همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۹۹ مطلب با موضوع «صحاری» ثبت شده است

03:43

سعید احمق ترین آدم دنیاست چون فکر میکند که من دلسوزترین آدم دنیا هستم. خیلی ساده و بی شیله پیله ام و دیوار از من کوتاهتر توی این دنیا نیست. هرچقدر هم که توضیح میدهم که این لطف و مرحمتت خیلی بیربط است به چیزی که از خودم سراغ دارم؛ مطلقاً توی کتش نمیرود. سعید علاوه بر این معتقد است که من زیادی مغرورم و همین باعث شده که کسی آن سمت دل‌رحم مرا نبیند. خب این هم حرف چرندی است. چون همین مثلاً خودش خودش را نقض کرده. خودش ادعا دارد که سمت دل‌رحم مرا دیده و الخ. علاوه بر این من هیچ هم زیادی مغرور نیستم. صرفاً فکر میکنم آدم‌های دور و برم زیادی احمقند. خودم هم احمق هستم. مساله اصلاً این است که من یک احمق هستم که وسط یک مشت احمق گیر افتاده. همین. خب چرا باید برای یک مشت احمق مثل خودم سر خم کرده باشم؟ محک درستش این است که یک آدم باهوش و با فراستی سر راهم بیافتد. آنوقت می‌بینید که چطور چشم‌هایم از خوشحالی برق میزند. چطور تواضع بخرج میدهم کنجکاوی میکنم و این‌ها. بنظرم دوست خوب و احمقم سعید، خودبرتربینی را با خودشیفتگی اشتباه گرفته. من خودم را برتر از دیگران نمی‌بینم صرفاً خیلی خودشیفته ام. همین. خودم را با نفرت بسیار دوست دارم. چون در نهایت تنها کسی هستم که همه چیز خودم را میداند و علیرغم همۀ آن چیزهایی که میداند دلش نمی‌آید که یک گلوله شلیک کند توی سرم. سعید اینروزها مثل کنه چسبیده به من. دلم میخواهد نباشد. گورش را گم کند برود پی تیله بازی خودش. لیکن لازمش دارم. اقلاً برای سی چهل روز آینده. به خودش هم همین‌ها را گفته‌ام. دقیقاً عین همین جمله‌ها را. انگار نه انگار. یک گوش در است و یک گوش دروازه. فقط لبخند میزند -از آن دست لبخندها که تراپیست ها و رمّال ها میزنند- توی نقش منجی خودش فرو رفته و فرو کرده توی ما. حالا اگر مثل نارنج بگیری بچلانی اش تهش دو قطره آب مقطر پس میدهد. انقدر خالص و بی اضافه و خام است. در غلیظ ترین حالت خودش مثل آن نصفه بیسکوییت مادری است که افتاده توی لیوان شیر. بعد این میخواهد دست ما را بگیرد و از منجلاب بکشد بیرون. خلاصه که روی اعصابم است و مجبورم که تحملش کنم. در‌واقع مجبورم خیلی‌ها را تحمل کنم و این در حالیست که حالم از همه بهم میخورد. دلم میخواهد فریاد بزنم دست از سرم بردارید بعد نگاه میکنم می‌بینم دو دستی خودم همه را چسبیده‌ام که یک وقت اموراتم لنگ نماند. آدمیزاد خیلی خاک بر سر است. خیلی موجود حقیر و ناچاریست. شبنم زنگ زده گفته علی الحساب قضیۀ شاهرود کنسل است. ناچار باید بروم سراغ گزینۀ بعدی. قوز بالا قوز. یک هشتِ دوباره در گرو نه. مفلس و پاره پوره و امّیدوار بودن شده سبک زندگی من. انگار هدف غایی و جوهرۀ حیاتم یک مجسمۀ شنی است که از هر طرفی که برمی‌دارم و بلندش میکنم از آن طرف دیگرش وا می‌رود و از لای انگشتانم فرو میریزد.
شنبه ۱۶ دی ۱۴۰۲
صحاری

03:38

رفتم داروخانه میگویم آرتلاک بده. میگوید برای چه؟ برای آبیاری باغچه. با خویشتن داری کم سابقه‌ای دوتا نفس اضافه‌تر کشیدم و با لبخند جوابش را دادم که برای خشکی چشم دیگر. گفت آرتلاک درمانی است. عرض کردم بنده هم برای مریض میبرم. توقع داشتم اقلاً لبخند بزند. نزد. گفت اشک مصنوعی ببرید ارزانتر هم هست؛ فلان قدر تومان. پیش خودم فکر کردم که پیش خودش چه فکر کرده که عنصر هدایتش را قیمت انتخاب کرده؟ یعنی قیافه‌ام به آن‌ها میخورد که وسعشان به دو ورق آرتلاک هم نمی‌رسد؟ یا به آن‌هایی شباهت دارم که توی کاغذ آدرس می‌نویسند و بغض کرده و مبهوت توی شهر غریب از این و آن پرس جو میکنند؟ گفتم خیر. به اندازه همان فلان قدر تومان که گفتی آرتلاک بده -مثل آنوقت ها که آدم می‌رود آجیل فروشی و می‌گوید صد تومن پسته بده و با یازده تا پستۀ خندان و هفت تا پستۀ مغموم برمیگردد خانه- کاملاً مشخص بود که لجم را درآورده و بعد هم مشخص شد که کاملاً لجش را درآورده‌ام. چون دوتا ورق آرتلاک را بدون کیسه انداخت روی پیشخوان و با اخم گفت انقدر تومن کارت بکشید. صندوقدارش هم که نبود. رفتم آن سر داروخانه خودم کارت کشیدم و ته فیش اش را هم نیاوردم؛ یک انتقامجویی به سبک عقده‌ای ها. بعد دیدم رفته نشسته سرش را کرده توی گوشی. گفتم پول نایلونش را جدا کارت بکشم؟ چپ چپ نگاه کرد و یک نایلون کوچک گذاشت روی پیشخوان و دوباره رفت نشست. گذاشتم نایلون کوچکش همانجا بماند. آرتلاک ها را برداشتم، توی جیب کاپشنم گذاشتم و زدم بیرون. شب بود. بیابان بود. زمستان بود. ادامۀ آهنگ را پلی کردم و مثل شهرام و سایر شب پره‌ها، با خوشحالی شروع کردم به سر تکان دادن
يكشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۲
صحاری

03:29

خب اتک آن تایتان هم تمام شد. ارن مرد. میکاسا با شمشیر زد سرش را انداخت. بعد هم سر جدا شده اش را گرفت لای سینه‌های برجسته اش و هی لب‌های قشنگش را بوس کرد. آن طور که من حالیم شد ظاهراً این‌ها توی دنیای موازی از این فضای ما فقط دوست معمولی هستیم در آمده بودند و لخت همدیگر را هم دیده بودند و ارن که دیده دارد می‌میرد -مثل همۀ مردهایی که می‌فهمند دخلشان آمده- الکی به میکاسا گفته که وقتی من مردم برو با یکی دیگه. این شالگردن هم بنداز دور. بنظرم انیمه خیلی چیز عجیبی است. من توقع داشتم میکاسا بعدها زن آرمین بشود یا زن آن پسرۀ وحشی لیوای. بعد دیدم لیوای آخر داستان بابانوئل شده و دارد روی ویلچر آبنبات میدهد دست بچه‌ها. آرمین هم انگار خودش خاطرخواه ارن بوده یا شاید هم نبوده و چون قیافۀ همۀ کارکترها را توی انیمه ها شبیه به هم می‌بینم، کل ماجرا را قاتی کرده ام. خلاصه که تجربۀ خسته‌کننده ای بود. بنظرم انیمه آدم خودش را میطلبد -یعنی دقیقاً همین آدم‌هایی که می‌بینید عاشق انیمه اند- همانطور که پورن یا شعر آدم‌ خودش را میطلبد. شما بندرت پورن استاری پیدا میکنید که شعر خوب گفته باشد یا بندرت اتفاق میافتد که سکس یک شاعری به پای سکس پورن استارها برسد. طبیعتاً تا همین اندازه که چندتا انیمه را تست کرده‌ام، برای من یک پیروزی بزرگ است. تقریباً معادل است با یک وعده سکس پورن استاری یا دست کم سرودن یک شعر فاخر نیمایی. بیشتر از این هم به خودم زحمت نمیدهم. بعضی چیزها مشخصاً به درد سن و سال من نمیخورد. یک مرد تازه آن وقتی متوجه گذر چرخ روزگار می‌شود که کتگوری اش از پیک آپ به میلف تغییر کند. شرایط وخیم ترش هم اینجوریست که پلی لیستش دو سال تمام به روز نشود یا مثلاً وقتی یک آهنگ رندومی توی گوشش پلی می‌شود اجازه بدهد که یک ساعت و نیم، هی تکرار شود هی تکرار شود و هی تکرار. الان یادم آمد که آن دختره که کور بود و اسمش یام یام یا یک همچو چیزی بود به میکاسا گفت من تو را انتخاب کردم برای این ماموریت خطیر. بیا برو بمیر! تو دیگر خر کدام طویله بودی کور وامانده؟ آنقدر بدم می‌آید از این‌هایی که هیچ گهی نمی‌خورند و الکی آخر داستان‌ها خطاب به آن‌هایی که تمام گه ها را خورده اند میگویند که همۀ داستان طرح و پلن من بوده و شماها صرفاً مهره هایی در دستان توانای من بوده‌اید. زرشک. همین تو دوزاری بدبخت دو هزار سال عاشق آن شاه پفیوز بودی که اسمش یادم رفته. آن همه هم به تو ظلم کرده به زور ترتیبت را داده خانواده ات را هم زده کشته، بعد آنوقت تو با این همه ادعا حتی نتوانستی انتخاب کنی که اقلاً دوستش نداشته باشی. بنظرم میکاسا باید برمیگشت می‌گفت فاک آف بابا. اما خب، میکاسا جان خانوم تر از این حرف هاست. فرهنگ شرقی حقیقتاً آموزنده و اینهاست. به شما یاد میدهد که به بزرگ‌تر خود احترام بگذارید. علاوه بر این تا جایی که من فهمیده ام انیمه مدیای محور مقاومت است. یعنی کاملاً در تقابل است با هالیوود امپریالیست ها. مدام توی انیمه ها به بچه‌ها یاد میدهند که با همفکرانشان همزیستی افراطی و در برابر دشمنانشان شوقِ شهادت طلبی داشته باشند. اساساً انیمه کاملاً در تضاد است با ذهنیت خود ژاپنی ها که دو تا بمب اتم زدند توی فرق سرشان. بعد هنوز که هنوز است نخست وزیرشان می‌رود دم کون پرزیدنت ایالات متحده موس‌موس میکند و میگوید ما با هم دوستیم مگه نه؟ آریگاتو. شما آقای نخست وزیر! شما اگر شب‌ها آخر وقت می نشستی همین انیمه های تولیدِ مملکت خودت را تماشا میکردی اولاً می فهمیدی که ملت شما عاشق شهادت است. درثانی ملتفت می‌شدی که صلح و مودت هیچ فایده ندارد. آخرش دوباره مثل آخر همین اتک آن تایتان دعوا می‌شود. زورت اگر به قلدرها نرسد دهنت سرویس است. این‌هایی هم که فکر میکنند آخر اتک دوباره جنگ نشده و همه چیز با بغل و روبوسی تمام شده، بهتر است بروند بمیرند. چون هیچی از پایان باز حالیشان نیست. حتی هیچی از عشق هم حالیشان نیست. کاملاً مشخص است که ارن احمق تمام این کارها را کرده که صرفاً یک وقفه‌ای بیندازد توی جنگ. آن همه کشتار و خونریزی راه انداخته که زندگی آرمین و میکاسا مصادف شود با آسایشِ دورانِ صلح. چرا به خودش انقدر زحمت داده؟ معلوم است دیگر. چون عاشق میکاسا بوده. چون حتی یک احمقی مثل ارن هم می‌فهمد که زن یعنی میکاسا! زن اینجوریش خوب است. زنی که مثل سگ دوستت داشته باشد و به وقتش هم مثل سگ تو را بکشد. شما یک همچو زنی اگر پیدا کنی، مشخص است که دست به هر جنایتی میزنی. این را دیگر هر تایتانی میداند. همین دیگر. امیدوارم بابت این نقد و بررسی موشکافانه و به نشانۀ تشکر، یک دست از آن تجهیزات مانور سه بعدی اورجینال برایم بخرید و بفرستید. امضای این یارو ماسایمه هیموجی یا حالا هرچی که اسمش هست هم اگر بخورد تنگش؛ فبها. می‌شود گرانتر آبش کنم. اول یک قدری توی کوچه و پارکینگ باهاش بازی میکنم و از دار و درخت بالا میپرم، بعد هم توی دیوار آگهی اش میکنم تجهیزات کشتن غول، در دستۀ لوازم منزل، قیمت توافقی، سه ساعت پیش
جمعه ۱ دی ۱۴۰۲
صحاری

02:58

از این آدم‌های الکی مؤدب است. از همین‌ها که اگر ماشین زیرش بگیرد و زیر خاک برود روی سنگ قبرش می‌نویسد شرمنده که زحمت نفله کردن ما هم افتاد گردن شما. از همین هاست که وقتی شانه اش میخورد به شانۀ یک رهگذری توی خیابان، سریع برمیگردد و سرش را پایین میگیرد و دوبار پشت هم میگوید ببخشید. از همین‌ها که توی اینستاگرام صفحات تاریخ باستان ایران زمین و شکوه هخامنشیان را دنبال میکنند. حالا همین تاپاله گاو به ما که میرسد لات دشت و دمن می‌شود. صدای ماغ کشیدنش بلند می‌شود که دو قرون قرض دادی صد بار نگو. اولاً صدبار نگفتم و دو بار گفتم. آن هم چون قرار بود یکسال قبل پولم را پس بدهی. دو سال است لام تا کام نه حرف زدم نه حتی زنگ زدم که یک وقت پیش خودت فکر نکنی که واسه خاطر طلبم دارم حالت را میپرسم. درثانی اگر یک قرون دوزار است که خب بردار پرت کن جلوی من بگو سگ خورد. والا من هم راضی‌ام که لیچار بارم کنی و همزمان طلبم را هم بدهی. نه اینکه هم متلکش را بشنوم هم پولم زنده نشود. آدم واقعاً نباید به دوست و رفیق پول قرض بدهد. چون مدل فکر کردن خیلی‌ها اینطوریست که خب حالا ما که رفیق هستیم دیگر. مرام و معرفت و رفاقت پس کجا میرود؟ می‌رود همانجا که خود آدم آخرش میرود؛ به چال گور. از این سوء تفاهم بدم می‌آید که چون اساساً دست و دلباز هستم دوست و رفیق فکر میکند که میتواند وقتی قرض میدهم برنگرداند. حساب این‌ها سواست. پولی که مرامی خرج میکنی مثل گربه‌ایست که توی خیابان ناز میکنی اما پول قرض دیگر گربۀ خودت است. خانگی است. هر جا برود شب باید برگردد پیش خودت. خلاصه که حسابی از دست این آدم عصبانی شدم سر صبح. دیشب آخر وقت دیدم باران آمده. این پارک نزدیک خانه هم خالی و خلوت است و پر از برگ‌های نارنجی و خیس. گفتم دو دقیقه پیاده بشوم یک قدری راه بروم. شارژ گوشی ام به زحمت بیست درصد بود. یک مرد میانسال مو سپید کرده‌ای به سیاق قاپ زن‌ها نزدیک آمد و گفت که می‌شود فلان شماره را برایم بگیری؟ گرفتم و یک صدای ملوسی با ناز و کشسانی بسیار جواب داد جووونم؟ عرض کردم واستا. بعد گوشی را دادم دست این مردک. باور نمیکنید! شروع کرد به لاس زدن. عین راکونی که ذرتش را ول نمیکند گوشی را گذاشته بود لای لپ و گردنش و با صدایی پایین آورده دل میداد و لابد قلوه گاه پس میگرفت. با انگشت زدم پشتش که آقا گوشی را بده لطفاً. آهان آهان کرد و قطع کرد و با لبخندی ملیح کلی سپاس و امتنان گفت. یکهو آخرش برگشت گفت ببخشید میشه لطفا شماره رو پاک کنی؟ واقعاً کشتن بعضی از آدم‌ها مباح است. حالا مثلاً میخواستم با این شماره چکار کنم؟ زنگ بزنم که به من هم بگوید جووونم؟ مغز تو سر این‌ها نیست. گوش تا گوش خمیر بازی چپانده اند توی جمجمۀ این‌ها. خلاصه که تا جمعه وقت دادم. بهتر است حواسش را جمع کند. پولم نقد نشود و قرضش را ندهد، شک نداشته باشید که شروع میکنم به گریه کردن. شاید هم کنار خیابان خودم را بزنم. یکی فیلم بردارد و وایرال بشود و توی همان اینستاگرام هخامنشی، ناموس و حیثیتش را به باد بدهم. هنوز مطمئن نیستم
سه شنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۲
صحاری

02:49

از بخت بد نشسته بودم توی یک جمعی که این داشت با خشم به آن یکی می‌گفت عرزشی و آن داشت با نفرت به این یکی می‌گفت خودتحقیر و از این‌جور حرف‌ها. یعنی وضع مملکت یکجوری شده که ملت تا مادر همدیگر را لخت نکنند بیخیال بگو مگو نمی‌شوند. یکی هم نیست به این‌ها بگوید که خب آخر احمق‌ها! بروید یکی لنگۀ خودتان پیدا کنید. با یکی مثل خودتان نشست و برخاست کنید. قدما الکی نگفته اند که کبوتر با کبوتر باز با باز. لابد میپرسید خودم آن وسط چکار میکردم؟ بنده قدما هستم. می‌روم وسط این‌ها ضرب‌المثل درست میکنم. به شما هم هیچ ربطی ندارد. تلخِ ماجرا اینجاست که توی سر این‌ها همه چیز دارد تبدیل می‌شود به گروکشی به جبهه بندی. یعنی تو نمیتوانی بگویی که من نه با ریخت تو حال میکنم و نه با ریخت آن‌ها. یک مشت باراک اوبامای آروماتیک مثل بوگیر ماشین و خوشبو کنندۀ توالت توی تمام سوراخ سنبه های شهر پیدا می‌شود که مدام از خودشان رایحۀ یا با ما یا با اون ها متصاعد میکنند و پوست کنار کشالۀ آدم را اسکاج میکشند. دلم واقعاً میخواهد برگردم به همان سال‌ها که نه ماشین‌ها دزدگیر داشت و نه کسی پول ناهار را دنگی حساب میکرد. یک نخ سیگار به یکی تعارف میکردی و دو حالت بیشتر نداشت؛ یا تمام عمر رفیقت میماند یا خفتت میکرد و میبرد پشت ترمینال ترتیبت را میداد. میخواهم بگویم بهرحال پنجاه درصد ممکن بود که ترتیبت را ندهند. حالا اما اینطوری نیست. صد در صد ترتیبت را میدهند. اگر بشود تو را می چاپند اگر بشود به تو میرینند اگر بشود با دوست دخترت میخوابند اگر بشود تو را می‌کشند ساطوری میکنند و توی چند تا کیسه زباله میبرند میندازند توی بیابان های اطراف شهر. مشخصاً قرار نیست از آن حرف‌ها بزنم که آدم‌های راست کردار و دستمال گردن پوش میزنند. قرار نیست با تبسم از مدارا حرف بزنم یا مثل بزن بهادرهای تحتِ وب شما را به پاک کردن دنیا از لوث وجود گروه مقابل دعوت کنم. صرفاً حرفم این است که وقتی سن خر موسی را دارید دیگر باید انقدری عقل توی سرتان باشد که دست کم چندتا خر شبیه خودتان پیدا کنید. یک وقتی هم اگر یک الاغی جفتکی پراند و جفتکی به تلافی زدید و دیدید که یک صبح تا شب را مشغولِ پرتاب سم بوده‌اید به خودتان بیایید و آن طویلۀ کوفتی را ترک کنید. حالا بعداً دربارۀ ترک طویله هم می‌نشینم فکر میکنم و یک ضرب‌المثل محیرالعقولی سر هم میکنم. علی الحساب بدانید موسی خر نداشت آن خر وامانده مال عیسی بود
چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۲
صحاری

02:46

یکی از اشتراکات تعمیرکار جماعت همین چاک کون است. محال است شما یک کسی را بیاورید که یک چیزی را توی خانه تعمیر کند و وقت دولا شدن نصف کونش بیرون نیفتد. زنگ زدم لوله کش بیاید. آمد. یکی از این آدم درشت‌ها بود؛ پهن پیکر و پشم‌آگین. یک چیز عجیبی که دربارۀ او وجود داشت این بود که درست از نیمۀ بالای کونش تا حدوداً بالای گودی کمرش هیچ پشمی نداشت. شما بگو یک لاخ مو. یک حالت ناممکنی در رؤیت بوجود می‌آورد. جوری که آدم اصلاً مضطرب میشد. عجیب تر اینکه کچلیِ کمرش پر از لکه بود. پر از خط و خطوط و نقطه های کوچک سفید و قرمز و کرم و صورتی. انگار پشت کمرش یکی از آن عکس‌های جیمز وب است. شما تصور کنید یک شته ای کنه ای ساسی چیزی بیفتد توی گودِ کمر این آدم. متعجب نمی‌شود که دنیا چقدر بزرگ است و خودش چقدر ناچیز؟ بعد که راه بیفتد و بالا برود یا سر بخورد و پایین بیفتد و توی آن همه پشم گم بشود به خودش نمیگوید که آه چه ظلمتی؟ یا مثلاً اگر فرخزادِ ساس ها باشد نمی سراید که چرا همیشه مرا ته پشم ها نگه میداری؟ من فکر میکنم که این بدن‌نمایی‌ها یکجور تعیین قلمرو باید باشد -یک چیزی شبیه همان کاری که خرس‌های قهوه‌ای با مالیدن کونشان به درخت‌های جنگل می‌کنند- یعنی هرچقدر فکر کردم دیدم هیچ دلیل دیگری غیر از این نمیتواند داشته باشد. بنظرم این‌ها سعی میکنند با فرو کردن خاطرۀ کونشان توی ذهنت، یکجوری مشمئزت کنند که حتی فکر مشورت گرفتن از یک چاک کون دیگر هم به سرت نزند. بعد همانطور که داری عق میزنی و سعی میکنی که تکه‌های لوله شدۀ دستمال توالت یا نخ‌های کرک شدۀ لای پشم‌هایش را از آرشیوِ مشاهداتِ تصادفی‌ات پاک کنی، صدایشان به دلخوری بلند می‌شود که: داداش لوله کش قبلی کی بوده؟ خیلی کثیف کار کرده.. این کوپل که تعویضه یه ماسوره هم میندازم سر این.. باز هم هرچی شما بگی رئیس
چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۲
صحاری

02:41

تو مگر مینای منی؟ تو مگر مینای دندان منی که آنقدر خرابی؟ پس چرا نباید و نمی‌شود و نگذاشتی که برود سرم و دهنم و دندانم آن توو؟ مگر نوبت من نبود پررو؟ آه از انتظار که نشیمن صندلی ها را سفت میکند و دریغ از منشی خوشگلی که الکی به همه اخم میکند و تف بر تو ای مرد کناردستی که ادکلنت بوی دارچین و چرم سگ میدهد. ای مرده شور ببرد سرتاپای این مملکت را که همه‌کس اش آنقدر مدعی است و همه چیزش اینقدر ولنگ و واز است. هیچ چیزی هیچ‌وقت سر وقت نیست. یک ساعت است دارم به در و دیوار نگاه میکنم و این احمق با آن دندان‌هایی که لابد همینجا لمینیتش کرده، دوتا بین مریض فرو کرده‌ بین من و نفر قبلی. بین مریض که نباید مریض باشد. باید بین باشد. زود بیاید زود هم گورش را گم کند برود. این نمی‌شود که همینطور الکی الکی هر چیزی را لای هر چیزی فرو کنند. پس چرا مرا لای تو فرو نکرده اند ای لغزنده لای تونیکش؟ ای سریده در حریر نازکش ای به فاک دهندۀ اعصاب من ای منشی؟ یک ساعت است وعده به ناز داده‌ای که این خانوم که اومد بیرون شما میرید توو. خب پس کو؟ ای این خانوم که قرار است بیاد بیرون که من بعدش برم توو بیا. بیرون بیا. این همه وقت با آن لمبرهایت با آن صدای خنده هایت داری با آن دکتر پیر چه ها میکنی؟ نکن. از آن کارها نکن. سکته میکند بی‌شرف. من طاقت کنسلی ندارم
يكشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۲
صحاری

02:33

یکی به این پدسّگ ها بگوید من سرخرود ویلا نمی‌خواهم. از دم قسط و این‌ها نمی‌خواهم. صد بار 11 را فرستاده ام که لغو شود. لغو نمی‌شود. هر چه سرشماره داشته‌اند را بلاک کرده‌ام و توفیری نمی‌کند. توی اپلیکیشن کوفتی اپراتور هم زده‌ام که تبلیغاتی ها نیاید. حتی آن غیر تبلیغاتی ها هم نیاید. باز هم وقت و بی وقت صدای دینگ گوشی را بلند میکنند. سابق به آدم سلام میکردند. بعد یاد گرفتند که اول پیام‌ها بنویسند چطوری؟ حالا هم اینطوری شروع میکنند که دلت تنگ نشد؟ به همین راحتی دست و دل آدم را سر صبح میلرزانند. فکرش را بکن! حتی یک سامانه ارسال انبوه هم میتواند سربه سر منِ ساده لوح بگذارد. راستش داشتم پیش خودم فکر میکردم که این شبیه ترین تجربۀ من به بپا داشتن است. توی گذشته‌ام هیچ‌وقت هیچکسی آنقدرها پیگیر من نبوده. اینطوری بوده که گفته خب رفته یا عه رفته یا کون لقش که رفته. همین و تمام. دیگر اینکه یک گوشه‌ای کمین کند و یکهو از پشت پرچین بیرون بپرد یا با رنو پی کی بیفتد دنبال پیکان من یا پای پنجره ام کشیک بکشد یا دوست دختر بعدی‌ام را با سم بکشد هیچ‌وقت اتفاق نیفتاده. همین است که حالا انگار دارم یک پریشانی جدیدی را تجربه میکنم. یکجور آزار است که بلد نیستم چجوری باید با آن مقابله کنم. یک مزاحمتی است که قلب ندارد روح ندارد اخم و تخم و بلاک سرش نمی‌شود. حتی نمی‌شود بگویی باشد! آن دویست متری شش قسطیِ زیباکنار را خریدم. بس است دیگر دست از سرم بردارید یا لااقل پیش خودتان دودوتا چهارتا کنید و به یکی مثل من، پیشنهاد پروتز باسن ندهید
دوشنبه ۱ آبان ۱۴۰۲
صحاری

02:32

از این شیرینی فروشی جدیدی که پیدا کرده‌ام گاهی اوقات شیرینی میخرم. در حد نیم کیلو، کمتر یا بیشتر. اهل شیرینی شکلات نیستم اما از این دختره خوشم می آید. خیلی زیاد. از این بی اعصاب هاست. از این‌ها که وقتی لبخند میزنند بوضوح دارند توی دلشان میگویند قبر پدرت جاکش ممنون از خریدتون. کاملاً مشخص است که هر صبح که بیدار می‌شود اول یک دور به خودش و پدرش و زندگی کثافتی که دارد فحش میدهد و بعد تازه شروع میکند به خمیازه کشیدن. آنقدر عاصی و تلخ است که هر آن ممکن است برود بایستد وسط قنادی و شروع کند به جیغ کشیدن. این بنظر من چیز خنده داری نیست. سوژۀ شوخی یا مایۀ سرگرمی نیست. بیشتر شبیه تماشای خشک شدن حلزون زیر آفتاب است، شبیه شنیدن صدای خنده از مهمانیِ سر ظهرِ ویلای بغلی. یک حس و حال ناب و تمیز است. یکی از آن رخ دادن های واقعیست که توی دنیای تماماً اطوار، حسابی درونم را قلقلک میدهد. یکی پول میدهد می‌رود تئاتر. یکی هم دست پارتنرش را میگیرد و میبرد توی این گالری های سر تا پا افاده و پای نقاشی ها، دنبال شکلِ رنج خودش میگردد. من هم این را پیدا کرده‌ام؛ یک اثر واقعی با یک خشم واقعی با یک ارادۀ تماماً انسانی برای فرو خوردنش. او یک تابلوی صدآفرین است. هزار آفرین دارد اینکه هر صبح خودش را میکشاند پشت آن ویترین‌ها. لمس هر روزۀ استیصال از پا نمیندازدش. باعث نمی‌شود که اخم کند یا سربالا جواب بدهد. یک پرترۀ نیمه کارۀ رها شده روی بوم است. کاری با نقاش و آخر عاقبت بوم ندارد. حالش فقط از این نیمه‌کاره بودن است که دارد بهم میخورد. او یک من است در شکلی دیگر و اگر جهان جور دیگری بود، شک ندارم که او را هربار بی اجازه و طولانی، درست همانجا وسط قنادی در آغوش میکشیدم
يكشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۲
صحاری

02:11

طفلک از این هفده هجده ساله‌هاست. همان سن و سالی که آدم بخاطر کشفیات تازه و برتری‌های خردش بر همسالان، حسابی به خودش غرّه می‌شود. داشت با معصوم ترین صورت دنیا و البته در نهایت جدیت خطابه‌ای ایراد میکرد که خلاصه‌اش به زبان ما عهد عتیقی ها می‌شود این که؛ هر پسری را روی سرانگشت کوچکش می چرخاند. لابد این‌ جور حرف زدن یکجور مکانیسم دفاعی است یا شاید هم مثلاً این‌ها را از جایی شنیده، بعد پیش خودش خیال کرده که تظاهر کردن به یک همچو چیزی، میتواند چیزی به او اضافه کند. بنظرم بهتر این بود که توی خلوت خودش میرفت و روبروی آینه می ایستاد؛ گفتن این‌ حرف‌ها را تمرین میکرد. بعضی حرف‌ها به بعضی از صورت‌ها نمی آید. آن صورتِ در عافیت، اساساً لازم نداشت که وارد بیماریِ انگشت ها بشود. کنارش هم یکی از این نفله های سیّاس نشسته بود. یکی از همان‌ها که ریشخندش حالت را چرک میکند. مشخص بود که دارد توی دلش می‌گوید که جووون دیگه چی‌ها بلدی؟! حقیقتاً دلم میخواست بروم یک لقد بزنم توی تخم های ریشخند کنندۀ ژولیده اش. اما خب، ژولیدۀ درشت اندامی بود. دنیا را گه برداشته. آدم دیگر حتی توی مخیّلۀ خودش هم، نمیتواند مثل یک قهرمان رفتار کند
جمعه ۷ مهر ۱۴۰۲
صحاری