چه دلیلی داره آدم ها همدیگه رو درک کنن؟ کدوم احمقی اینُ گذاشته بنای رنج کشیدن و رنجوندن؟ چرا باید سر در بیاری که یه آدم دیگه از چی غمگینه؟ از چی دلخوره؟ چی نا امیدش کرده؟ که چی بشه آخه؟ چرا انقدر متظاهر و مزخرفین؟ چرا دست از تظاهر کردن بر نمیدارین؟ کی آخه اون همه وقت داره؟ کی آخه زورش به رنجِ دنیا میرسه؟ تهش یکی رو اونقدری دوستش داری که واسش رنج بکشی، بذاری بفهمه که تو فرصتِ کم زندگیت، حواست به دلخوری هاش به غصه هاش به زخم های تنش بوده، همین! اما تظاهر نکن! وانمود نکن که درک میکنی، ته زورت شریک شدن؛ ته عرضه ات شریک کردنه، درک کردن ممکن نیست، نباید هم که ممکن باشه، چه اهمیتی داره که بدونی چی کی رو چیجوریش میکنه وقتی تهش، ته ته همش، هیچ کاری واسه هیشکی، از دست هیشکی دیگه ساخته نیست؟