شنبه کچل کردم. بعد از حدود ده دوازده روز نتراشیدن ریش. گام های کوتاه. قیام های کوچک. و در خلاصهای خودمانی؛ نافرمانی های لوس در برابر حاکمیت روتین. پیروز شدم؟ مشخصاً نه. من همیشه در نهایت به روتین خودم باخته ام ولو اگر پیروزی های کوچکی مثل این را جشن گرفته باشم. ما مجبوریم که زندگی کنیم. مجبوریم که شبیه چیزی باشیم. که به یک فرم خاص یا به قالبی تکراری تن داده باشیم. لازم داریم که ذیل یک عنوان زنده باشیم و با شرح اتیکتِ روی پیراهن هایمان بمیریم. ادامه دادن فلاکت با چنگ و دندان، چیرگی بر مرگ با حواس پرتی. این آن کاریست که مدام داریم تکرارش میکنیم. اسمش را هم گذاشتهایم؛ بخشی از چیزی بودن. ما لعنتی ها بخشی از هیچ چیز کوفتی نیستیم -حتی آن وقتها که فحش رکیک نمیدهیم- ما حتی بخشی از هیچ هم نیستیم. خود هیچ هم اصلاً به زحمت میتواند بخشی از ما باشد -مثلاً به شکل تتو روی گردن- شید مکرراً از سلف هارم استفاده کرده بود. من هیچ وقت نمیتوانم آنقدرها سلف خودم را هارم کنم. نهایتاً میتوانم سلف خودم را نیمه هارم کنم. تتو هم اگر بخواهم بزنم نهایتاً از این هاست که توی استخر رنگش پاک میشود. من سلف خودم را دوست دارم، فقط حالم از این سلف سرویس دارد بهم میخورد. همه چیز دیسگاستینگ شده. هیچکس دیگر نمیتواند مثل سابق فارسی حرف بزند. فارسی عار دارد. حتی خار دارد. بازنده ها جای خودشان را به برنده های مینیاتوری داده اند؛ یک چیز غیرقابل تحملِ دیگر. یک مشت کودن تکرار شونده، بسیار شبیه به هم، بسیار مفتخر به برتریهای خرد، درست مثل مینیون ها لشگر سوسک ها و جمعیّت شته ها. کلونیِ چند کتاب خواندۀ چند فیلم دیدۀ دو زبانۀ مضطرب. آن وقت ریری خیال میکند که نمیتواند اینها را کنار بزند. نگران این است که نکند در خوانشِ این تاپاله ها رقّت انگیز بنظر برسد. تنها چیزی که گاهی سر شوقم می آورد، کشف کردن بالقوه هایی مثل ریری ست. همین جوانترهایی که فکر میکنم میتوانند بزنند دهن دنیا را سرویس کنند. یک شوق کوتاه در یک غم مستولی -درست مثل جرقۀ سنگ فندک توی تاریکی- احتیاج دارم به گام های کوتاه؛ اما سریعتر. بسیار سریعتر. این بار باید از چیزی جلو بزنم. می فهمی؟ احساس میکنم که فرصتِ چیزی از دست رفته. پادوچرخه توی استخر نجاتت میدهد و کرال توی رودخانه. توی اقیانوس اما، حتماً باید یک قایقی باشد، یک تخته پارهای چیزی. تصور کن که جک آن همه بیچارگی کشیده، خودش را وسط مزلّف های تایتانیک جا زده، مخ رز را زده، آن وقتها که لخت کردن مد نبوده، لختش را روی کاغذ کشیده، آن وقت به یک تخته پاره باخته. توی اقیانوس این چیزها اهمیت دارد -همان قدر که توی بیابان های خاورمیانه لنگه کفش اهمیت دارد- اولین بار است که نمیدانم قرار است چه اتفاقی بیافتد. هیچ رقم پیشبینیِ مبتنی بر شواهد هم، توی جیبهای پاره ام ندارم. همین هم حسابی مرا ترسانده. مرگ دارد سر میرسد، آنوقت من در بدهنگام ترینِ لحظه ها، دارم کنترل همه چیز را از دست میدهم. دست کم روی موهای خودم کنترل داشتم. اینطور نیست؟ -کاش انقدر احمق بودم که میگفتم اینطور هست. آدم پشت فرمان که خوابش بگیرد یا باید بزند کنار یا اعتماد کند و فرمان را بدهد دست یکی دیگر. من به تو اعتماد داشتم احمق! ورای عشق یا دوست داشتن یا نظایر این عواطفِ فرودست، به تو اعتماد کرده بودم و تو خوب میدانستی که یکی مثل من هرگز، با چشمهای بسته اعتماد نمیکند. میتوانستم اینجای کار، فرمان ماشین را بدهم دستت. میشد برای چند دقیقه هم که شده، پلک روی هم گذاشته باشم. نشد. هیچ وقت نمی شود. حالا هم دارم مشتاقانه سمت پرتگاه میرانم و توی سرم صدای کسی را میشنوم که وسط این هیر و ویر مدام میگوید: از کودتای تیرماه حرف بزن!