این سرایدار خانوم اتباعِ خانۀ بغلی یکجوری حرف میزند که آدم یاد وقتی می افتد که وویس تلگرام را گذاشته روی دور تندش. یک چیزی درباره نظافت گفت که نفهمیدم. یعنی حدس زدم که احتمالا باید درباره همین چیزها حرف زده باشد. ذهنیت من این بود که زنهای اینها کلاً حرف نمیزنند. در نتیجه وقتی که شروع کرد به حرف زدن، حقیقتاً معذّب بودم که بگویم هیچی از حرف هایت را متوجه نمی شوم. فقط سر تکان دادم و بله بله کردم و در انتها پیشنهاد دادم که اینها را با مدیر ساختمان مان درمیان بگذارد. حالا چند روز است که وقتی از کنارش رد میشوم چپ چپ نگاه میکند. بعد هم تندتند با یکی از برادران لاغرِ اتباع حرف میزند. بعد آن برادر لاغر اتباع به ته کوچه نگاه میکند که یک برادر اتباع با ریش بلند و دامن بلند آنجا ایستاده. اوضاع زیادی مشکوک است. احساس میکنم آنقدرها در جریان امور نیستم. متأسفانه چند وقتی هست که غریبه ها خیلی بی خود و بی جهت به پر و پای من می پیچند. یک خشمی پیرامون خودم احساس میکنم که نمیتواند صرفاً سرریز خشم خودم باشد. دیروز از فا پرسیدم که بنظرت چیز عجیب یا ترسناکی دربارۀ من وجود دارد؟ طبق معمول جواب داد نه. از نظر فا همیشه حق با من است. فا نمیتواند مرا دوست نداشته باشد. چون ما آخرین گروه از آدمهایی هستیم که میفهمیدیم خانواده یعنی چه. نسل ما دارد کم کم منقرض میشود. داریم مثل شکری که ته استکان چای ریخته اند، آرام آرام آب میرویم. فا این را میداند -اگرچه واکنشش نسبت به این جریانات کاملاً با واکنشهای من تفاوت دارد- فا همیشه میداند. برای همین لازم نیست که خودم را توضیح داده باشم. میتوانم برای کسری از ثانیه سرم را تکیه بدهم به تیزی ترقوه اش. همین را می فهمد. یا مثلاً وقتی با دست اشاره میکنم که شبیه همین پیرزنها شدهام میخندد. به حزن صدا در هنگام ادای جمله و چیرگی غمِ توی چهره ام کاری ندارد. میداند که این را برای خندیدن گفتهام. خودش توی ذهنش پیش دستی میکند و وجه شبه این اشاره را پیدا میکند. فا از معدود آدم هاییست که نقطۀ جوش مرا بلد است. آستانۀ تحریک واکنشهای ویرانگرم را میداند. میتواند یک قدم قبل از آنجایی که سرش را از روی کتفش کنده باشم متوقف بشود، اما اصرار دارد که تمام قدمها را دقیقاً تا همانجا بردارد. یک لجبازی کودکانه در معیّت من دارد که باعث میشود هربار از دریدنش منصرف شده باشم. بنحوی میدانم که این توله شیر بزرگ شده. که حالا دیگر میتواند غرّش کند. میتواند تنهایی به شکار برود و البته که مثل همۀ توله ها، هنوز هم میتواند که با پنجه انداختن سمتِ پروانه ها، یک بعدازظهر کامل را سرگرم شده باشد. فا کم کم دارد میرود. مشخصاً بوی رفتن میدهد -با آنکه هنوز خودش هم نمیداند- و من دو انتخاب بیشتر نداشتم؛ اینکه برای زندگیاش جشن بگیرم یا آنکه برای مرگش غمگین باشم. من ترجیح میدهم خوشحال باشم، ترجیح میدهم که جشن بگیرم -با اینکه واقعاً انتخاب دشوارتریست- میتوانم پیش خودم و با خوشحالی به این فکر کنم که آن معدود کارهایی را که به عهده گرفته ام، خیلی خوب و شستهرفته تحویل کائنات دادهام. میتوانم به خودم افتخار کنم که در عینِ انتخاب عجیب ترین راههای ممکن، همیشه بهترینِ نتیجهها را برای آنهایی که خانواده میدانستم، رقم زدهام. من فکر میکنم که آدم خوشبختی بودم. چرا که توی زندگی خودم، آدمهایی را داشتم که هرگز -تو بگو حتی برای یک لحظه- از من کوتاه نیامدند. آدمهایی که قرآن روی رف و عکس توی گردن آویزشان بودم. این جاودانگیِ خرد برایم رضایتبخش تر از چیزهای دیگر است. من بنحوی میدانم که توی زندگی معدودی از آدمها، آن ثابت مقدسِ دست نخوردنی هستم. این بهرحال یک ارزشی دارد. یک معنایی دارد. حتی اگر آنقدر یکّه و تنها افتاده باشم که نتوانم پیش کسی دربارۀ یک همچو دستاورد فاخری، با افتخار لب و دهنم را تکان داده باشم