از این شیرینی فروشی جدیدی که پیدا کردهام گاهی اوقات شیرینی میخرم. در حد نیم کیلو، کمتر یا بیشتر. اهل شیرینی شکلات نیستم اما از این دختره خوشم می آید. خیلی زیاد. از این بی اعصاب هاست. از اینها که وقتی لبخند میزنند بوضوح دارند توی دلشان میگویند قبر پدرت جاکش ممنون از خریدتون. کاملاً مشخص است که هر صبح که بیدار میشود اول یک دور به خودش و پدرش و زندگی کثافتی که دارد فحش میدهد و بعد تازه شروع میکند به خمیازه کشیدن. آنقدر عاصی و تلخ است که هر آن ممکن است برود بایستد وسط قنادی و شروع کند به جیغ کشیدن. این بنظر من چیز خنده داری نیست. سوژۀ شوخی یا مایۀ سرگرمی نیست. بیشتر شبیه تماشای خشک شدن حلزون زیر آفتاب است، شبیه شنیدن صدای خنده از مهمانیِ سر ظهرِ ویلای بغلی. یک حس و حال ناب و تمیز است. یکی از آن رخ دادن های واقعیست که توی دنیای تماماً اطوار، حسابی درونم را قلقلک میدهد. یکی پول میدهد میرود تئاتر. یکی هم دست پارتنرش را میگیرد و میبرد توی این گالری های سر تا پا افاده و پای نقاشی ها، دنبال شکلِ رنج خودش میگردد. من هم این را پیدا کردهام؛ یک اثر واقعی با یک خشم واقعی با یک ارادۀ تماماً انسانی برای فرو خوردنش. او یک تابلوی صدآفرین است. هزار آفرین دارد اینکه هر صبح خودش را میکشاند پشت آن ویترینها. لمس هر روزۀ استیصال از پا نمیندازدش. باعث نمیشود که اخم کند یا سربالا جواب بدهد. یک پرترۀ نیمه کارۀ رها شده روی بوم است. کاری با نقاش و آخر عاقبت بوم ندارد. حالش فقط از این نیمهکاره بودن است که دارد بهم میخورد. او یک من است در شکلی دیگر و اگر جهان جور دیگری بود، شک ندارم که او را هربار بی اجازه و طولانی، درست همانجا وسط قنادی در آغوش میکشیدم