یکی از همان صبح هاست، دو شب پشت هم سیل زده، هوا روشن نمی شود مثل وقتی که از پشت شمد به آسمان نگاه میکنی، یکی از همان صبح‌هاست که باران روی پشت‌بام‌های مجاور حوضچه می‌سازد نم نم میبارد و دایره می‌سازد؛ انگار هزار هزار ماهیِ بی‌نفس به سطح آب آمده باشد و لب زده باشد، از آن صبحِ شنبه‌های خیلی معمولی، از همان صبح‌های اول هفته که کارمندها کت و شلوار می‌پوشند و توی مترو خمیازه میکشند و مدام به ساعت نگاه میکنند که نکند یک وقت دیرتر به جلسۀ مهم امروز رسیده باشند، از همان صبح‌هایی که دوباره خوابم نمی‌بُرد از آن صبح‌هایی که مطلقا بدرد بیدار شدن نمی‌خورد، یک صبح شرجی و تابستانی، یک صبح خنک و تاریک و دم کرده، یکی از همان صبح‌ها که آدم به خودش می‌گوید که چه خوب بود اگر امروز کار خودم را تمام میکردم، از همان صبح هایی که حوصله نمیکنی و یک‌چهارم نمی‌کنی و همانطوری روی زبانت میگذاری و ناشتا قورت میدهی، از آن صبح‌هایی که آدم انگار امتحان نهایی دارد و هفت صبح رفیقش زنگ میزند و میگوید پدرش مرده، از آن صبح‌هایی که پیش خودت فکر میکنی چه خوب بود اگر بین این همه آدم که آمده و رفته؛ سرم حالا روی شانه‌های تو بود، باز صبح است یکی از همان صبح‌هایی که بطری آبجو را توی کوله با مترو می‌بردم هفت تیر، بهار را پیاده بالا میرفتم تا کلیم کاشانی، از آن صبح‌هایی که توی تیشرت عرق میریختم که زودتر از سرِ امیرآباد برسم به تهِ امیرآباد که از تهِ امیرآباد برگردیم به سر امیرآباد، از همان صبح‌هایی که برف پشت انگشتم می‌بارید توی کافه گرم میگرفتم و می‌شنیدم که می‌گویند چه امروز کیفت حسابی کوک است، باز صبح است مثل همان صبحی که رفته بودم انزلی، هتل اتاق خالی نداشت و مثل آواره‌ها دراز کشیده بودم کنار اسکله، دوباره انگار یک باکس بهمن سوئیسی خریده‌ام برده‌ام ادارۀ پست و وسط نگاه هاج و واج مردم فرستاده‌ام مانیل، انگار دوباره توی تنهایی نوروز، دو وکیوم کالباس خریده‌ام و گذاشته‌ام توی یخچال، ماشین را برده‌ام کارواش، راه افتاده‌ام سمتِ فرودگاه و دسته گل را انداخته‌ام روی صندلی شاگرد، باز صبح است و انگار تمام دیشبش را سینمای فرانسه دیده‌ام و برای صبحانه نه پنیر توی یخچال بود و نه یک کف دست نان توی سفره، باز صبح است، یکی از همان صبح‌هاست؛ انگار دوباره زودتر بیدار شده‌ای دوش گرفته‌ای توی خواب صورتم را بوسیده‌ای و رفته‌ای، باز صبح است از آن صبحِ شنبه‌های اول هفته از آن معمولی‌هایش، از همان صبح‌هایی که آدم اگر یک جو عقل داشته باشد، آخرش یک روز باید تصمیم بگیرد که توی آن، خودش را برای همیشه کشته باشد