۹۹ مطلب با موضوع «صحاری» ثبت شده است
تا حالا صدای نبضتُ از زیر بالشت شنیدی؟ میخوام بگم خونه اینجوری ساکت بود اون روز، انگار بعد از ساعت استخر نشسته باشی رو صندلی و بوی کلر پیچیده باشه تو دماغت
سه کام حبس، سه ساعت آزادی
چه دلیلی داره آدم ها همدیگه رو درک کنن؟ کدوم احمقی اینُ گذاشته بنای رنج کشیدن و رنجوندن؟ چرا باید سر در بیاری که یه آدم دیگه از چی غمگینه؟ از چی دلخوره؟ چی نا امیدش کرده؟ که چی بشه آخه؟ چرا انقدر متظاهر و مزخرفین؟ چرا دست از تظاهر کردن بر نمیدارین؟ کی آخه اون همه وقت داره؟ کی آخه زورش به رنجِ دنیا میرسه؟ تهش یکی رو اونقدری دوستش داری که واسش رنج بکشی، بذاری بفهمه که تو فرصتِ کم زندگیت، حواست به دلخوری هاش به غصه هاش به زخم های تنش بوده، همین! اما تظاهر نکن! وانمود نکن که درک میکنی، ته زورت شریک شدن؛ ته عرضه ات شریک کردنه، درک کردن ممکن نیست، نباید هم که ممکن باشه، چه اهمیتی داره که بدونی چی کی رو چیجوریش میکنه وقتی تهش، ته ته همش، هیچ کاری واسه هیشکی، از دست هیشکی دیگه ساخته نیست؟
یقین داشتم که این محاصرۀ یک نفره، مرا فاتح این نبرد نخواهد کرد
تاریخ در بضاعت من نیست، تکرار در بضاعت من نیست، آغوش در بضاعت من نیست
در واقع یکی از هزار شعفی که گم کرده بودم، همین دلتنگی هاست، حال و هوای خوبی دارد، مثل خاکریز و قمقه، شهوتِ هلاک میدهد به آدم
زندگی همچنان مزخرف است، چون چیز مزخرفی به اسم زندگی وجود دارد
از من چیزی نمی ماند، کتاب های قطع جیبی حتی
کارت اعتباری؟ بیمه؟ تاکسی؟ برف؟.. همین ها؟ همین ها کافی ست تا کسی، کسی را بخاطر آورده باشد؟
تاریکی مثل فیلم های بدون زیرنویس است، تو را هر طور که می خواهم، تصور می کنم