بجای خانم والده باید میگفتند خانم وانته. ماشالله خوانوادگی مثل پفک هندی اند. با تونیک های رنگی سه ایکس لارج که از دور مثل جشنواره بالون ها به چشم می آیند. خانم وانته لقمه گرفت و گفت بخور مادر، رنگت پریده. دقت کردم دیدم زن‌های چاق را فقط وقتی تحمل میکنم که مادر باشند. دست خودم نیست. زن‌ها را به دو دستۀ زن‌ها و مادرها تقسیم کرده‌ام. اگر زن باشند اجازه ندارند چاق باشند و اگر مادر باشند اجازه دارند که از همۀ قوانین معاف باشند. این هم لابد یکی از آن مشکلات فرویدی است. تشکر کردم و لقمه را از دستش گرفتم. ساندویچ کتلت چرب و چیلی را گاز زدم و چندتا چکه روغن از ته لقمه ریخت کف دستم. منتظر ماندم افه هم تشریف خرش را بیاورد. در حالیکه داشت کمربند را نیم متر پایین‌تر از نافش میبست توی چارچوب در ظاهر شد؛ خروج یک ماموت از دروازه. نشستم پشت فرمان. ماموت هم نشست کنار دستم. دنده جا نمیرفت. عین وقتی بود که توپ استخر را فروکرده باشی توی جعبه پرتقال. همین است دیگر. آن کتلت های چرب و چیلی آخرش می‌شود همین. ده تا کارتن موز از اینجا چهارتا از آن یکی انباری. یک تکه مقوا را آدم باید به قیمت دیۀ کارگر یهودی بخرد. علی الحساب با جمع آوری خانه به خانۀ چندتا کارتن علاوه بر محافظت از چندین اصله درخت، باندازۀ یک نصفه یهودی هم پول سیو کرده ام. دست خودم اگر بود منصرف میشدم. صرف در این بود که همه چیز را بفروشم و توی خانه بعدی روی روزنامه بنشینم. این همه دردسر هم نداشت