بود. یکی از چالش ها این بود که اسم چهارتا هنرپیشۀ قدیمی که آرزو دارید یک روزی با آنها بخوابید را نام ببرید؟ البته گفته بود یکی، اما اسلام توصیه کرده چهارتا. ناتالی پورتمن هست. شارلیز ترون هست. خانم هایده هست. ژولیت بینوش هم فانتزی میلف طور همیشگی ام بوده. میلا کونیس هست. سندرا بولاک و البته اکرم. این آخری اگرچه آرتیست چندان معروفی نبود اما همسایه دیوار به دیوار خاله مرحومم بود و خوب یادم هست که از همان بچگی دوست داشتم بگویم اکرم جون بیا بریم حموم کف بازی. الان لابد هفت پستان زیر خاک پوسانده. خدا دوبار اضافه تر رحمتش کند. بهرحال هموطن است. خلاصه که دوست داشتم با اینها بخوابم، اما خب از ریخت و قیافۀ هیچکدامشان خوشم نمیآید . اگر منظور چالش این بوده که کدام آرتیست قدیمی بنظر شما خیلی خوشگل است، یکجوری که بخواهید بگویید اوکی حاضرم باهات بخوابم؛ نهایتاً یک نفر بیشتر به ذهنم نمیرسد. آن هم کسی نیست بجز خانمِ هانیه توسلی. کاملاً یادم می آید که حدوداً ده سال پیش سرِ تقاطع ظفر جردن داشت با ماشینش زیرم میگرفت. من هم فحش رکیک دادم و ایشان به لبخندی بسنده فرمودند. آه از آن لبخند. از همان موقع خاطرخواهش ماندم تا همین حالا. خلاصه که فانتزی خیلی هم خوب است. سکس هم برای سلامتی بدن مفید است. اما شما واقعاً آرزو داشتید که با یکی که آن طرف دنیاست بخوابید؟ آن هم در حالیکه خودتان این طرف دنیا گیر کردهاید و دورترین جایی که میتوانید بروید آخر آن خط متروییست که سوارش شده اید؟ حالا اصلاً بعد مسافتش هم اگر نبود چرا آرزو داشتید با کسی بخوابید که از بود و نبود شما خبری ندارد؟ و حتی اگر خبر هم داشته باشد مطلقا به هیچ جایش نیستید؟ میدانم که فانتزیست. موضوع هم برای چند سال پیش است و الان بزرگتر و بالغتر و واقعبین تر شدهاید اما خب بالاخره یک جایی توی زندگی بهش فکر کرده اید. من دقیقاً به همان جای زندگی شما کار دارم. یعنی چند سال پیش اگر میگفتند آنجلینا جولی بجای کراچی آمده زرند، بلیت میگرفتید میرفتید بوسش میکردید؛ حداقلش این است دیگر. حداکثرش هم میشد این که کاندوم توت فرنگی بخرید و مثل پاپ کورن توی جمعیت استقبال کننده هایش بالا و پایین بپرید و شانس خودتان را امتحان کنید. سمت زنانۀ روایت را هم نمیتوانم آنطوری که دلم میخواهد باز کنم، چون یک مشت فاشیست اینجا را میخوانند که هی به آدم میگویند سکسیست -انگار مجبورشان کردهاند- هیچوقت این قضیه پیگیر سلبریتیها شدن یا کراش داشتن روی آرتیست جماعت را نفهمیدم. بنظرم بعضیها خوشگل اند. آن هم توی یک دوره بخصوصی از زندگی آدم و زندگی خودشان. بعد شبیه طرح روی خمیر دندان دل آدم را میزنند. آدم هم میرود سراغ خمیر دندان بعدی و البته به مسواک زدن خودش هم ادامه میدهد. اینها را قبول دارم اما خب واقعا توی کتم نمیرود که کسی، تیوب خمیردندانش را با خودش برده باشد توی تخت
یکی از این پری های نیمه مستور شهر که آدم ناخودآگاه دوست دارد کمر خوش تراش شان را وسط خیابان بوس کند یکهو وسط اختلاط با گنگش گفت ببین! پشششمام ریخت. خیلی حالم گرفته شد. واقعا مکدّر شدم. تصور اینکه کلمۀ پشم از میان آن لبهای زیبا عبور کرده یا بدتر از آن امکان اینکه یک لاخ از پشم ها لای دندانش گیر کرده باشد کیفِ تماشا را در من کشت. حالا ممکن است آن شوالیۀ جوانی که شانه به شانه اش میرفت و مدام با تعجب همراهی میکرد که نع بابا! از شنیدن آن جمله، یاد شیو کرده اش افتاده باشد اما خب، غالب ماها شوالیه نیستیم. بنظرم باید بگردید یک اصطلاح بهتری پیدا کنید. این یکی خیلی بوی وکس و واجبی میدهد. نازیباست. حالا اگر زیقی هستید یا احساس میکنید که از دور خارج شدهاید و لازم دارید که مثل نره خرهای دروازه دولاب حرف بزنید که هیچ -مثلا خود من وقتی میگویم ریدم به این یادداشت، هیچکس نه به کانتکست ریدن فکر میکند و نه حتی از شنیدنش آزرده خاطر میشود چون حالا دیگر تهِ شیشۀ ادکلن هستم و آن رایحۀ تازگی در من نیست- اما اگر هنوز نوشکفته اید و در ابتدای غمازی، باید یاد بگیرید که توی صحبت کردن هم شیک و تر و تمیز بنظر برسید. دلبری هم مثل سیاست است. سه رکن اساسی و لاینفک دارد. کسب علاقه، وسعت بخشیدن به علاقه و بقای علاقه. یک چیزی که نسل شما در طنازی دارد از دست میدهد دوام علاقه است. توی کسب، حقیقتاً کاسب های بهتری نسبت به نسل هم دورۀ ما هستید -حالا دلیلش هرچه که میخواهد باشد- توی توسعه اما تاتی تاتی میکنید. چرا که گرگ برای زوزه کشیدن بر ماه، بسیار احتیاج دارد که تک بیافتد. گرگی که بین گلّۀ گرگها باشد، صرفاً سگ گله است. متوجهید؟ همین هم بلای جانتان شده. اما میرسیم به آن مولفۀ آخر که در آن افتضاحید؛ دوام علاقه. قاطبۀ نسل جدید در این شرط آخری ناموفق است. واقعاً گناه دارید. حقیقتاً دلم میسوزد. حالا همسن ما که بشوید تخمم هم نیستید، اما الان که جوان و گوگولی و مغرور هستید واقعاً حیف است که کسی این چیزها را انقدر شفاف به شما گوشزد نکند. همه فقط به شما یاد میدهند که چطوری کانتور بزنید یا چطوری توی یوگا به ماتحت خود زل بزنید و اسمش را بگذارید چاکراسانا یا اینکه گرفتن فلان آکورد روی وایولین چگونه است -وایولین ظاهراً همان ویولون است اما شنیدهام که گرانتر و کمیاب تر از ویولن های عادی باید باشد؛ الله اعلم- دنیا و آدم هاش در حال تراشیدن شما به شکل مجسمه های سر در باغ و تندیس های سه کنج تالار اند. خودتان را از زیر این تیشه های دسته مرمری و صیقلی بیرون بکشید. از این خط تولید مکانیزه بیرون بپرید. نان تست نباشید. بربری باشید. یک خاطرخواهی یک مجنونی پیدا کنید که تیشۀ توی دستش قناس باشد. این به حقیقتِ زندگی نزدیکتر است. اگر هم پیدا نکردید دست کم سعی کنید که تندیس یخی نباشید؛ حیف است که برای قطره قطره آب شدن، خلق تان کرده باشند. یک چیز دیگری هم یادم آمد. از همان پنکک ها که به صورتتان میزنید دو تا تقه هم به سر زانوهایتان بزنید که آدم پیش خودش خیال نکند که زانوی یک نفر دیگر توی زاپ شلوار شماست. زیاده پشمی نیست. ایکس او ایکس او
صبح بلند شدم دیدم شقیقه هایم پف کرده. پیشانی ام متورم است و سرم تبدیل شده به یک مثلث. یک چیزی شبیه صورت مریخی ها توی پوسترهای سای فای. انگار توی خواب از قیفی چیزی رد شده باشم و درست آن آخر کار سرم گیر کرده باشد و هرچه چربی و مایع میان بافتی بوده جمع شده باشد دور پیشانی ام. یک قدری ماساژ دادم فرقی نکرد. چندباری هم مثل کفترها هد زدم افاقه نکرد. دوش که گرفتم بدتر هم شد. مثل وقتی شد که زن ها میروند بوتاکس و آن یارویی که برایشان بوتاکس زده بار اولش بوده. گوشی را برداشتم زنگ زدم به خواهرم. گفتم اینطوری شده. چکار کنم؟ با همان صورت خوشحالِ همیشگی اش یک نگاه انداخت. بعد پرسید فلان علامت را داری؟ فلان عارضه را چطور؟ دوز فلان قرص را که کم و زیاد نکرده ای؟ و چندتا سوال لنگۀ همین ها. آخرش هم در نهایت خونسردی گفت چیزی نیست. یا این است یا آن. خودش خوب میشود. مهارت اعصاب خردکن خواهر بزرگتر من این است که همیشه دنیا را گوگولی میبیند. شما اگر در دامنۀ کوه های کلیمانجارو باشید و آتشفشانش فعال شده باشد و گدازه هایش درحال سرازیر شدن باشد، وسط عربده و جیغ هایتان خواهر بزرگتر مرا می بینید که دارد میگوید وای چه گدازه های قشنگی! دست کم فسیل های رنگ و وارنگِ زیبایی خواهیم شد! برای همین است که حتی اگر تشخیص بدهد که طرف دارد میمیرد، باز هم کمترین دوز مسکّن را پیشنهاد میکند که یک وقت معدۀ بیمارش اذیت نشود. دو به شک گوشی را قطع کردم. زنگ زدم به میش که یک دکتریست دقیقا خلاف خواهر خودم. ایرادش این است که از کون فیل افتاده. زیادی وسواس التفات دارد و مثلا یادش میماند که فلان روز فلان کس توی خیابان راه نداده که بپیچد سمت راست. خب تصور کنید که اوضاع این آدم با آدمی مثل من چگونه پیش میرود. زنگ که زدم برنداشت. دوباره زنگ زدم و آنقدر نگه داشتم که برداشت. یکجوری جواب داد که وای چه صدای آشنایی داری و آه! اصلا حالا یادم آمد کی هستی. از همین عقده ای بازی های مرسوم. لجم گرفت و سال نو را تبریک نگفتم. هرچقدر سردتر جواب داد بیشتر و دقیقتر مشکل را توضیح دادم. آخرش با اکراه گفت که لازم است فلان اسکن را بگیری و فلان کار را بکنی و هکذا. بعد هم این ها را ببری پیش فلانی و ببینی او چه میگوید. من هم صرفا گفتم آها. چون هنوز یک مقداری لجاجت و عقده در من باقی مانده بود. پیش از آن هم که یخ اش وا بشود و احتمالا شروع به متلک پراندن کند یک خداحافظی تند و سریع ترتیب دادم و قطع کردم. این بار احتمالا شماره ام را بلاک میکند. خب بکند به درک. همه قابل جایگزین شدن هستند غیر از خودم. آدم فقط خودش را نمیتواند با یکی دیگر تاخت بزند. بعد نشستم حساب کتاب کردم دیدم ترجیح میدهم به توصیۀ آدمی که دوستش دارم بمیرم تا آنکه به توصیۀ آدمی که حالم را بهم میزند زنده بمانم. در نتیجه هیچ کاری نکردم. فقط نشستم. ناهار خوردم و فیلم دیدم. البته دمنوش هم درست کردم. اما خب بهتر بود که این کار را هم نمیکردم. یک مشت علوفه و گلبرگ خشک و برگ درخت از سابق توی کابینت ها داشتم. همه را یکجا ریختم توی فرنچ پرس. مثل این بود که دست کرده باشی توی کیسۀ جارو برقی و یک مشت از محتویاتش را ریخته باشی توی ظرف. بعد هم یک لیوان آب جوش اضافه کردم. بالاخره این وسط یکی از اینها باید یک اثری میگذاشت. اثر هم گذاشت. دل پیچه گرفتم. اما خب در عوض، دیگر ورم صورتم خوابیده.
اگر اهل انتخاب عنوان بودم، اسم این یادداشت را میگذاشتم دزدیدن کفشِ مرد مرده. هیچ ربطی هم به چیزی که میخواهم بگویم ندارد، اما واقعا شیک است. شما یک چرتی می نویسید، بعد عنوانش را یک مزخرف دیگر میگذارید. بعد طرف آن ورِ اسکرین فکر میکند که واع یا بندیکت هفتم! یعنی آن عنوان به این متن چه ارتباطی میتواند داشته بوده است؟ نکند من یولی شاسکولی توکیو غولی چیزی هستم؟ همین میشود که با حداقلِ عزت نفس می رود و توی کامنت طرف مینویسد وای چقدر قشنگ! یا مثلا با تبسم میگوید که حرف دل منُ زدی رفیق. سه تا نقطه هم میگذارد ته جمله. کلّ دنیا شده همین کسشرها. زندگی همۀ ماها شده همین برهم کنش های لوس و شرم آور و جعلی. حال آدم از این چیزها بهم میخورد. با این حال، حال آدم فقط با همین چیزها خوب می شود. متاسفانه کاملا انسانی ست که هر آدمی به این چیزها احتیاج داشته باشد. خود من هم به این چیزها نیاز دارم. گاهی وقت ها ممّدحسین یک تکستی میدهد. یک مینیمال قدیمی از همین جا را کپی میکند و می فرستد برای خودم. خب من این را دوست دارم، دروغ چرا؟ یا مثلا وقتی توی عنتر به آدم میگویی لطفا حرف بزن. انقدر ساکت نشو! سکوت آخرش تو را میکشد! یکجورهایی خب این را هم دوست دارم. حتی یک قدری هم گریه ام گرفت. مثل بدبخت ها دلم به حال خودم سوخت. اما خب، چاره چیست؟ دور و تک افتاده ام. منفور و قضاوت شده. یک طرف تمام دنیاست که حتی خودم هم حق میدهم که از من بیزار باشد و یک طرف همین شما چندتا کسخلِ در بدر هستید که در تمام این سالها از من کوتاه نمی آیید. یکجورهایی توی رودربایستی شما چند نفر مانده ام. درست ترش این است که خجالت میکشم ناامیدتان کنم. برای همین است که وقتی گفتی بنویس چون وقتی مینویسی آدم احساس میکند که پیش تو نشسته و تو داری برایش حرف میزنی؛ باعث شد که قلبم مچاله شود. حتی باعث شد یک قدری توی دلم ذوق کرده باشم. میخواهم بگویم تا این حد اوضاع خراب است. البته خیلی وقت ها خرابتر از این هم بوده اما خب درعوض، امیدوارتر از این ها بودم. اگر دوباره چوب اگسیستنس را توی آستینم نمیکنی باید بگویم که واقعا فکر میکنم که یکجورهایی همه چیز بدرد نخور است؛ حالا نه فقط برای من. بطور کلی میگویم. تازه به این ها اضافه کن که هواشناسی گفته چند روز اول فروردین بارانیست. آنوقت توی این وضعیت، سه روز مانده به عید دزد زده به جاکفشی. بوت قشنگم را برده. کتونی گورتکس گران قیمتم را برده. بدتر از آن کتونی سوراخم را هم برده. یعنی حتی همان کتونی راحتی که داده بودم وصله پینه اش کنند؛ آن را هم برداشته برده. اما دست به کفش طبقات دیگر نزده. حتی توی راه پله وسیله گذاشته بودم. آن ها را هم نبرده. یکجورهایی انگار نیّت کرده بود که دم سال تحویل پابرهنه ام کند. این مسروقه ها را سابقا یکی یکی با حوصله سپرده بودم که دوست دختر دوستم از ترکیه بیاورد. نه چون حوصلۀ عن بازی و قرتی بازی داشتم، بلکه به این دلیل که ارزانتر در می آمد. اما حالا وقت خریدِ راه دور نیست. آن هم با این قیمت های کذایی و خصوصا دو هفته ای که طول میکشد تا قرتی خانم برگردد ایران. خیلی جالب است. کلا کارش همین است. یعنی میرود یک مشت شورت و سوتین و رخت و دامن و بشقاب چنگالِ ایکیا و دیلدو و شمع از ترکیه میاورد. بعد سوغاتی ها را میبرد میگذارد روی روف گاردن خانه مادرش. ملت هم عین گلّۀ بز میایند و میچرند و میبرند. از آنطرف من هم خیلی معذب و مغموم میروم توی لابی می ایستم که کتونی ها را از آسانسور بیاورد پایین و بدهد دستم. آنقدر در این لحظات بیچارگی توی صورتم موج میزند که چند بار حس کردم که میخواهد لپم را عین لپ سگش بکشد. فلذا سر این داستان هم گرد بود. با دمپایی رفتم تا همین بازارِ نزدیک. کتونیِ فیکِ بی کیفیت را به قیمت اورجینالش میدادند. من پول به این کسکش بازی ها نه میدهم و نه خواهم داد. در عوض رفتم کفش ملّی. همان که توی لوگویش عکس فیل دارد. یکی برداشتم که به اندازه گردن پدرت لژ دارد. اصلا قدم را بلند کرده. دستم به چیزهایی میرسد که تا پیش از این نمی رسیده. از همان کفش هاست که سابقا توی ماهواره تبلیغ میکردند که اگر همین حالا گوشی را بردارید و این کفش را سفارش بدهید میتوانید علاوه بر این کفش یک دست سرویس قابلمه هم جایزه بگیرید. قیمت این پکیج استثنایی فقط برای همین امروز ٧٩ هزار تومن. خلاصه یک همچو کفشی خریدم اما خب به قیمت چهارصد و پنجاه هزار تومان وجه پشگل مملکت. راستی دلار اگر آمد زیر چهل بخر. الان فکر میکنم تتر حدود پنجاه باشد. قیمت نگرفته ام. دل و دماغ ندارم چون سرویس قابلمه اش را ندادند. یعنی یک جفت کفش خالی بدون سرویس قابلمه را خریده ام چهارصد و پنجاه هزار تومن. چکیدۀ احوالاتم همین هاست. مشغول همین چیزها هستم؛ البته تا جایی که به تو ربط دارد. خب دیگر بس است. بلند شو برو پی کارت. امیدوارم امسال دست کم احسن الاحوال باشی چرا که زورت به مقلّب القلوب بودن نمیرسد. بدبخت آن ژولیده ای که هنوز دارد با تو زندگی میکند. به آن الاغ هم سلام برسان. دوستدار مادرت؛ کوریون
من آدم لیبل زدن نیستم یعنی هستم اما خب، آدم لیبل زدن با صدای بلند نیستم، لیبل ها را خیلی یواشکی و توی خلوت خودم به آدم ها میزنم، این آن لیبلی ست که سال ها قبل روی تو زده بودم؛ محبوب قلب های آماتور، بنظرم همیشه همین بودی احتمالا همین هم خواهی ماند، دلیل؟ ندارم، آدم برای برچسب زدن دلیل نمی خواهد مستندات جور نمی کند، اصلا خوبی برچسب زدن هم همین است؛ غریزیست یک حس ساده و صریح است مثل خشم یا عشق یا وحشت، واقعیت این است که مرور آن چیزهایی که تعریف کردی و اتفاقاتی که از سر گذراندی نشان میدهد که لیبل ات دارد هنوز و بدرستی کار میکند، طرح و کارکردت درست همان است که بوده، شبیه همان مغازه هایی که روی ویترین می نوشتند همۀ اجناس فقط ۹۹تومان، چند سالی هم خوب فروختند، بعد تکنیکش فراگیر شد و نوشتۀ روی ویترین ها تبدیل شد به ۹۹هزار تومان و بعد هم که خب؛ دیگر کلکش نگرفت، سبک پس و پیش کشیدن هرکسی مشخص است، قماش مشتری هایش هم قابل پیش بینی است، مشتری ویترین تو آن قلب هایی بودند که حالا دیگر از چرخۀ روزگار محو شده اند، آن جنس قلب هایی که آدم وقتی چندسال توی آرشیو نوشته های خودش به عقب برمیگردد پیدایش میکند، آن جنس عاشق شدن که وقت تماشای معشوق، گونه و گردن آدم گُر بگیرد یا یک چیزی وسط سینه اش فرو بریزد یا یکهو پشت کمرش یخ کرده باشد، روزگار این جور شیفتگی ها سر آمده همانجوری که ویترین ۹۹تومانی ها دیگر نمی فروشد، میفهمم که این چیزها دارد کلافه ات میکند، این وسط تقصیر من چیست؟ من در سیرِ زیستِ سادۀ خودم پیچیده ترین شکل تعلق را به تو داشتم، حالا به هر دلیلی که بوده همه چیز تمام شده و رفته، چکار کنم؟ به پشت سر که نگاه میکنم احمقانه و خوشایند بودیم، مشخصا برای آن تعلق مرگ آوری هم که به تو داشتم هیچ دلیلی پیدا نمیکنم مطلقا هیچ چیزی؛ و این البته بنظرم خیلی هم خوب است، دوست داشتنی که دلیل داشته باشد منطق داشته باشد دیگر اسمش را نمی شود گذاشت دوست داشتن؛ اسمش می شود حساب و کتاب اسمش میشود تعلق منطقی میشود هم آغوشیِ مستدل، دوست داشتن نمی شود و نباید که دلیل داشته باشد صرفا باید اتفاق بیافتد ولو به احمقانه ترین و عذاب آورترین فرم ممکن، من فکر میکنم که وقتی آدم ها به انتهای دوست داشتن هایشان میرسند وقتی برمیگردند و به پشت سر نگاه میکنند نباید از حماقتشان کفری باشند، لذت عشق به همان دیوانگی هاست به ژرفای امنیتِ آغوشِ بی حساب و کتاب، واقعا نفهمیدم چرا آنقدر عصبانی بودی؟ مشخصا می شد این چیزها را به خودت هم بگویم منتهی قانع کردن و یا تسکین دادن تو دیگر برعهدۀ من نبود، علاوه بر آن هنوز هم ترجیح میدهم که با آدم های عصبانی حرف نزنم مگر آنکه خیلی عصبانی تر از آن ها باشم که خب حتی عصبانی هم نبودم، در حقیقت هیچ حس روشنی نداشتم، آن تصوری که آدم از دیدار دوباره دارد هیچ شباهتی به چیزی که اتفاق می افتاد نداشت، تکلیف من با تو مشخص بود، تکلیف من با همۀ آن هایی که رفته اند یا از آن ها رفته ام مشخص است، یعنی تا وقتی مشخص نباشد نمیروم یا نمیگذارم که بروند، با این همه اندوه تو آزارم میداد و برآشفتگی ات آشفته ام کرده بود، آیا هنوز هم بی آنکه بدانم به تو تعلق داشتم؟ بله اما نه به تو و نه به این چیزی که حالا از تو باقی مانده، بلکه به آن بخشی از تو که روزی از آنِ من بوده، تو در روایت کوتاه حضور من در جهان حاضر بودی، کنار من ایستادی و این را هیچ چیزی نمیتواند عوض کند، نمی شود به همین سادگی یک کسی را از روایت زندگی ات تفریق کنی، آن آدم در آن سال در آن ماه در آن روز در آن ساعت بخصوص حضور داشته، یک مسیری را با تو راه رفته یک جایی را در تو توقف کرده یک چیزی را از تو بیرون کشیده یا یک چیزی را برای همیشه در وجود تو جا گذاشته و ماحصل همۀ اینها شکلِ بودن تو را در آن سال و روز در آن ساعت بخصوص تعریف کرده، آدم جای یک خودکار را هم نمیتواند در خاطره اش عوض کند بی آنکه کل خاطره را غیر واقعی کرده باشد، من برای بخشی از خودم که در آن زندگی میکنی غمگینم برای آن خودکاری که آدم نمیتواند و نباید جابجایش کند، با این حال واضح است که کسی مثل من ترجیح میدهد که با واقعیتی کنار بیاید که شواهد میگوید اتفاق افتاده و بی جهت خودش را درگیر آن رویاهایی نکند که اگر اتفاق می افتادند احتمالا همه چیز زیباتر از این ها می شد
این یک گزارش ساده خواهد بود، این که توی اتوبوس شرکت واحد فکر کردم و دیدم که در نهایتِ تنهایی خواهم مرد، یک مرگ غمگین و مسکوت، مثل وقتی که یک مگسِ راهآب کف دمپایی دستشویی مرده باشد؛ وداع یک مرد معمولی با جهان، صندلی ردیف آخر اتوبوس آدم را خل میکند، یکی روی پشتی صندلی نوشته بود که اگر فلانی برنگردد خودم را میکشم، تاریخ زده بود اسم خودش را هم نوشته بود، آدم چطور میتواند خودش را وقف یک فانیِ دیگر بکند؟ این را هیچوقت نفهمیدم، وی چند ماه پیش گفته بود که هر وقت این دخترک جدیدی که توی زندگی اش آمده صدایش میزند؛ بند بند تمام وجودش از هم باز می شود، من هیچ مشکلی با باز شدن یکی دوتا از بندها ندارم، حالا بند هرجایی و هر لباسی که میخواهد باشد، حتی موافقم که یکی آدم را صدا بزند و چیزی توی جین آدم سفت بشود، دهانش خشک بشود یا آب آرام زیر پوستش بدود، بعد همه چیز باید برگردد سر جای خودش، جین ات برگردد سرجای خودش، نبضت برگردد سر جای خودش، بزاقت برگردد سر جای خودش، عقلت هم برگردد سر جای خودش، وی مخفف امانتدارانه ای نیست فقط فکر کردم دیدم که چقدر به این آدم می خورد که اسمش ویلیام باشد، شبیه ویلیام هاست، شبیه این هایی که وینستون لایت می کشند و البته اشاره ظریفی ست به اینکه اغلب توی تمام حرف هایش با فروتنی از ضمیر اول شخص جمع استفاده میکند، تازه تر خبری ندارم، نمیدانم که حالا بعد از گذشت چند ماه هنوز هم بند بند وجودش از هم وا می شود یا نه؟ اصلا صدایش میزند یا نه؟ حقیقتش این است که یک مرتبۀ دیگر هم زنگ زده بود، ویدئو کال کرده بود، جوابش را ندادم، همان لحظه با یک عرقگیر کثیف توی تراس نشسته بودم، به سنگِ نمای خاکی و خاک گرفتۀ پشت سرم تکیه داده بودم و داشتم با ناخن، پوست زیر ریش های نتراشیده ام را میخاراندم، بعد وقتی یکی مثل وی از کنار آهوها از قاب مناظر کارت پستالی اش زنگ میزند احساس میکنم که یک آدم داغانی هستم که احرار الشام تکیه اش داده بیخ دیوار و دارد سر آزادی اش با اروپا چانه میزند، انگار همین حالاست که یکی بیاید و با حرص شمارۀ امروزِ گاردین را از دستم بقاپد و روبروی دوربین یک گلوله وسط مغزم خالی کند و خون بپاشد به دیوار محقر پشت سرم، این را دوست ندارم، تمایل ندارم که توی چشم کسی که زمانی گرامی ام می داشت کشته شده باشم، هنوز هم فکر میکنم که اهمیت دارد شان ذهنیت آدم ها را حفظ کنم شانِ آن تصویری که از من توی ذهن خودشان ساخته اند، با این همه بخش زیادی از این تمایل را خودخواهانه نمیبینم، شخصا لذت معناداری از دوست داشته شدن نمیبرم خصوصا اگر از این دست ارادت های عام باشد، مساله فقط این است که دلم نمیخواهد یکی از آن هایی باشم که مثال های آدم ها را خراب میکنند، من همچنان برای عده زیادی از اطرافیانم یکی از آن خوب ها بوده ام؛ مثال مشروعِ انس، با این که همیشه توی دلم میدانستم که چنین چیزی نیستم، آدم هایی که دوستت دارند یک چیزی از تو توی سرشان می سازند که میتواند کمی درست و یا به کلی بیراه باشد، سابقا فکر میکردم که لازم است ذهنیت ها را تصحیح کنم حقیقت خودم را نشان بدهم مشخص تر باشم بعد به مرور فهمیدم که این یک صداقت ناشیانه تهاجمی و سهل انگارانه است صداقتی که هیچ کمکی به هیچکسی نمیکرد، وی همیشه همین اندازه برای هر رابطۀ جدیدی عطش دارد، ذوق زده میشود، آنقدر که گاهی مجبور میشوم بگویم قدری شل بگیرد، هربار علیرغم اینکه مطلقا هیچ مخالفتی نمیکنم پافشاری میکند که این همان کسی است که منتظرش بودم و یکجوری بی وقفه اصرار میکند که اگر یک غریبه ماها را ببیند فکر میکند که دارد از دختر من خواستگاری میکند، ویلیام ها بدبختند، دلشان می خواهد زندگی کنند و نمی توانند و ماهایی که دلمان نمی خواهد زندگی کنیم و میتوانیم؛ جایشان را حسابی تنگ کرده ایم، داشتم دربارۀ مرگ مسکوت حرف میزدم، راستش فکر میکنم در نهایت هیچ ربطی به آدم های زندگی ات ندارد، ربطی به آنهایی که گرامی ات میدارند ندارد، ربطی به تعدد بندهای باز شده ندارد، این در سکوت مردن تبعات نامرئی بودن است، مقصودم آن شکل اصیل و مطلقش است، از آن نامرئی شدنی حرف میزنم که انتخاب آدم باشد و نه نتیجۀ انتخاب هایش، یک عمر گمنام و محو و بی اثر بودم، تعمدا غیاب را انتخاب کرده بودم و بطرز غیرمنتظره ای از این تصمیم حظّ وافر بردم، حالا اما در اینجای مسیر مردد شده ام؟ راستش را بخواهی نه چندان؛ گاهی خیلی کوتاه و در برخی از لحظاتی مثل این، پیش می آید که گاهی دو به شک شده باشم با این حال ادامه پیدا نمی کند و تو اگر اهل گزارش های ساده باشی خوب میدانی که معنی این حرفها چیست، فکر کردن بی مورد است آدم سیگار می کشد که فکر نکند، با سگرمه های توی هم رفته دو تا کام سنگین گرفتم و فکم صدا داد، زهوارم در رفته، غضروف فکم مثل کاپوت ژیانی که به درخت کوبیده باشد صدا میدهد، با غیظ دود سیگار را فوت کردم وسط ابرها، یک سیگاری وقتی دودش را رو به زمین فوت میکند یعنی هنوز مسالۀ حل نشده دارد وقتی رو به صورت تو فوت میکند یعنی سعی دارد مساله را با تو در میان بگذارد و وقتی هم که رو به آسمان فوت میکند یعنی کار از کار گذشته و دارد توی صور فلکی دنبال جای تف میگردد، گرسنه بودم، از سیدمهدی هلیم گرفتم، نصفش را که خوردم اسید معده ام دوباره بالا زد؛ این هم از وضعیت باک ژیان، قاشق پلاستیکی اش را مثل آبنبات گوشۀ لپم نگه داشتم و راه افتادم، یک قدری زیبارویان شهر را ورانداز کردم، بیشتر از ابرهای توی آسمان کف پیاده رو ناف دیدم، ناف تمام خیابان ها را برداشته، مشخصا نسل جدید از این که سوراخ هایش را به رخ بکشد خرسند است، این وسط نافِ بیرون ماندۀ مردهای جوان را نمی فهمم، من فکر میکنم که مردها در نهایت یک مشت حمّال اند؛ حمال های کراواتی یا پادوهای حشری، هیچ چیزی دربارۀ ما مردها آنقدرها اهمیتی ندارد، منشا هیچ چیزی نیستیم، صرفا توسعه میدهیم صرفا در حال فتح کردن ایم، جنس مهاجمی که دست به هرکاری میزند تا قلمروی خودش را گسترده تر کند و بعد نمیداند که با قلمروی وسعت گرفته اش قرار است چه گهی بخورد، اهمیتی نمیدهم که این حرف ها تبعات دارد یا نه، مشخصا و بی لکنت فکر میکنم که مردها دست کم لطافت و لوندی را باید برای زن ها باقی بگذارند -بله، کوریون سکسیست هموفوب موافق اعدام و معتقد به ایجاد تغییر از طریق صندوق های رای است، از من درکش و فرو در پیاله کن حافظا- من فکر میکنم که زن ها در زیبا کردن دنیا مهارت بیشتری دارند؛ این را هر احمقِ خط کشی نشده ای می فهمد، زن دنیا را قشنگ می کند قابل تحمل میکند، هیچ دلیلی توی دنیا به اندازۀ زن ها بدرد جنگیدن نمی خورد، حتی همین نرهای تندمزاج و متفرعن هم در نهایت آن گوشه ته ذهنشان دنبال زنی میگردند که زیر متن و عکس و افتخاراتش بنویسد جووون، زن اگر نباشد هیچ چیزی رقیق نمی شود امن نمی ماند جنگل و دشت و کوه نجاتت نمی دهد، دریا اگر ردّ کف پاهای زنی توی ساحلش نباشد به مفت نمی ارزد؛ یک مشت آبِ خالیِ کف کرده و گل آلود است، هیچ فرقی با سیلی که می آید و همه مثل سگ از آن فرار می کنید ندارد، این دربارۀ همۀ زن ها صدق میکند حتی آن گهترین هایشان، حتی همان ها هم در التیام رنجِ زنده بودن از بهترین مردهای روی زمین بهتر عمل میکنند، مشخصا دارم چرت میگویم ولی خب این روزها برد با کسی است که بیشتر چرت می گوید، خیلی زود از هیمنۀ ناف ها خارج شدم چون داشتند یکی را از گیس و کفل می کشیدند که بیندازند توی ون، آن دختری که با هر دو دست سعی داشت گیسش را بیرون بکشد با صدای عجیبی جیغ میزد که آدم نمی فهمید شبیه هق هق است یا قد قد، همزمان آن زن قحبۀ ولدزنایی هم که داشت می کشیدش سُر خورد و با کون شتک شد روی زمین، یک بلبشوی گروتسکی راه افتاده بود که آدم نمیدانست بخندد یا از خنده پاره بشود، من تصمیم گرفتم از خنده پاره نشوم و حلقۀ معترضین و شهروند-خبرنگارها را در سکوت بشکافم و به گوشۀ خلوت تری عزیمت کنم، خیلی زود دوباره برگشتم به خودم به خوشی های ساده؛ به شاشیدن توی خلوتِ کوچه، به جفت پا پریدن روی برگ های خشک و دست کشیدن روی نرده ها وقتِ راه رفتن، به تف انداختن روی سوسک ها و چیزهایی شبیه این، تو وظیفه داری که دوستم داشته باشی و این باید سوای همۀ آن چیزهایی باشد که میان من و تو اتفاق افتاده، تو تنها زیبایی جهان من بودی یکجوری که هر وقت به آن فکر میکنم گریه ام میگیرد، اجازه نده تلخی و صراحت آن چیزهایی که در جان هایمان رخنه کرده این را عوض کرده باشد، من به دوست داشتن تو احتیاج دارم با آن که میفهمم فانی هستم با آن که میدانم فانی هستی و میدانم که روایت من و تو بعد از ما، بی اهمیت ترین و فراموش شده ترین اتفاق دنیا خواهد بود، با این همه واقعا به این احتیاج دارم؛ احتیاج دارم که غمگین و مسکوت و دوست داشته شده بمیرم و این برای کسی که هرگز اعتراضی نداشته؛ آنقدرها هم که فکر میکنی، درخواست زیادی نیست
یکی از همان صبح هاست، دو شب پشت هم سیل زده، هوا روشن نمی شود مثل وقتی که از پشت شمد به آسمان نگاه میکنی، یکی از همان صبحهاست که باران روی پشتبامهای مجاور حوضچه میسازد نم نم میبارد و دایره میسازد؛ انگار هزار هزار ماهیِ بینفس به سطح آب آمده باشد و لب زده باشد، از آن صبحِ شنبههای خیلی معمولی، از همان صبحهای اول هفته که کارمندها کت و شلوار میپوشند و توی مترو خمیازه میکشند و مدام به ساعت نگاه میکنند که نکند یک وقت دیرتر به جلسۀ مهم امروز رسیده باشند، از همان صبحهایی که دوباره خوابم نمیبُرد از آن صبحهایی که مطلقا بدرد بیدار شدن نمیخورد، یک صبح شرجی و تابستانی، یک صبح خنک و تاریک و دم کرده، یکی از همان صبحها که آدم به خودش میگوید که چه خوب بود اگر امروز کار خودم را تمام میکردم، از همان صبح هایی که حوصله نمیکنی و یکچهارم نمیکنی و همانطوری روی زبانت میگذاری و ناشتا قورت میدهی، از آن صبحهایی که آدم انگار امتحان نهایی دارد و هفت صبح رفیقش زنگ میزند و میگوید پدرش مرده، از آن صبحهایی که پیش خودت فکر میکنی چه خوب بود اگر بین این همه آدم که آمده و رفته؛ سرم حالا روی شانههای تو بود، باز صبح است یکی از همان صبحهایی که بطری آبجو را توی کوله با مترو میبردم هفت تیر، بهار را پیاده بالا میرفتم تا کلیم کاشانی، از آن صبحهایی که توی تیشرت عرق میریختم که زودتر از سرِ امیرآباد برسم به تهِ امیرآباد که از تهِ امیرآباد برگردیم به سر امیرآباد، از همان صبحهایی که برف پشت انگشتم میبارید توی کافه گرم میگرفتم و میشنیدم که میگویند چه امروز کیفت حسابی کوک است، باز صبح است مثل همان صبحی که رفته بودم انزلی، هتل اتاق خالی نداشت و مثل آوارهها دراز کشیده بودم کنار اسکله، دوباره انگار یک باکس بهمن سوئیسی خریدهام بردهام ادارۀ پست و وسط نگاه هاج و واج مردم فرستادهام مانیل، انگار دوباره توی تنهایی نوروز، دو وکیوم کالباس خریدهام و گذاشتهام توی یخچال، ماشین را بردهام کارواش، راه افتادهام سمتِ فرودگاه و دسته گل را انداختهام روی صندلی شاگرد، باز صبح است و انگار تمام دیشبش را سینمای فرانسه دیدهام و برای صبحانه نه پنیر توی یخچال بود و نه یک کف دست نان توی سفره، باز صبح است، یکی از همان صبحهاست؛ انگار دوباره زودتر بیدار شدهای دوش گرفتهای توی خواب صورتم را بوسیدهای و رفتهای، باز صبح است از آن صبحِ شنبههای اول هفته از آن معمولیهایش، از همان صبحهایی که آدم اگر یک جو عقل داشته باشد، آخرش یک روز باید تصمیم بگیرد که توی آن، خودش را برای همیشه کشته باشد