من آدم لیبل زدن نیستم یعنی هستم اما خب، آدم لیبل زدن با صدای بلند نیستم، لیبل ها را خیلی یواشکی و توی خلوت خودم به آدم ها میزنم، این آن لیبلی ست که سال ها قبل روی تو زده بودم؛ محبوب قلب های آماتور، بنظرم همیشه همین بودی احتمالا همین هم خواهی ماند، دلیل؟ ندارم، آدم برای برچسب زدن دلیل نمی خواهد مستندات جور نمی کند، اصلا خوبی برچسب زدن هم همین است؛ غریزیست یک حس ساده و صریح است مثل خشم یا عشق یا وحشت، واقعیت این است که مرور آن چیزهایی که تعریف کردی و اتفاقاتی که از سر گذراندی نشان میدهد که لیبل ات دارد هنوز و بدرستی کار میکند، طرح و کارکردت درست همان است که بوده، شبیه همان مغازه هایی که روی ویترین می نوشتند همۀ اجناس فقط ۹۹تومان، چند سالی هم خوب فروختند، بعد تکنیکش فراگیر شد و نوشتۀ روی ویترین ها تبدیل شد به ۹۹هزار تومان و بعد هم که خب؛ دیگر کلکش نگرفت، سبک پس و پیش کشیدن هرکسی مشخص است، قماش مشتری هایش هم قابل پیش بینی است، مشتری ویترین تو آن قلب هایی بودند که حالا دیگر از چرخۀ روزگار محو شده اند، آن جنس قلب ‌هایی که آدم وقتی چندسال توی آرشیو نوشته های خودش به عقب برمیگردد پیدایش میکند، آن جنس عاشق شدن که وقت تماشای معشوق، گونه و گردن آدم گُر بگیرد یا یک چیزی وسط سینه اش فرو بریزد یا یکهو پشت کمرش یخ کرده باشد، روزگار این جور شیفتگی ها سر آمده همانجوری که ویترین ۹۹تومانی ها دیگر نمی فروشد، میفهمم که این چیزها دارد کلافه ات میکند، این وسط تقصیر من چیست؟ من در سیرِ زیستِ سادۀ خودم پیچیده ترین شکل تعلق را به تو داشتم، حالا به هر دلیلی که بوده همه چیز تمام شده و رفته، چکار کنم؟ به پشت سر که نگاه میکنم احمقانه و خوشایند بودیم، مشخصا برای آن تعلق مرگ آوری هم که به تو داشتم هیچ دلیلی پیدا نمیکنم مطلقا هیچ چیزی؛ و این البته بنظرم خیلی هم خوب است، دوست داشتنی که دلیل داشته باشد منطق داشته باشد دیگر اسمش را نمی شود گذاشت دوست داشتن؛ اسمش می شود حساب و کتاب اسمش میشود تعلق منطقی میشود هم آغوشیِ مستدل، دوست داشتن نمی شود و نباید که دلیل داشته باشد صرفا باید اتفاق بیافتد ولو به احمقانه ترین و عذاب آورترین فرم ممکن، من فکر میکنم که وقتی آدم ها به انتهای دوست داشتن هایشان میرسند وقتی برمیگردند و به پشت سر نگاه میکنند نباید از حماقتشان کفری باشند، لذت عشق به همان دیوانگی هاست به ژرفای امنیتِ آغوشِ بی حساب و کتاب، واقعا نفهمیدم چرا آنقدر عصبانی بودی؟ مشخصا می شد این چیزها را به خودت هم بگویم منتهی قانع کردن و یا تسکین دادن تو دیگر برعهدۀ من نبود، علاوه بر آن هنوز هم ترجیح میدهم که با آدم های عصبانی حرف نزنم مگر آنکه خیلی عصبانی تر از آن ها باشم که خب حتی عصبانی هم نبودم، در حقیقت هیچ حس روشنی نداشتم، آن تصوری که آدم از دیدار دوباره دارد هیچ شباهتی به چیزی که اتفاق می افتاد نداشت، تکلیف من با تو مشخص بود، تکلیف من با همۀ آن هایی که رفته اند یا از آن ها رفته ام مشخص است، یعنی تا وقتی مشخص نباشد نمیروم یا نمیگذارم که بروند، با این همه اندوه تو آزارم میداد و برآشفتگی ات آشفته ام کرده بود، آیا هنوز هم بی آنکه بدانم به تو تعلق داشتم؟ بله اما نه به تو و نه به این چیزی که حالا از تو باقی مانده، بلکه به آن بخشی از تو که روزی از آنِ من بوده، تو در روایت کوتاه حضور من در جهان حاضر بودی، کنار من ایستادی و این را هیچ چیزی نمیتواند عوض کند، نمی شود به همین سادگی یک کسی را از روایت زندگی ات تفریق کنی، آن آدم در آن سال در آن ماه در آن روز در آن ساعت بخصوص حضور داشته، یک مسیری را با تو راه رفته یک جایی را در تو توقف کرده یک چیزی را از تو بیرون کشیده یا یک چیزی را برای همیشه در وجود تو جا گذاشته و ماحصل همۀ اینها شکلِ بودن تو را در آن سال و روز در آن ساعت بخصوص تعریف کرده، آدم جای یک خودکار را هم نمیتواند در خاطره اش عوض کند بی آنکه کل خاطره را غیر واقعی کرده باشد، من برای بخشی از خودم که در آن زندگی میکنی غمگینم برای آن خودکاری که آدم نمیتواند و نباید جابجایش کند، با این حال واضح است که کسی مثل من ترجیح میدهد که با واقعیتی کنار بیاید که شواهد میگوید اتفاق افتاده و بی جهت خودش را درگیر آن رویاهایی نکند که اگر اتفاق می افتادند احتمالا همه چیز زیباتر از این ها می شد