بندرت اتفاق افتاده که خونه ای رو دوست داشته باشم. خونه اش ولی محشر بود. خاک رستن بود. میشد دراز بکشی کف پارکت و اول بهار سبز شده باشی. سقف بلند و چوبی داشت، با یه ردیف پنجرۀ عریض و بهم پیوسته. یه اسم خوبی داره اینجور نماها. بهم گفت و یادم رفت. انگار توی یه قاب عکس بودیم؛ یه قاب عکس که افتاده وسط باغچه. من اساساً اهمیتی به موقعیت جغرافیایی نمیدم. متریال و دیزاین اسیرم نمیکنه. منُ اون سکوت وسط شلوغی گیر میندازه. من عاشق پنجره های مشجّرم، عاشق نور زرد هالوژن ها روی ماهونیِ کابینت ها. عاشق کاشی های فانتزی و قرمز حموم، عاشق تعمیم خاطره های نرم به جغرافیای سخت! یه لحظه سر شوق اومدم. مثل جمعیتِ مراوادتِ ریپلایی بهش گفتم چقدر خونه ات قشنگه. بوضوح حال کرد. گفت مرسی عزیزم. بیخیال. از چشم و دهن تو که تعریف نکردم. این خونه اگه مال گربه ات هم بود همینُ میگفتم. امیدوارم توش بمیری. البته که نه. امیدوارم از اینجا بری بیرون و یه جای دیگه بمیری. بعد من تا مدتها بدون اینکه کسی باخبر شده باشه، بتونم بیام و اینجا اتراق کنم. خونه از دید من اون جایی نیست که بشه توش زندگی کرد، خونه دقیقاً اونجاییه که میشه توش مرد. دوست داشتم اینجا بمیرم. دوست داشتم اینجا چشامُ بسته باشم، اینجا تو پیژامه ام شاشیده باشم، اینجا واسم جیغ کشیده باشن. بجاش اما اینجا رو دادند دست کسی که نگران دسترسی به اتوبانه