همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۹۹ مطلب با موضوع «صحاری» ثبت شده است

09:37

تقریبا به همه چیز چسب یک دو سه زده ام، به دکمۀ شکستۀ اسپیس، به لولای کابینت، به سنگِ نمای بالای درِ تراس، به پایه های شکستۀ هدفون، به کفیِ کتونی کهنه ام، به گوشۀ پارۀ توری، به روشویی توالت، به شیشۀ اتاق آسانسور، به پایۀ چوبی تخت، به ترکِ جدارۀ دستگاه اسپرسو، و تقریبا همه چیز هم دارد کار می کند و تقریبا برای هرچیزی وقتی می گویم چهار، دلم هُرّی می ریزد که نکند از هم وا برود، کاف می گوید آن ور که ما هستیم، خیلی باید جنتلمن باشی که از یک تا سه صبر کنی، اضافه می کند که این شاکلۀ دیت گذاشتن و ارتباط گرفتنِ توی سریال ها، همانقدر حقیقت دارد که پوشش خبری و تصویری که از ایران می سازند، محتمل است که کاف دارد زر میزند، به نظر من بخش زیادی از این چیزهایی که دنیا دربارۀ ما می گوید حقیقت دارد و آدم ها فقط وقتی حقیقت را نمی بینند که لنگ در هوا وسطش ایستاده باشند، مثل وقتی که کاف خداحافظی میکند ومن یادم می آید که حقیقتا هیچ علاقه ای به شنیدن الگوریتم جفت گیری در مهد دموکراسی و سبک و سلوک به ارگاسم رسیدن اغیار نداشتم و لیکن وقتی پیش خودم به این فکر کردم که اگر با این آدم هم حرف نزنم، مدت ها می شود که دیگر با کسی حرف نزده ام؛ به این جمع بندی رسیده بودم که هی چهرۀ مشتاق تر به خودم بگیرم و هی سر تکان بدهم و هی آفرین احسنت هزار ماشاء الله به این تجربه ها بگویم و لنگ در هوا وسط معرکه بمانم و فرار نکنم، راستش این روزها - که ماسک ها از صورتها افتاده و کشته ها از پانصد، که مرده هایمان صدتایی شده اند و عین رتبۀ کنکوری ها وقتی دو رقمی می شوند همه سوت و کف و هورایشان بلند می شود، این روزها که برای کرونای نکبت، هفتاد جور واکسن پس انداخته اند و یکی استنشاقی و یکی شیافی و یکی دو دوز و یکی اضطراری و همه با هم و دست در دست هم هیچ گهی نتوانسته اند بخورند و مادرِ طبیعت هم بدون التفات به همۀ تلاش ها دارد مُجدّانه لنگش را هوا میکند- خیلی به این فکر میکنم که بگردم یک نفری را پیدا بکنم که بشود با چسبِ یک دو سه آن را بچسبانم به خودم؛ یک اُبژۀ چرک و کثیف حتی، یک چیزی که بشود برایش از یک تا سه شمرد و با چهار رقم اعشار هم گردش کرد، آن هم نه برای اینکه اگر مثلا کاف نباشد ترس لالمانی بگیرم، یا حتی خیلی هم به این ربط ندارد که احساس میکنم دارم یواش یواش مثل استخر روباز متروکی می شوم که گوشۀ حیاط ویلایی رها شده و توی سینه اش، توپ های پاره و لنگه های دمپایی و ردّ اوره و پوسته های جداشدۀ رنگِ دیواره هاست و یکهو دلهره ای دلشوره ای مثل باد، توی خالیِ سینه ام هو می کشد و سکوت و برگ و خرده های چوب را جارو میکند، توی هوا بلند میکند و لختی بعد دوباره با مشتی دور ریز و چندتا کیسه مچالۀ پلاستیکی و ته ماندۀ ذغال های منقل می آورد پهن میکند توی سینه ام، آنوقت یکی مثل کاف می آید به تو می گوید که تو باید همیشه از آب پر باشی، باید یاد بگیری آن کف روبِ دسته بلند را برداری و کثافات و خاشاکِ کف استخرت را هربار جمع کنی و پشت در بگذاری، کاف اینجایش را دیگر زر نمی زند، حداقل مطمئن نیستم که اینجایش را هم دارد زر میزند یا نه
جمعه ۲۸ آبان ۱۴۰۰
صحاری

09:34

بعد از سینما بیرون می آیی، برف سبکی هم می بارد، یقۀ پالتو را بالا میزنی، دست هایت را که کم کم می رود تا از سرما کرخت شود، توی جیب ات فرو می کنی و خرده های بیسکوئیتِ ته جیب ات را لمس می کنی، رویای شگفت انگیز را روی پردۀ بزرگ سینما رها می کنی و می روی، برمیگردی به خانه ای که درب آسانسورش گیر می کند، و شوفاژ هال اش آب می دهد و دوش آب اش ولرم می مانَد و سقف اتاق خوابش از کنج دارد زرد می شود و همسایه اش تا نیمه شب عربده می کشد و حنجرۀ نوزادشان -آن قدر که با دهان باز گریه کرده- به خس خس افتاده، و تو دلت می خواهد بروی بغلش کنی و سر کوچکش را روی شانه ات بگذاری و آرام آرام تکانش بدی و آهسته زیر گوشش بگویی که آرام باش، سوگند می خورم که تا ابد فرصت گریستن خواهی داشت، و بعد بی صدا به دیوار تکیه می دهی، و سینه ات با طمأنینه -همچون پرده ای که هوای درزِ پنجره ای تکانش می دهد- از اندوهی کشنده؛ پر و خالی می شود
شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۰
صحاری

09:13

یه بار همون دوره ها بهت گفتم آدم در نهایت بازیگره، بعضی اکتورها واسه برادوی خوبن بعضی ها واسه پارک وی، خیلی ها حجم آدمای روبروی سن واسشون مهمه، خیلی ها تیتر روزنامه ها، یه عده هم کلوپ دوزاری های زیر پله ای واسشون بسّه؛ سه چار تا مستِ لایعقل و یه میکروفون، شاید هم یه میزی اون گوشۀ دور سالن؛ با یه سایۀ محوِ ساکت، من تا جایی که یادمه از این دست اکتورها بودم، واسه همین تا زیرپلّه ای شلوغ میشد میزدم به چاک، دیشب که بهت گفتم بوی مرگتُ دوست دارم، حرفم همین زیرپله هات بود، آدمی مثل تو حیفه که نقش زندگیشُ، واسه کسی بازی کنه که رو تراس لُژ، با بادبزن داره خودشُ باد میزنه، تو اکتورِ اقلیتی.. هولناکه ولی، هیچ وقت فراموشش نکن
يكشنبه ۱۴ دی ۱۳۹۹
صحاری

09:00

از این حالت های داداش تو برو من این هروئین ها رو بفروشم میام داره، از این حالت های متادون فروش های سر و صورت سه تیغ کردۀ آبله ای، پشم و پیلی زده ها، بازو برنزه ها؛ آناناسی های پشتِ فرودگاه، اما خب اینا فقط حالتشه، شکلِ امنیتشه، عکس سه در چهارشُ پرینت بگیری میتونی جای این سگ گوگولی ها بزنی به در و دیوار به کیوسک تلفن به شیشۀ نونوایی، مشکلی دارم باهاش؟ ابدا، قبول کردم که شکل امنیت هر آدمی فرق میکنه، محتوای امنیتش هم فرق میکنه، زمان امنیتش هم فرق میکنه، تصورم اینه که عمدۀ بدبختی آدم های این روزها، تداخل پارامترهای امنیتشونه، وگرنه آدم ها درست مثل این سگ گوگولی ها خیلی گناه دارن، البته فقط تصورم اینه، قلبا هیچ وقت بهش اعتقاد ندارم
شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۶
صحاری

08:50

گوشۀ بشکن ام زخم شده، از این پوست پوست شدن های گوشۀ انگشت، کم آبی بی آبی ها، فقر ویتامینی ها، کمبودِ جدول تناوبی های دورِ ناخن، بعد من عادت ندارم ناخن بخورم، اون هم چون چیزی تو زندگیم نیست که بخوام بخاطرش استرس بگیرم، من فقط ممکنه گاهی بخاطر بعضی حرف ها یا بعضی چیزها یا جورِ زندگی بعضی از آدم ها گریه کرده باشم که اون هم اونقدرها مهم نیست که بخاطرش انگشت خودمُ گاز بگیرم، بعد درد میگیره خب، آخه الان ها دوباره ویرِ بشکن زدنمه؛ تخ تخ اینُ نیگا، لاک لاخ به چی فکر میکردی؟ تلَخ تولوخ بدش من، خب متاسفانه هر کاری کردم نتونستم صدای بشکنُ فارسی سازی کنم، خیلی ها نمیتونن، فقط زرشُ میزنن، کدوم اردکی تا حالا گفته کوآک؟ بعد گلوش خلط بیاره میگه کداک؟ خب اگه اینُ میگفت ویدئو تبلیغاتیش در میومد کارخونه به اون قدمت و عظمت به کاه نمی رفت، قوقولی قو قو؟ هر چقد هم که صداسازی کار کرده باشه، هر اندازه هم که در محضر استاد از عنفوان کودکی تلمّذ کرده باشه قافُ میگه خدایی؟ خوخولی خو خو نیس؟ اینا رو کی حقیقتش کرده؟ تکرار شماها؟ بیخیالی ماها؟ یا خوشکلیِ قصه گو؟
سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۶
صحاری

08:48

من که خب البته بُتی چیزی نیستم، هیچ وقت هم دلم نخواسته باشم، یا شاید هم زیاد دلم نخواسته باشم، یا شاید هم فول تایم دلم نخواسته باشم، واسه همین هم رفتم، باید هم می رفتم خب، هر کی جای من بود می رفت، در مورد بت شدن حرف میزدم، این که بتی چیزی نیستم، با این حال بین این جماعتی که در گذر تاریخ، از سنجاق قفلی و آلت راست کرده گرفته تا شیر خشک و گاو سینه پروتزی رو پرستیده، هیچ و ابدا و مطلقا بعید نیست که یه عده کسمغز هم پیدا بشه که یکی مثل من یا بدتر از اون؛ یه گه مثل تو بشه بتش، مساله ابدا و مطلقا و اصلا این نیست که من نگران سنجاق قفلی بودن یا راست شدن یا فرمولاسیون شیر مصرفی شون بوده باشم یا نه، مسئلۀ من دقیقا اینه که دلم نمیخواد عین فارست گامپ یهو برگردم ببینم یه ماراتن آدم پشتم داره میدوئه، میخوام هر وقت خواستم برگردم خونه، هر وقت خواستم راکت پینگ پونگمُ بذارم تو کیفم، هروقت هم خواستم؛ دیگه سوار اتوبوس ها نشم
يكشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۶
صحاری

08:13

من از آدم های این شهر، از ته ماندۀ اعتبار کارت شارژ، از مسافرین محترم ایستگاه پایانی، از گم شدن توی جمعیت، از پله برقی های خالی، از خطی های آخر شب، از ویبرۀ گوشی، از این بهار آخر سال، از تو هم حتی خسته ام هیوا..
چهارشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۵
صحاری

08:03

کاش اصلا روانی بودم، کاش می شد همه چیز را ناگهان فراموش کنم، ناگهان فراموش کردن خیلی بهتر از فراموش کردن است، راستش زیاد مطمئن نیستم که این دو اصولا چه فرقی با هم دارد، حوصله هم ندارم به این فکر کنم که اصلا فرقی بین این دو حالت وجود دارد یا نه، متاسفانه نقش من در کائنات، بسیار مهم تر از فکر کردن به چیزهایی ست که با تو در میان می گذارم
دوشنبه ۲ اسفند ۱۳۹۵
صحاری

08:01

ببین من یادمه تو اون سوئیتی که بودیم، بیست و پنج بار تو بیست و چهار ساعتِ شبانه روز، جای وسایل خونه رو عوض میکرد، یه کاری میکرد که دفعۀ بیست و شیشم بلند شی یه چک بخوابونی زیر گوشش که بتمرگ دیگه راه دستشویی رو بستی، بعد الان اسم و فامیلش رفته رو تابلو زردها؛ کنار ساختمون های نیمه کاره، من اگه یه روز نوبل بردم نصف پول جایزه اشُ میدم و شرکتشُ ازش میخرم، اون نصفۀ دیگه اش هم میدم به یکی که منُ از یکی از پنجره هاش پرت کنه پایین، زنگ زد گفت دیر میرسم تو برو بالا تا بیام، گفتم بالاش کجاست، جواب داد پیش همون دختر احمقه؛ فلانی، نتیجه گیری هاشُ بلدم، احمقه چون بهش نمیگه مهندس جون یه ماچ بده صبح شد، مهندس جون بگذار دکمه های پیراهن ات را ببندم، مهندس جون ماماجون زنگ زده بری خونه جون، اما خب، غیر از متن روی تابلو زردها و رنگ موی کنار شقیقه ها، زمان منش و سبک نتیجه گیری آدم ها رو هم عوض میکنه، اگه قرار بود حدس من درست از آب در بیاد، احمق جون نباید بهم می گفت کوریون جون الان مهندس جون میرسه، هی پا انداختم رو پا، ورداشتم اون یکی پامُ انداختم رو اون یکی پا، با ممارست یاد گرفتم که اگه هر هفده ثانیه شیفت کنم، هیچ کدومش خواب نمیره، ببینید، بوت واقعا شکنجه بوده تو قرون وسطی، یعنی طرف تجاوز میکرده بوت پاش میکردن، طرف خراب بوده بوت پاش میکردن، اعتصاب غذای خیس میکرده بوت پاش میکردن، پاهاش خواب نمیرفته بوت پاش میکردن، شما برین تاریخُ بخونین اگه دروغ گفته بودم بهتون، تف کنین تو مونیتور، سه تا از این گلدون ها که هیچ وقت برگ هاشونُ شونه نمیکنن صبح ها که از خواب پامیشنُ گذاشته بودن دور تا دور، احمق جون سرش تو تلگرام یا اینستاگرام یا یه سوراخ سمبه ای مثل همین ها جون بود، لب هاش با خط افق که مماس می شد، برقش چشاتُ کور میکرد، متنفرم از این زن های اجق وجقی که همه چی شونُ از استور گت کردن و اینستال کردن رو خودشون، عین میکادو همشون تهش یجوری عین هم میشن آخرش، من از لغت جا افتاده بندرت استفاده میکنم، یعنی حتی یادم نمیاد یه شعر آبگوشتی گفته باشم که توش چیزی جا افتاده باشه، اما خب واقعا جا افتاده شده؛ کت شلوار کراواتی دکمه سر آستینی اونطوری، البته تعریفی که ارائه دادم، هیچ ربطی به جا افتادگیش نداشت، شما میشه یقه اسکی و بوت هم بپوشی و جات بیافته، خودشه که خیلی خوب شده، غلیظ و باصرفه؛ مثل این مایع ظرفشویی های توی تلویزیون، امیدوارم احمق جون خودشُ بندازه بهش که زندگیشُ یه کم روغنی، یه کم براق، یه کم رقیق تر کنه واسش، غلیظ زندگی کردن سخته، پرسید چیکار میکنی؟ الکی گفتم فلان جا کار میکنم، حتی واسش شرح وظایف شغلشُ توضیح دادم، توضیح دادم ریسک فاکتورهاش چی هاست، کارانه هاش کی واریز میشه و چرا هیچوقت از قائم مقامش خوشم نیومده، یجوری تو انتزاع شغل نامرئی خودم فرو رفتم که میکادیوس اومد بند بوت امُ سفت کرد تو پام، گفت کاش می اومدی اینجا، یه نیگا به در و دیوارش انداختم و یدونه از این لبخندهای بیا برو درتُ بذار زدم براش، من اگه میخواستم بیام اینجا، صد سال پیش یه اینجایی شده بودم مثل تو، من خودم رفتنی ام، من خانم هایده ام؛ یه سی چهل سایز تنگتر البته، بیام اینجا چیکار؟ که جا بیافتم؟ یه میکادوی دیگه بشم وسط گلدون ها؟ ایناش هیچی، کارمُ چیکار کنم؟ همینجوریش هم این یارو قائم مقامه طاقچه بالا میذاره واسم، سیگار نمیکشه دیگه، با افتخار با انگشت میشماره که اِن سال و اِم روز و شت ساعته که سیگار نکشیدم، بنظر من آدم ها اعتیادشون به یه چیزُ، صرفا با اعتیادشون به یه چیز دیگه جایگزین میکنن، حالا الان حرفِ سیگاره، این یکی مثلا از اعتیاد به سیگاری بودن، خودشُ لِخ و لخ کشونده به اعتیادش به سیگاری نبودن، قضیه خیلی بزرگتر از این حرفاست، من دارم دست های پشت پرده اشُ می بینم، یعنی کلا چند ساله پشت پرده که وامیستم، یه جورج اورول لایتی تو چشامه، شما هر بعدی از زندگیتُ که نگاه کنی همینه، هی یه چیزی رو ور میداری که جا واسه یه چیز دیگه وا شه، هی جای خالی وا شده دهن وا میکنه، هی دلت میخواد یه چیز دهن پرکن پیدا کنی، هی پر شده هاتُ.. کوریون!؟ جانم.. بیا پایین! پایینش کجاست؟ پایین منبرت، کنار اون پاساژ قشنگه؛ اون جا، خب تو کی میرسی؟ زود میام، خب آخه دیگه کی؟ سیگارت که تموم شه، خب بیا.. انداختمش.. عه! نندازش تو خیابون! چرا لج میکنی آخه؟ کوریون!؟ جانم.. تو ولی داشتی در مورد یه چیز دیگه می نوشتی ها، چه فرقی داره! هیشکی نمیشنوه! آدم همیشه مشغول فروختن چیزیه که خریدار نداره.. اون دو سه تا؟ اونا چی؟ دیگه واسم مهم نیست.. خر نشو خب؟! دارم میام! نمیخوام.. باز پا کوبیدی زمین؟! نخیرم.. پاهام خواب رفته.. شیفتِ هفده ثانیه ات هم جواب نمیده؟ نه! خب باشه داد نزن! دارم میام، می شنوی؟ با تو ام! جانم.. دارم میام ها! باشه..
شنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۵
صحاری

07:46

آیا فکر می کند که بیهوده رهایش کردیم؟ بله آقا، دقیقا داشتیم به همین فکر میکردیم
چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۵
صحاری