۹۹ مطلب با موضوع «صحاری» ثبت شده است
او بشدت آدم غمگینی است چون اساساً نمیتواند در هیچ چیزی کم بگذارد. نمیتواند برود کافه و به یک فنجان قهوه اکتفا کند؛ این یک سفارش ناکافی است. بی درنگ آب معدنی هم سفارش میدهد. بعد هم یکی از آن کیک هایی که من هیچوقت عادت ندارم سفارش بدهم. بعد دوباره قدری مکث و سفارش دادن چای و پرسیدن اینکه تو دیگه چیزی نمیخوای؟ او بشدت دهنش سرویس است چون زنش هم لنگۀ خودش است. آن زن هم نمیتواند کم بگذارد خصوصا در سرویس کردن دهن شوهرش. پا به پای زیاده روی این، آن یکی هم باید زیاده روی کرده باشد. هیچکدامشان به صلح فکر نمیکند هیچکدام حتی به جنگ هم فکر نمیکنند. مثل دوتا اره برقی روشن دارند دندانه به دندانه ادامهاش میدهند. یکجوری که انگار قره قروت خورده باشم چندباری لبهای جمع شدهام را چپ و راست کردم. هیچ ایدۀ مشعشعی نداشتم. هیچ چیزی توی ذهنم نیست. کلهام یکجوری خالی است که انگار شیشۀ خالی آبغوره مادربزرگم است که بعد از مرگش خاطرخواه نداشت. یک سرِ بی ورثه، یک شیشۀ خالی آبغوره بالای گردنم دارم. مشکل بنیادی من این است که نمیتوانم خاکستری فکر کنم. نمیتوانم وسط چیزی را بگیرم. برای همین مشخصاً همان اول امر پیشنهاد دادم که خب بروید جدا بشوید. بعد که یک قدری مِن و من کرد پیشنهاد دادم که به جزئیات اهمیت ندهند و زندگی خوش و خرّمی داشته باشند و بعد که غرغر زدن هایش را شنیدم گفتم شما آنقدرها خوشبخت نیستید. پس آنقدرها خوشبخت نیستم را بپذیرید. واقعاً چه گزینۀ دیگری وجود دارد؟ حساب و کتابم درست است دیگر. آدم باید جربزه داشته باشد و یک تصمیم کوفتی بگیرد و پای تصمیم کوفتی اش بایستد. البته و متأسفانه تصمیم گرفتن هیچوقت انقدرها ساده نیست. هرچه پیش تر میرود بیشتر میفهمید که دویدن یا درجا زدن هایتان اساساً انتخاب خودتان نیست. مست روی تردمیل بیدار شدهاید و یکی گاهی روشنش کرده و گاهی روی دور تندش گذاشته و گاهی هم اجازه داده که ساعتها خاموش باشد و شما هم آن بالا برای خودتان تگری بزنید. واضح است که پیش مشاور و ریش سفید و اینها هم رفته. چرا میگویم واضح است؟ چون من همیشه آخرین گزینه برای مشورت هستم. صریح و خلاصه و بیرحم و در عین حال احمقم؛ هیچکس دوست ندارد اول کار با یک همچو چیزی سر و کله بزند. در نتیجه پیشنهاداتِ ته - مجلهای هم بکارش نمیآمد. توصیه کردم یک کار بزرگ بکند. یک کاری که آنقدر بزرگ باشد که این بحث و جدلها در کنارش ناچیز بنظر بیاید. یکجورهایی اولویت اولش را هل بدهد یک پله پایین تر. پرسید چکار؟ از کجا باید میدانستم؟ هیچ کاری آنقدر بزرگ نیست که توی اولویت اول آدم باشد. در نتیجه پیچاندم. گفتم خودت پیدایش میکنی. واضح است که پیدایش نمیکند. اساساً از آن دسته آدمها نیست که اولویت اولشان را پیدا میکنند. او یک غمگینِ خو کرده با اولویت سوم به بعد است. یعنی رده بندی اش اینجوریست. توی همین سیستم رده بندی من یک آواره هستم یک سرگردان با اولویت پنجم تا دوم. گاهی مثلاً اعتراضات اجتماعی یا طغیان بر علیه آفرینش را تست میکنم اما پرواضح است که اینها حوصله ام را سر میبرد. دوباره برمیگردم به اولویت پنجم بعد چهارم و در نهایت دوم. حداکثر پیچیدگی من این است که گاهی میان اولویت ها بصورت تصادفی جابجا بشوم. به شوخی پیشنهاد دادم زنش را بکشد. یکجوری خندید که شک میکردی نکند قبلاً به این هم جدی جدی فکر کرده. بنظرم تسلیم نشدن خیلی سخت است. تسلیم شدن حتی از این هم سخت تر است. اینجور وقتها دوباره یک خل وضعی میآید یکی از آن جملات قصار میگوید که آن کس که بازی میکند ممکن است که ببرد یا ببازد، اما آنکه بازی نمیکند قطعاً باخته. قطعاً؟ با خوردن کدام گه به این نتیجۀ علمی رسیده اید؟ مردم کافیست یک چیز قشنگی بشنوند بعد بخاطر قشنگی اش آن را میگذارند توی کیف پولشان لای فر موهایشان یا توی استیکر روی کوله هایشان. اصلاً و ابداً هم به پایههای استدلالش اهمیت نمیدهند. هیچ سؤالی هم برایشان مطرح نمیشود. مهم این است که قشنگ باشد. همین برایشان کافی است. حالا کی گفته بازیِ هر کسی یکسان است؟ کی اصلاً این اجازه را دارد که یک تعریف همه شمول برای برد و باخت صادر کند؟ حتی همین نصفه تعارض ها هم برایشان اهمیتی ندارد. قشنگ است؟ بهبه! بدش به من! پرسیدم هنوز هم بنظرت قشنگ میآید؟ بلافاصله گفت تا ندارد! یک مشت توضیح نالازم و غیر ضرور هم داد من باب اینکه عشق بازی شان هم آتشین و فلانجورهاست. خب مرد حسابی مشکلت همین است دیگر. دیلمای تاریخی نرها اسیرت کرده. این سرت یکجور حساب و کتاب میکند و آن سرت یکجور. یک اژدهای دوسر شدهای که اژدهاسوارش نمیداند که باید سر اضافی را قطع کند. الکی وقت ما حکما و فرزانگان را هم تلف میکنید. لیاقت تو این است که بروی ساعتی فلان قدر بدهی به مشاوری که خودش هم وقتی کرکره کلینیک را پایین میدهد توی تکست برای اکسش مینویسد مرگ من دیگه راه نداره؟ عوض این گلایه ها و دلخوری ها، هربار که مشوّش شدی از خودت بپرس که قشنگ است؟ اگر هست دهنت را ببند. استدلال نکن. بتمرگ و زندگی کن؛ همین برایت کافی است
امروز یک پنجشنبۀ پرکار است. هزار تا کار دارم. برخلاف خیلیها که وقتی هزارتا کار دارند حتی یکیش را هم به آخر نمی رسانند من اینجور وقتها علاوه بر آن هزار تا کار حتی یک کار اضافه تر هم انجام میدهم. فاعلِ هزار و یک کار اضافه؛ آخر شب باید اینطوری صدایم کنید. بیدار شدم و قبل از اینکه زیر کتری را روشن کنم دو تا کبوتر تپلِ توی تراس را پخ کردم. پدسگ ها. سه تا گلدان ساناز گذاشتهام روی نردۀ تراس. هر صبح با آن غبغب گنده و کون تپلشان میآیند مینشینند توی گلدان ها و خاکش را زیر و رو میکنند. بی خود و بی جهت به گلهای کوچک ساناز نوک میزنند و تر میزنند به تنها زیباییِ منظرۀ من. مدام هم از این گلدان به آن گلدان میپرند و توی همین خاک بازیها یکجوری گلدانها را تکان میدهند که هیچ بعید نیست که دست آخر از این بالا پرت شود روی سر عابری گربهای یا چیزی. خوب نخوابیدم. برای همین لابد تعادل هورمونی ام بهم ریخته. چون داشتم با لبخند پیش خودم فکر میکردم که از فردا برایشان آب و دان بگذارم. که از فردا هم خاک گلدان ها را توی سرشان بریزند و هم فضله تراس را بردارد. فضله؟ چطور این ساعت از روز یک همچو کلمهای یادم آمده؟ آن هم در این صبح عنق. آن هم وقتی که بینی خشک اول صبحم بوی چای خشک عطری میدهد بوی قوری تازه شسته شده. مشغول بودن به امور پیش پا افتاده. پلی کردن آن آهنگی که از توی کانال دوستم برداشتم و دوستش داشتم. فرو کردن انگشت کوچک توی سوراخ چپ دماغ. بریدن نخ بخیۀ دو لنگه جوراب نو. زدن گوشی به شارژ. شستن مسواک و تف کردن کف. چک کردن میل ها و ریپلای کردن یکی از آنها برای تأیید حذف اکانت. چطور میتوانم این ساعت از روز و با این جدیت برای حذف یک حساب کاربری مکاتبه کنم؟ آن هم دقیقاً در روزی که هنوز نهصد و خردهای کار روی زمین مانده دارم؟ یادتان نرود که یک نفری یک صبحی بیدار شده و چشمش که به این احمقهای بق بقو افتاده قلمپرش را برداشته و اصل لانه کبوتری را روی کاغذ آورده. آن هم سالها قبل. آن هم آن وقتها که لازم نبود همۀ آدمها به همۀ آدمهای دیگر ثابت کنند که همه چیز را میدانند. لابد کبوترهای دیریکله تپل تر از کبوترهای من بودهاند یا شاید یک باغچۀ بزرگ داشته که آکنده از بوته های پرپشت و بلند ساناز بوده. کف باغچه اش هم لابد پوشیده از چمن سبز و یکدست بوده و پاپیتال ها از کف دیوار تا پای پنجره هایش بالا میرفته. فرق دارد بوی چمن با بوی چای خشک. فرق دارد سرنوشت کسی که نهصد و چندتا کار دارد تا شب با آنکه برای شرح دادن یک اصلِ ساده توی یادها مانده. آخ آسیه آسیه! پس این روز اسب ریزی من، کی قرار است که به شب برسد؟
من اگر رئیس جمهور کرۀ زمین بودم یک قانون منع تردد میگذاشتم برای قیافه بگیرها و اخموها. همۀ اینها را جمع میکردم توی یک سوله و میگفتم حالا هرچقدر دلتان میخواهد دستهجمعی به هم اخم کنید و قیافه بگیرید و پاچۀ یکدیگر را جر بدهید مرده شور برده ها. خب مگر لبخند زدن چه ایرادی دارد؟ چه ایرادی دارد اگر توی خیابان اخم نکنید؟ خصوصا اگر مه جبین و سیمین ساق هستید و خودتان هم خبر دارید و مخالفتی هم با خرامیدن ندارید. چه اتفاقی میافتد اگر آدم متوقف بشود و دست راستش را تا مچ بکند توی بستۀ پاستیل و برای چند لحظه به خوشگلی شماها زل بزند؟ چیزی از لوندی شما کم میشود؟ چیزی از حزن ما به پوست شما می ماسد؟ یک بوس بفرستید تمامش کنید یک چشمک بزنید و راه خودتان را بروید یک اصلاً هیچ کاری نکنید و فقط چشم غره نروید؛ من کتبا تضمین میدهم که اووف نشوید. دلخوشی ما زشت ها و ریقوها و زیقی ها شریک شدن پیاده رو با شماست، فرو دادن هوایی است که از میان آن لب لعل تان بیرون دادهاید و رؤیا ساختن از چیزی است که شما همین حالا دارید دورش میاندازید. رحمی بر ما کنید ای پریچهران، گوشه چشمی بیندازید ای لعبتکان. مدچکرم. لیکن روی صحبتم درواقع با آنهای دیگر است. با یک مشت آدمِ فاقد هرگونه مزیت بیولوژیکی و جذابیت بصری که خیال میکنند تماشای آنها با نگاه کردن به درب پارکینگ یا پیشخوان ساندویچی فرق دارد. منظورم مشخصاً زشت ها و نچسب ها و کپی کارهاست -یعنی دقیقاً همان هایی که تنها سرگرمی شان تماشای دیگران است- شما الاغ ها دیگر چرا مثل طیف الیتِ پیاده رو اخم میکنید؟ عزت نفس ندارید؟ فکر میکنید اگر جدی باشید جدی گرفته می شوید؟ سعی دارید اثر بوتاکس روی پیشانی تان را به چالش بکشید؟ دیوانه اید گرفته اید چیزتان خل است یا چی؟ بیخیال بابا. لبخند بزنید. پاستیل بخورید و اطمینان داشته باشید که هیچکس نه تنها متوجه اخم شما که حتی متوجه حضور شما هم نخواهد شد؛ هیچکس بجز من. من استثناء هستم. حسابم از دیگران سواست، چون حواسم به همه چیز هست. مثلاً حواسم بود به آن خانوم توی پرواز که محض خاطر نگاههای ادامه دارِ آن آقای توی پرواز، نهایتاً حلقه را از انگشت دست چپش در آورده بود. مملکت از فرق سر تا شورت پا اشلی مدیسونی شده، آنوقت به منِ از فاسقِ مگدالین بر صلیب تر؛ چپ چپ نگاه میکنند. جیزز کرایست از دست شما اخموها
امروز هم مثل همیشه شروع شد. حوصله نداشتم بخوابم. خوابیدم. بعد هم که چشم باز کردم نیم ساعت پهلو به پهلو شدم. چون حوصلۀ بیدار شدن نداشتم. تلو تلو خودم را کشاندم تا روشویی. یک مشت آب اسنیف کردم. فینگ کردم و دوباره تکرار کردم. لعنت به یک صبح جدید. اصلاً لعنت به روشویی، به این قیافۀ نکبتِ عزا گرفته ام. برای خودم توی آینه زبان درآوردم. بعد هم با انگشت اشاره پلک پایینم را پایینتر کشیدم. مشخصاً کم خونم. لُپ گلبول هایم گل نینداخته. یکی انگار توی مویرگ های پلک پایینم شاشیده. یک مشکل مشخص با یک راه حل مشخص؛ باید اسفناج بخورم. چون اسفناج آهن دارد. البته اگزالات هم دارد. یک جای دیگری هم نوشته بود که زیاده روی در مصرف اسفناج ممکن است منجر به از کار افتادن کلیه ها بشود. هیچی. همین را کم داشتم. آنوقت دیگر توی همه مویرگ هایم را شاش میگیرد. جگر هم هست. این یکی هم حسابی آهن دارد. اما هیچوقت یک گزینه نیست. صرفاً یکجور امکان است؛ امکان جذب آهن از احشای ذی قیمتِ دام مرده. سرانگشتی حساب کردم دیدم آنقدر گران در می آید که بعد از چهار هفته جذب آهن، در نهایت ممکن است که استخوان کمرم زیر بار قیمتش کلسیم خالی کند. در نتیجه گزینۀ معقول طبق معمول پناه بردن به فیک و فاجره هاست. فروگلوبین و چهارتا قرص و دوا شبیه همین. بعد هم باید حواسم باشد که دوباره پلکم را پایین بکشم و توی آینه مستراح از صحت و سلامت خودم اطمینان حاصل کنم. یک جوش هم روی شقیقه ام زده. مثل تخم تیپا خورده، ملتهب و دردناک است. باید پماد کلیندامایسین بخرم. هی بردارم بمالم روی جوش. که زودتر خوب بشود. که زودتر پوستم صاف و خوشگل بشود. که چهارتا عن تر از خودم عن شان نگیرد که آه چقدر پوست صورت این یارو تخمی است. از اینها گذشته شکمم هم حسابی چاق شده. خیلی متاسف هستم. حالا هیچوقت آنقدرها هم تخت نبوده اما لااقل اینجوری مثل ماده گاو پا به ماه هم نبوده ام. کاش یک پمادی هم برای این پیدا میکردم. با ژست دانای کل لیبل زده ام؛ پرخوری عصبی. بعد اینطوری خیال خودم را از اینکه شبیه هزار هزار آدم سست و بی عرضۀ دیگر هستم راحت کرده ام. آدم کافیست که به هر کوفت و کثافتی لیبل بزند، آنوقت پذیرشش نسبت به آن چیز کثافت و کوفتی هزار برابر میشود. متأسفانه غذاها حتی بنظرم خوشمزه هم نمیآیند. بنظرم کاملاً نفرت انگیزند. در عین حال اما بسیار هم پذیرنده اند -درست شبیه پیرزنی که لنگش را برایت باز کرده- آنقدر میخورم که شروع میکنم به عق زدن. بعد دوباره انقدر میخورم که صدای عق زدن خودم را نشنوم. لازم دارم که دست از نشخوار بردارم. لازم دارم که یک حرکتی انجام بدهم که نشان بدهد که هنوز لااقل خودم به تخم خودم هستم. مثلا بروم بدوم یا طناب بزنم یا یک ترینر خانوم پیدا کنم که وجدِ جفتک پراندنم باشد. احتیاج دارم به شکم شش تکه که آخرش یکی توک زبانش را بکشد لای کرت های دور نافم. ببوسد و از من بالا بیاید و با من بیامیزد. همین است دیگر. سقف آرزوها و خواسته های آدمهای حقیری مثل من، نهایتاً همین چیزهاست دیگر. بیشتر از اینها که نیست. علیرغم همه چیز، تمام چیزی که از همه چیز برایم باقی مانده همین کسشرهاست؛ فکر کردن به مزخرفاتی مثل اینها و فراموش کردن مزخرفاتی مثل اینها. یک سیکل تمام نشونده، یک سنگ بالا نرونده، یک گه تمامعیار شده این روزها. اخیراً زیاد به این فکر میکنم که حالا دیگر از همۀ آدمها متنفرم. متنفر با پنج تا ف. اما خیلی زود گوش خودم را می تابانم که این نباید و نمیتواند که حقیقت داشته باشد. مدام به خودم توضیح میدهم که یک همچو احساسی زودگذر است. حتی اساساً ناممکن است. چرا که عنصر تعریف کنندۀ من در تمامی این سال ها، دوست داشتن بی قید و شرط دیگران بوده. نمیشود که به همین سادگی از این بیانیه دست کشید. آنوقت دیگر چجوری باید خودم را برای خودم تعریف کنم؟ چجوری خودم را برای دیگران پروموت کنم؟ اعلان جدیدم نمیتواند این باشد که من یک بی حوصلۀ تکراریِ منزجر نفرت انگیزم. نه. اصلاً این را دوست ندارم. احساس میکنم اعتراف به یک همچو چیزی حسابی غمگینم میکند -حتی غمگین تر از این چیزی که حالا هستم- خیلی احمقانه است مرتضی. ادامه دادن و زنده ماندن واقعاً خریت است. مشکل من این نیست که تخم آویزان شدن ندارم. مشکل من این است که مثل سگ از این احتمال میترسم که خودم را نفله کرده باشم و بعد آنوقت دوباره وسط یک جهنم دیگری توی یک دنیای کوفتی دیگری چشم باز کنم. از این واهمه دارم که وقتی تمامش میکنم واقعاً تمام نشود. یک بدبختی دوباره ای شروع بشود که حتی جورِ بدبختیاش را هم بلد نباشم. میبینی مرتضی؟ من حتی توی احتمالات خودم هم بدبختم. حتی توی تخیلات خودم هم نمیتوانم که به رخ دادن اتفاق خوشایندتری فکر کنم. انگار کفِ تاریک و نمور زندان دراز کشیده بودم و خواب فرار دیده بودم. حالا هم با سردرد از خواب پریده ام و نمیدانم که شب این سلولِ تنگ کثافت را چجوری باید سر کنم. چند وقت پیش آن نشیمنگاهی معلوم الحال، با گوشه چشم یک نگاه طعنه واری به من انداخت و گفت: مشهود است که بسیار بیقرار هستی. تکه عن ِ وامانده حتی همین حرف ساده را هم نمیتواند به فارسی بگوید. انگار توی خایه پدرش بجای منی کریما بوده. بعد هم خیلی جدی پیشنهاد داد که با خودم ور بروم. یعنی دستم را بکنم توی شورتم و خودم را توی دستمال خالی کنم؛ هرچه بیشتر بهتر. تأکید هم کرد که این کاملاً انسانیست. که این یکی از همان کمیت های اثرگذار است. حواسم بود که دارد از کلمات خودم برای تهاجم به خودم استفاده میکند. میبینی؟ یک مشت کفتار دوره ام کردهاند، آن هم درست حالا که زخم خورده افتادهام. کثافت های بی همه چیز. یک پسیو اگرسیو به نافت می بندند و پیش خودشان باورشان میشود که همه چیز تو را میدانند. بشدت منتقم هستم. توی نوبت گذاشتمش برای آن وقتی که ابرهای سیاه می آیند. جالب این است که اینها پوست های آویزان را دیده اند. وصف دباغی را شنیده اند. باز هم اما اینطوری در روزهای حرام، توی آغل چُرت من نعره میزنند. أقلّ الاعتبار حج آقا مرتضی أقلّ الاعتبار. در ضمن با تو هم مشکل دارم. از طرفی خوشحال شدم که اینجا را میخوانی و از طرفی دوست ندارم که اینجا را میخوانی. احساس میکنم وقتِ خواندن از این لبخندهای آرام میزنی. از همان صورتهای فسیکفیکهم الله داری. این ادا اطوارهای تو، گاهی واقعاً کفرم را در میآورد. هیچکس اجازه ندارد که توی نقش من فرو برود. هیچکس حق ندارد که از جوهر من برای خط خطی کردن خودم استفاده کند. مضاف بر اینها از این هم بدم میآید که غالب آنهایی که اینجا را میخوانند، خودم را بیرون از این خراب شده می شناسند. دلم میخواست ناشناس مینوشتم. مثل این تینیجرهای سراپا اکلیلی و ستاره شالگردنی می خزیدم یک گوشه و با یک نام مستعار انتلکت طور، یک سری یادداشت شیک و خیلی باکلاس پس میانداختم و در جواب کامنت های دیگران لبخند میزدم. یا مثلاً مثل ده پانزده سال قبل راه میافتادم اینور و آنور و فدایت شوم و تصدقت بروم راه میانداختم و کل کل میکردم و جریان سازی میکردم و از این کارها. حتی به این هم فکر کردم که میشود از مهارتم در روایت کردن و تصویرسازی برای نوشتن داستانهای شهوانی استفاده کنم. یعنی یکجورهایی جامعۀ هدف را عوض کنم. باور کن حتی صرفۀ آن بیشتر از این بود. یعنی هرجور حساب میکنم هرکاری که بکنم و هر تصمیمی که بگیرم از تمام کارهایی که تا بحال کردهام و تمام تصمیم هایی که تا بحال گرفتهام بهتر است. یک مسواک گذاشتم توی دهنم و شروع کردم به نوشتن. حالا هم دهنم مثل سگ هار کف کرده. فکر کن خمیردندان پیدا نمیشود. یک مشت خمیر بازی را اسانس میزنند و تحت عنوان دستاورد ملی توی تیوب می فروشند. تمیز که نمیکند هیچ، لثه های آدم را هم حساس میکند. میو قرار شده نگاه کند ببیند توی آنلاین شاپ رفیقش خمیردندان خارجی چند است. با خودم عهد کردهام زیر نیم میلیون اگر باشد بخرم. صبح گه شما هم بخیر.
افتخار هفته؛ کشتن پشهای که چهار بار مرا گزیده. بقدری از پشه ها متنفرم که حاضرم با دست خالی هم آنها را بکشم. کشتن به سبکِ کف زدن. قلق اش هم اینجوریست که پشه باید وسط تشویق بیاید. سابقاً سرچ کردم دیدم اینهایی که پوستشان اسیدی تر است، مصون ترند. ماهایی که قلیایی تر هستیم را پشه بیشتر میزند. می بینید؟ ترشروها حتی در چیز سادهای مثل این هم، دو متر از ما جلوترند. یک رقابت عجیب و چرندی هم هست بین اینهایی که پشه زیاد می گزدشان. هرکدام از این قلیایی ها را که میبینی تا حرفش پیش میآید بی درنگ میگوید که پشه ها هیچکس را به اندازۀ او نیش نمیزنند. حتی ممکن است که کار به قسم و آیه هم بکشد. انگار این هم یکجور موهبت است یا انگار گزیده شدن توسط پشه، فلاکتِ انتلکت هاست که روایت متفاوت یا دست اولش، ممکن است پولیتزر ببرد. خلاصه که یک بار دوبارش ایرادی ندارد؛ ملافه میکشی روی سرت. خودت را شبیه پیراشکی هات داگ لای پتو میپیچی. یک قدری آبلیمو به پوستت میمالی یا توی یککاسه آب جوش، اسپند میریزی و میگذاری پایین تخت. میخواهم بگویم تا این حد مخالف خونریزی هستم. اما پشه هم دیگر نباید لاشی بازی دربیاورد. نباید پیش خودش فکر کند که چون مخالف خشونت و اعمال قدرت هستم میتواند هر گهی که دلش میخواهد بخورد -ولو اگر گهی که میخورد خون خودم باشد- چهار تا جای نیش توی کمتر از نیم ساعت اسمش دیگر گرسنگی نیست، به این میگویند حرص زدن. بدتر اینکه حتی میتواند نشانۀ اضمحلال باشد. یکجور تمنای مرگ؛ مرا بکش، بکش و از این کثافت خلاصم کن. چند بار به شتک خونِ کف دستم نگاه کردم. به لکه سیاهی که وسطش مچاله شده. حالا چی کثافت؟ حالا اگر راست میگویی وز وز کن. مانیفست بده اگر میتوانی! سرخورده باش. نیش بزن. نزن. به درک! دیگر هیچ چیزی دربارۀ تو اهمیتی ندارد. هیچ چیزی از تو باقی نمیماند، جز آن چیزی که از تو به یاد خواهم داشت! اطمینان دارم که ماده بود. توی همان جستجوها فهمیدم که نر اینها خون نمی مکد. درِ ماده میمالد و تخم خونخواهی را توی شکمش میکارد و میرود پی زندگی خودش. آنوقت اینها هم میآیند و انتقامش را از ما میگیرند. با لذت و نفرت به پشۀ کف دستم نگاه کردم. همزمان پاشنۀ پایم را هم میساییدم روی فرش که خارشش تسکین پیدا کند. احمق کف پاشنه را زده، لای انگشت را زده، پشت کمر و توی گوشم را زده؛ بدترین انتخاب ها برای خون جاری و سخت ترین قسمتها برای خاراندن. دوست نداشتم دستم را بشورم. دلم میخواست همینطور زل بزنم به مرده اش. مثل کسی که چکمه روی گردن غزال گذاشته، کنج لبم از فتح اخیر کج شده بود. پشه را روی هوا زده بودم؛ یک دستاورد بزرگ برای یک روز معمولی
بیکار بودم. در انتظار و بدون سرگرمی. نشسته بودم و داشتم سعی میکردم تیک بزنم. البته نه از آن تیک زدن های مصطلح دهه پنجاه؛ از همین تیک های کلینیکی. فکرش را هم آن همراه مریض روبرویی توی سرم انداخت. مدام خم میشد بند کفشش را سفت میکرد و دوباره تکیه میداد به پشتی صندلی. با ابرو پراندن شروع کردم. تیک ابرو خوب نیست. پوست پیشانی را زیاد اذیت میکند. موهای روی ملاج آدم هم درد میگیرد. انتخاب بعدی تیک گردن بود -تیک محبوب من در کفترها- این یکی بنظرم یک قدری بهتر است. خصوصا برای من که گاه بیگاه آرتروزم عود میکند. بدیاش این بود که احساس میکردم زجاجیه این چشمم دارد میریزد روی شبکیه آن یکی چشم دیگرم. بعد با شانه انداختن ادامه دادم. شبیه اینهایی که هرچه که بهشان میگویی میگویند به من چه. یک قدری که گذشت استخوان لگنم درد گرفت. اساساً کون نشستن ندارم. یعنی خیلی مجبور باشم پنج دقیقه، خیلی رودربایستی داشته باشم ده دقیقه، خیلی مریض احوال اگر باشم پانزده دقیقه میتوانم یک جا بنشینم. من حتی کون وایستادن هم ندارم. توی صف نان سنگک نمیروم چون خیلی طول میکشد. همین را بگیرید بروید جلو تا بفهمید چرا نان تستِ ماندۀ سوپری را به بربری کنجدی عزیزم ترجیح میدهم. نوبت آزمایشگاه یا صف اتوبوس هم همین است. مکافات است. بارها شده که بیخیال پیگیری درمان یا رفتن به جایی خاص شدهام، آن هم صرفاً به این دلیل که صفش زیادی صف بوده. در انتظار چیزی ماندن، به من احساس تلف شدگی میدهد. این تقریباً عجیب ترین رویکرد من در زندگی است. یعنی اینطوریست که میتوانم یک هفتۀ تمام با یک شورت سفید و یک جفت جوراب راه راه و یک قوطی کره بادام زمینی روبروی تلویزیون دراز بکشم و احساس تلف شدگی نداشته باشم اما اگر چیزی یا کسی حتی برای لحظهای مرا توی صف گذاشته باشد، بلافاصله توی دلم میگویم: آه چه اتلاف وقت بزرگی!
سرما خوردم. ته گلویم میخارد. آبریزش دارم. یک سر رفتم داروخانه. یک شیشه پلارژین خریدم به یک دلار و هشتاد و هفت سنت. تازه فردا هم کریسمس نیست. قیمت ها اگر اینطوری بخواهد بالا برود آدم آخرش باید آبشار گیسوانش را بفروشد. چه حیف. اینطوری این دختری که قبل از من فیش گرفته بود باید اپل واچش را بفروشد، چون آنقدرها موی بلندی نداشت. با صدای رسا گفت کاندوم شیت میخواهد. خارجی باشد. سایز بیست و پنج. مشکوک شدم. قیمت ها هرچقدر هم که بالا رفته باشد روی کشسانی لاتکس که اثر نمیگذارد. فری سایز است دیگر. یکی خار دارد یکی دندانه. یکی بوی گل میدهد یکی طعم توت فرنگی. شیت دیگر چجور کوفتی ست؟ پیش خودم گفتم خوش بحال اینها که سر صبح یک روز اول هفته به فکر پیشگیری هستند. حتی خوشتر به حال پارتنرش که توی خانه خوابیده و یکی دیگر میآید و کاندومش را هم میخرد. محض فضولی توی گوشی سرچ کردم کاندوم شیت. کاشف بعمل آمد که یکجور سوند است. یعنی بجای اینکه لولۀ سوند را بکنند توی سوراخ فلان جای آدم، این را مثل گونی میکشند روی آنجای آدم. یک قدری مورمورم شد و یک قدری هم حالم گرفته شد. مریض و معلول توی خانه مصیبت است. مصیبت بزرگتر این است که من میتوانستم فضول نباشم و با تصور اینکه کاندوم خریده و حالا میرود از نانوایی روبرو نان داغ هم میگیرد و پیش از صبحانه میپرند روی هم؛ کلی روزم خوش میشد. در عوض اما حالا همچنان احساس میکنم که یک چیزی توی سوراخ فلان جایم کردهاند و این کیسۀ توی دستم هم یورین بگ روزهای میانسالی من است. بدن درد دارم. بی رمق نشستهام لب جوبی که توی آب کثیفش چند تا تکه کاهو افتاده. برای چند لحظه به تتوی کمرنگ شدۀ روی سینۀ دختر صندوق دار فکر کردم. جای سوندم تیر کشید. حالا هم دارم تصمیم میگیرم که نفس چاق کنم و سربالایی را بروم بالا یا همین دو قدم راه را اسنپ بگیرم به یک دلار و هشتاد و هفت سنت
بندرت اتفاق افتاده که خونه ای رو دوست داشته باشم. خونه اش ولی محشر بود. خاک رستن بود. میشد دراز بکشی کف پارکت و اول بهار سبز شده باشی. سقف بلند و چوبی داشت، با یه ردیف پنجرۀ عریض و بهم پیوسته. یه اسم خوبی داره اینجور نماها. بهم گفت و یادم رفت. انگار توی یه قاب عکس بودیم؛ یه قاب عکس که افتاده وسط باغچه. من اساساً اهمیتی به موقعیت جغرافیایی نمیدم. متریال و دیزاین اسیرم نمیکنه. منُ اون سکوت وسط شلوغی گیر میندازه. من عاشق پنجره های مشجّرم، عاشق نور زرد هالوژن ها روی ماهونیِ کابینت ها. عاشق کاشی های فانتزی و قرمز حموم، عاشق تعمیم خاطره های نرم به جغرافیای سخت! یه لحظه سر شوق اومدم. مثل جمعیتِ مراوادتِ ریپلایی بهش گفتم چقدر خونه ات قشنگه. بوضوح حال کرد. گفت مرسی عزیزم. بیخیال. از چشم و دهن تو که تعریف نکردم. این خونه اگه مال گربه ات هم بود همینُ میگفتم. امیدوارم توش بمیری. البته که نه. امیدوارم از اینجا بری بیرون و یه جای دیگه بمیری. بعد من تا مدتها بدون اینکه کسی باخبر شده باشه، بتونم بیام و اینجا اتراق کنم. خونه از دید من اون جایی نیست که بشه توش زندگی کرد، خونه دقیقاً اونجاییه که میشه توش مرد. دوست داشتم اینجا بمیرم. دوست داشتم اینجا چشامُ بسته باشم، اینجا تو پیژامه ام شاشیده باشم، اینجا واسم جیغ کشیده باشن. بجاش اما اینجا رو دادند دست کسی که نگران دسترسی به اتوبانه
این سرایدار خانوم اتباعِ خانۀ بغلی یکجوری حرف میزند که آدم یاد وقتی می افتد که وویس تلگرام را گذاشته روی دور تندش. یک چیزی درباره نظافت گفت که نفهمیدم. یعنی حدس زدم که احتمالا باید درباره همین چیزها حرف زده باشد. ذهنیت من این بود که زنهای اینها کلاً حرف نمیزنند. در نتیجه وقتی که شروع کرد به حرف زدن، حقیقتاً معذّب بودم که بگویم هیچی از حرف هایت را متوجه نمی شوم. فقط سر تکان دادم و بله بله کردم و در انتها پیشنهاد دادم که اینها را با مدیر ساختمان مان درمیان بگذارد. حالا چند روز است که وقتی از کنارش رد میشوم چپ چپ نگاه میکند. بعد هم تندتند با یکی از برادران لاغرِ اتباع حرف میزند. بعد آن برادر لاغر اتباع به ته کوچه نگاه میکند که یک برادر اتباع با ریش بلند و دامن بلند آنجا ایستاده. اوضاع زیادی مشکوک است. احساس میکنم آنقدرها در جریان امور نیستم. متأسفانه چند وقتی هست که غریبه ها خیلی بی خود و بی جهت به پر و پای من می پیچند. یک خشمی پیرامون خودم احساس میکنم که نمیتواند صرفاً سرریز خشم خودم باشد. دیروز از فا پرسیدم که بنظرت چیز عجیب یا ترسناکی دربارۀ من وجود دارد؟ طبق معمول جواب داد نه. از نظر فا همیشه حق با من است. فا نمیتواند مرا دوست نداشته باشد. چون ما آخرین گروه از آدمهایی هستیم که میفهمیدیم خانواده یعنی چه. نسل ما دارد کم کم منقرض میشود. داریم مثل شکری که ته استکان چای ریخته اند، آرام آرام آب میرویم. فا این را میداند -اگرچه واکنشش نسبت به این جریانات کاملاً با واکنشهای من تفاوت دارد- فا همیشه میداند. برای همین لازم نیست که خودم را توضیح داده باشم. میتوانم برای کسری از ثانیه سرم را تکیه بدهم به تیزی ترقوه اش. همین را می فهمد. یا مثلاً وقتی با دست اشاره میکنم که شبیه همین پیرزنها شدهام میخندد. به حزن صدا در هنگام ادای جمله و چیرگی غمِ توی چهره ام کاری ندارد. میداند که این را برای خندیدن گفتهام. خودش توی ذهنش پیش دستی میکند و وجه شبه این اشاره را پیدا میکند. فا از معدود آدم هاییست که نقطۀ جوش مرا بلد است. آستانۀ تحریک واکنشهای ویرانگرم را میداند. میتواند یک قدم قبل از آنجایی که سرش را از روی کتفش کنده باشم متوقف بشود، اما اصرار دارد که تمام قدمها را دقیقاً تا همانجا بردارد. یک لجبازی کودکانه در معیّت من دارد که باعث میشود هربار از دریدنش منصرف شده باشم. بنحوی میدانم که این توله شیر بزرگ شده. که حالا دیگر میتواند غرّش کند. میتواند تنهایی به شکار برود و البته که مثل همۀ توله ها، هنوز هم میتواند که با پنجه انداختن سمتِ پروانه ها، یک بعدازظهر کامل را سرگرم شده باشد. فا کم کم دارد میرود. مشخصاً بوی رفتن میدهد -با آنکه هنوز خودش هم نمیداند- و من دو انتخاب بیشتر نداشتم؛ اینکه برای زندگیاش جشن بگیرم یا آنکه برای مرگش غمگین باشم. من ترجیح میدهم خوشحال باشم، ترجیح میدهم که جشن بگیرم -با اینکه واقعاً انتخاب دشوارتریست- میتوانم پیش خودم و با خوشحالی به این فکر کنم که آن معدود کارهایی را که به عهده گرفته ام، خیلی خوب و شستهرفته تحویل کائنات دادهام. میتوانم به خودم افتخار کنم که در عینِ انتخاب عجیب ترین راههای ممکن، همیشه بهترینِ نتیجهها را برای آنهایی که خانواده میدانستم، رقم زدهام. من فکر میکنم که آدم خوشبختی بودم. چرا که توی زندگی خودم، آدمهایی را داشتم که هرگز -تو بگو حتی برای یک لحظه- از من کوتاه نیامدند. آدمهایی که قرآن روی رف و عکس توی گردن آویزشان بودم. این جاودانگیِ خرد برایم رضایتبخش تر از چیزهای دیگر است. من بنحوی میدانم که توی زندگی معدودی از آدمها، آن ثابت مقدسِ دست نخوردنی هستم. این بهرحال یک ارزشی دارد. یک معنایی دارد. حتی اگر آنقدر یکّه و تنها افتاده باشم که نتوانم پیش کسی دربارۀ یک همچو دستاورد فاخری، با افتخار لب و دهنم را تکان داده باشم
شنبه کچل کردم. بعد از حدود ده دوازده روز نتراشیدن ریش. گام های کوتاه. قیام های کوچک. و در خلاصهای خودمانی؛ نافرمانی های لوس در برابر حاکمیت روتین. پیروز شدم؟ مشخصاً نه. من همیشه در نهایت به روتین خودم باخته ام ولو اگر پیروزی های کوچکی مثل این را جشن گرفته باشم. ما مجبوریم که زندگی کنیم. مجبوریم که شبیه چیزی باشیم. که به یک فرم خاص یا به قالبی تکراری تن داده باشیم. لازم داریم که ذیل یک عنوان زنده باشیم و با شرح اتیکتِ روی پیراهن هایمان بمیریم. ادامه دادن فلاکت با چنگ و دندان، چیرگی بر مرگ با حواس پرتی. این آن کاریست که مدام داریم تکرارش میکنیم. اسمش را هم گذاشتهایم؛ بخشی از چیزی بودن. ما لعنتی ها بخشی از هیچ چیز کوفتی نیستیم -حتی آن وقتها که فحش رکیک نمیدهیم- ما حتی بخشی از هیچ هم نیستیم. خود هیچ هم اصلاً به زحمت میتواند بخشی از ما باشد -مثلاً به شکل تتو روی گردن- شید مکرراً از سلف هارم استفاده کرده بود. من هیچ وقت نمیتوانم آنقدرها سلف خودم را هارم کنم. نهایتاً میتوانم سلف خودم را نیمه هارم کنم. تتو هم اگر بخواهم بزنم نهایتاً از این هاست که توی استخر رنگش پاک میشود. من سلف خودم را دوست دارم، فقط حالم از این سلف سرویس دارد بهم میخورد. همه چیز دیسگاستینگ شده. هیچکس دیگر نمیتواند مثل سابق فارسی حرف بزند. فارسی عار دارد. حتی خار دارد. بازنده ها جای خودشان را به برنده های مینیاتوری داده اند؛ یک چیز غیرقابل تحملِ دیگر. یک مشت کودن تکرار شونده، بسیار شبیه به هم، بسیار مفتخر به برتریهای خرد، درست مثل مینیون ها لشگر سوسک ها و جمعیّت شته ها. کلونیِ چند کتاب خواندۀ چند فیلم دیدۀ دو زبانۀ مضطرب. آن وقت ریری خیال میکند که نمیتواند اینها را کنار بزند. نگران این است که نکند در خوانشِ این تاپاله ها رقّت انگیز بنظر برسد. تنها چیزی که گاهی سر شوقم می آورد، کشف کردن بالقوه هایی مثل ریری ست. همین جوانترهایی که فکر میکنم میتوانند بزنند دهن دنیا را سرویس کنند. یک شوق کوتاه در یک غم مستولی -درست مثل جرقۀ سنگ فندک توی تاریکی- احتیاج دارم به گام های کوتاه؛ اما سریعتر. بسیار سریعتر. این بار باید از چیزی جلو بزنم. می فهمی؟ احساس میکنم که فرصتِ چیزی از دست رفته. پادوچرخه توی استخر نجاتت میدهد و کرال توی رودخانه. توی اقیانوس اما، حتماً باید یک قایقی باشد، یک تخته پارهای چیزی. تصور کن که جک آن همه بیچارگی کشیده، خودش را وسط مزلّف های تایتانیک جا زده، مخ رز را زده، آن وقتها که لخت کردن مد نبوده، لختش را روی کاغذ کشیده، آن وقت به یک تخته پاره باخته. توی اقیانوس این چیزها اهمیت دارد -همان قدر که توی بیابان های خاورمیانه لنگه کفش اهمیت دارد- اولین بار است که نمیدانم قرار است چه اتفاقی بیافتد. هیچ رقم پیشبینیِ مبتنی بر شواهد هم، توی جیبهای پاره ام ندارم. همین هم حسابی مرا ترسانده. مرگ دارد سر میرسد، آنوقت من در بدهنگام ترینِ لحظه ها، دارم کنترل همه چیز را از دست میدهم. دست کم روی موهای خودم کنترل داشتم. اینطور نیست؟ -کاش انقدر احمق بودم که میگفتم اینطور هست. آدم پشت فرمان که خوابش بگیرد یا باید بزند کنار یا اعتماد کند و فرمان را بدهد دست یکی دیگر. من به تو اعتماد داشتم احمق! ورای عشق یا دوست داشتن یا نظایر این عواطفِ فرودست، به تو اعتماد کرده بودم و تو خوب میدانستی که یکی مثل من هرگز، با چشمهای بسته اعتماد نمیکند. میتوانستم اینجای کار، فرمان ماشین را بدهم دستت. میشد برای چند دقیقه هم که شده، پلک روی هم گذاشته باشم. نشد. هیچ وقت نمی شود. حالا هم دارم مشتاقانه سمت پرتگاه میرانم و توی سرم صدای کسی را میشنوم که وسط این هیر و ویر مدام میگوید: از کودتای تیرماه حرف بزن!