ببین من یادمه تو اون سوئیتی که بودیم، بیست و پنج بار تو بیست و چهار ساعتِ شبانه روز، جای وسایل خونه رو عوض میکرد، یه کاری میکرد که دفعۀ بیست و شیشم بلند شی یه چک بخوابونی زیر گوشش که بتمرگ دیگه راه دستشویی رو بستی، بعد الان اسم و فامیلش رفته رو تابلو زردها؛ کنار ساختمون های نیمه کاره، من اگه یه روز نوبل بردم نصف پول جایزه اشُ میدم و شرکتشُ ازش میخرم، اون نصفۀ دیگه اش هم میدم به یکی که منُ از یکی از پنجره هاش پرت کنه پایین، زنگ زد گفت دیر میرسم تو برو بالا تا بیام، گفتم بالاش کجاست، جواب داد پیش همون دختر احمقه؛ فلانی، نتیجه گیری هاشُ بلدم، احمقه چون بهش نمیگه مهندس جون یه ماچ بده صبح شد، مهندس جون بگذار دکمه های پیراهن ات را ببندم، مهندس جون ماماجون زنگ زده بری خونه جون، اما خب، غیر از متن روی تابلو زردها و رنگ موی کنار شقیقه ها، زمان منش و سبک نتیجه گیری آدم ها رو هم عوض میکنه، اگه قرار بود حدس من درست از آب در بیاد، احمق جون نباید بهم می گفت کوریون جون الان مهندس جون میرسه، هی پا انداختم رو پا، ورداشتم اون یکی پامُ انداختم رو اون یکی پا، با ممارست یاد گرفتم که اگه هر هفده ثانیه شیفت کنم، هیچ کدومش خواب نمیره، ببینید، بوت واقعا شکنجه بوده تو قرون وسطی، یعنی طرف تجاوز میکرده بوت پاش میکردن، طرف خراب بوده بوت پاش میکردن، اعتصاب غذای خیس میکرده بوت پاش میکردن، پاهاش خواب نمیرفته بوت پاش میکردن، شما برین تاریخُ بخونین اگه دروغ گفته بودم بهتون، تف کنین تو مونیتور، سه تا از این گلدون ها که هیچ وقت برگ هاشونُ شونه نمیکنن صبح ها که از خواب پامیشنُ گذاشته بودن دور تا دور، احمق جون سرش تو تلگرام یا اینستاگرام یا یه سوراخ سمبه ای مثل همین ها جون بود، لب هاش با خط افق که مماس می شد، برقش چشاتُ کور میکرد، متنفرم از این زن های اجق وجقی که همه چی شونُ از استور گت کردن و اینستال کردن رو خودشون، عین میکادو همشون تهش یجوری عین هم میشن آخرش، من از لغت جا افتاده بندرت استفاده میکنم، یعنی حتی یادم نمیاد یه شعر آبگوشتی گفته باشم که توش چیزی جا افتاده باشه، اما خب واقعا جا افتاده شده؛ کت شلوار کراواتی دکمه سر آستینی اونطوری، البته تعریفی که ارائه دادم، هیچ ربطی به جا افتادگیش نداشت، شما میشه یقه اسکی و بوت هم بپوشی و جات بیافته، خودشه که خیلی خوب شده، غلیظ و باصرفه؛ مثل این مایع ظرفشویی های توی تلویزیون، امیدوارم احمق جون خودشُ بندازه بهش که زندگیشُ یه کم روغنی، یه کم براق، یه کم رقیق تر کنه واسش، غلیظ زندگی کردن سخته، پرسید چیکار میکنی؟ الکی گفتم فلان جا کار میکنم، حتی واسش شرح وظایف شغلشُ توضیح دادم، توضیح دادم ریسک فاکتورهاش چی هاست، کارانه هاش کی واریز میشه و چرا هیچوقت از قائم مقامش خوشم نیومده، یجوری تو انتزاع شغل نامرئی خودم فرو رفتم که میکادیوس اومد بند بوت امُ سفت کرد تو پام، گفت کاش می اومدی اینجا، یه نیگا به در و دیوارش انداختم و یدونه از این لبخندهای بیا برو درتُ بذار زدم براش، من اگه میخواستم بیام اینجا، صد سال پیش یه اینجایی شده بودم مثل تو، من خودم رفتنی ام، من خانم هایده ام؛ یه سی چهل سایز تنگتر البته، بیام اینجا چیکار؟ که جا بیافتم؟ یه میکادوی دیگه بشم وسط گلدون ها؟ ایناش هیچی، کارمُ چیکار کنم؟ همینجوریش هم این یارو قائم مقامه طاقچه بالا میذاره واسم، سیگار نمیکشه دیگه، با افتخار با انگشت میشماره که اِن سال و اِم روز و شت ساعته که سیگار نکشیدم، بنظر من آدم ها اعتیادشون به یه چیزُ، صرفا با اعتیادشون به یه چیز دیگه جایگزین میکنن، حالا الان حرفِ سیگاره، این یکی مثلا از اعتیاد به سیگاری بودن، خودشُ لِخ و لخ کشونده به اعتیادش به سیگاری نبودن، قضیه خیلی بزرگتر از این حرفاست، من دارم دست های پشت پرده اشُ می بینم، یعنی کلا چند ساله پشت پرده که وامیستم، یه جورج اورول لایتی تو چشامه، شما هر بعدی از زندگیتُ که نگاه کنی همینه، هی یه چیزی رو ور میداری که جا واسه یه چیز دیگه وا شه، هی جای خالی وا شده دهن وا میکنه، هی دلت میخواد یه چیز دهن پرکن پیدا کنی، هی پر شده هاتُ.. کوریون!؟ جانم.. بیا پایین! پایینش کجاست؟ پایین منبرت، کنار اون پاساژ قشنگه؛ اون جا، خب تو کی میرسی؟ زود میام، خب آخه دیگه کی؟ سیگارت که تموم شه، خب بیا.. انداختمش.. عه! نندازش تو خیابون! چرا لج میکنی آخه؟ کوریون!؟ جانم.. تو ولی داشتی در مورد یه چیز دیگه می نوشتی ها، چه فرقی داره! هیشکی نمیشنوه! آدم همیشه مشغول فروختن چیزیه که خریدار نداره.. اون دو سه تا؟ اونا چی؟ دیگه واسم مهم نیست.. خر نشو خب؟! دارم میام! نمیخوام.. باز پا کوبیدی زمین؟! نخیرم.. پاهام خواب رفته.. شیفتِ هفده ثانیه ات هم جواب نمیده؟ نه! خب باشه داد نزن! دارم میام، می شنوی؟ با تو ام! جانم.. دارم میام ها! باشه..