او بشدت آدم غمگینی است چون اساساً نمیتواند در هیچ چیزی کم بگذارد. نمیتواند برود کافه و به یک فنجان قهوه اکتفا کند؛ این یک سفارش ناکافی است. بی درنگ آب معدنی هم سفارش میدهد. بعد هم یکی از آن کیک هایی که من هیچوقت عادت ندارم سفارش بدهم. بعد دوباره قدری مکث و سفارش دادن چای و پرسیدن اینکه تو دیگه چیزی نمیخوای؟ او بشدت دهنش سرویس است چون زنش هم لنگۀ خودش است. آن زن هم نمیتواند کم بگذارد خصوصا در سرویس کردن دهن شوهرش. پا به پای زیاده روی این، آن یکی هم باید زیاده روی کرده باشد. هیچکدامشان به صلح فکر نمیکند هیچکدام حتی به جنگ هم فکر نمیکنند. مثل دوتا اره برقی روشن دارند دندانه به دندانه ادامهاش میدهند. یکجوری که انگار قره قروت خورده باشم چندباری لبهای جمع شدهام را چپ و راست کردم. هیچ ایدۀ مشعشعی نداشتم. هیچ چیزی توی ذهنم نیست. کلهام یکجوری خالی است که انگار شیشۀ خالی آبغوره مادربزرگم است که بعد از مرگش خاطرخواه نداشت. یک سرِ بی ورثه، یک شیشۀ خالی آبغوره بالای گردنم دارم. مشکل بنیادی من این است که نمیتوانم خاکستری فکر کنم. نمیتوانم وسط چیزی را بگیرم. برای همین مشخصاً همان اول امر پیشنهاد دادم که خب بروید جدا بشوید. بعد که یک قدری مِن و من کرد پیشنهاد دادم که به جزئیات اهمیت ندهند و زندگی خوش و خرّمی داشته باشند و بعد که غرغر زدن هایش را شنیدم گفتم شما آنقدرها خوشبخت نیستید. پس آنقدرها خوشبخت نیستم را بپذیرید. واقعاً چه گزینۀ دیگری وجود دارد؟ حساب و کتابم درست است دیگر. آدم باید جربزه داشته باشد و یک تصمیم کوفتی بگیرد و پای تصمیم کوفتی اش بایستد. البته و متأسفانه تصمیم گرفتن هیچوقت انقدرها ساده نیست. هرچه پیش تر میرود بیشتر میفهمید که دویدن یا درجا زدن هایتان اساساً انتخاب خودتان نیست. مست روی تردمیل بیدار شدهاید و یکی گاهی روشنش کرده و گاهی روی دور تندش گذاشته و گاهی هم اجازه داده که ساعتها خاموش باشد و شما هم آن بالا برای خودتان تگری بزنید. واضح است که پیش مشاور و ریش سفید و اینها هم رفته. چرا میگویم واضح است؟ چون من همیشه آخرین گزینه برای مشورت هستم. صریح و خلاصه و بیرحم و در عین حال احمقم؛ هیچکس دوست ندارد اول کار با یک همچو چیزی سر و کله بزند. در نتیجه پیشنهاداتِ ته - مجلهای هم بکارش نمیآمد. توصیه کردم یک کار بزرگ بکند. یک کاری که آنقدر بزرگ باشد که این بحث و جدلها در کنارش ناچیز بنظر بیاید. یکجورهایی اولویت اولش را هل بدهد یک پله پایین تر. پرسید چکار؟ از کجا باید میدانستم؟ هیچ کاری آنقدر بزرگ نیست که توی اولویت اول آدم باشد. در نتیجه پیچاندم. گفتم خودت پیدایش میکنی. واضح است که پیدایش نمیکند. اساساً از آن دسته آدمها نیست که اولویت اولشان را پیدا میکنند. او یک غمگینِ خو کرده با اولویت سوم به بعد است. یعنی رده بندی اش اینجوریست. توی همین سیستم رده بندی من یک آواره هستم یک سرگردان با اولویت پنجم تا دوم. گاهی مثلاً اعتراضات اجتماعی یا طغیان بر علیه آفرینش را تست میکنم اما پرواضح است که اینها حوصله ام را سر میبرد. دوباره برمیگردم به اولویت پنجم بعد چهارم و در نهایت دوم. حداکثر پیچیدگی من این است که گاهی میان اولویت ها بصورت تصادفی جابجا بشوم. به شوخی پیشنهاد دادم زنش را بکشد. یکجوری خندید که شک میکردی نکند قبلاً به این هم جدی جدی فکر کرده. بنظرم تسلیم نشدن خیلی سخت است. تسلیم شدن حتی از این هم سخت تر است. اینجور وقتها دوباره یک خل وضعی میآید یکی از آن جملات قصار میگوید که آن کس که بازی میکند ممکن است که ببرد یا ببازد، اما آنکه بازی نمیکند قطعاً باخته. قطعاً؟ با خوردن کدام گه به این نتیجۀ علمی رسیده اید؟ مردم کافیست یک چیز قشنگی بشنوند بعد بخاطر قشنگی اش آن را میگذارند توی کیف پولشان لای فر موهایشان یا توی استیکر روی کوله هایشان. اصلاً و ابداً هم به پایههای استدلالش اهمیت نمیدهند. هیچ سؤالی هم برایشان مطرح نمیشود. مهم این است که قشنگ باشد. همین برایشان کافی است. حالا کی گفته بازیِ هر کسی یکسان است؟ کی اصلاً این اجازه را دارد که یک تعریف همه شمول برای برد و باخت صادر کند؟ حتی همین نصفه تعارض ها هم برایشان اهمیتی ندارد. قشنگ است؟ بهبه! بدش به من! پرسیدم هنوز هم بنظرت قشنگ میآید؟ بلافاصله گفت تا ندارد! یک مشت توضیح نالازم و غیر ضرور هم داد من باب اینکه عشق بازی شان هم آتشین و فلانجورهاست. خب مرد حسابی مشکلت همین است دیگر. دیلمای تاریخی نرها اسیرت کرده. این سرت یکجور حساب و کتاب میکند و آن سرت یکجور. یک اژدهای دوسر شدهای که اژدهاسوارش نمیداند که باید سر اضافی را قطع کند. الکی وقت ما حکما و فرزانگان را هم تلف میکنید. لیاقت تو این است که بروی ساعتی فلان قدر بدهی به مشاوری که خودش هم وقتی کرکره کلینیک را پایین میدهد توی تکست برای اکسش مینویسد مرگ من دیگه راه نداره؟ عوض این گلایه ها و دلخوری ها، هربار که مشوّش شدی از خودت بپرس که قشنگ است؟ اگر هست دهنت را ببند. استدلال نکن. بتمرگ و زندگی کن؛ همین برایت کافی است