رفتم داروخانه میگویم آرتلاک بده. میگوید برای چه؟ برای آبیاری باغچه. با خویشتن داری کم سابقه‌ای دوتا نفس اضافه‌تر کشیدم و با لبخند جوابش را دادم که برای خشکی چشم دیگر. گفت آرتلاک درمانی است. عرض کردم بنده هم برای مریض میبرم. توقع داشتم اقلاً لبخند بزند. نزد. گفت اشک مصنوعی ببرید ارزانتر هم هست؛ فلان قدر تومان. پیش خودم فکر کردم که پیش خودش چه فکر کرده که عنصر هدایتش را قیمت انتخاب کرده؟ یعنی قیافه‌ام به آن‌ها میخورد که وسعشان به دو ورق آرتلاک هم نمی‌رسد؟ یا به آن‌هایی شباهت دارم که توی کاغذ آدرس می‌نویسند و بغض کرده و مبهوت توی شهر غریب از این و آن پرس جو میکنند؟ گفتم خیر. به اندازه همان فلان قدر تومان که گفتی آرتلاک بده -مثل آنوقت ها که آدم می‌رود آجیل فروشی و می‌گوید صد تومن پسته بده و با یازده تا پستۀ خندان و هفت تا پستۀ مغموم برمیگردد خانه- کاملاً مشخص بود که لجم را درآورده و بعد هم مشخص شد که کاملاً لجش را درآورده‌ام. چون دوتا ورق آرتلاک را بدون کیسه انداخت روی پیشخوان و با اخم گفت انقدر تومن کارت بکشید. صندوقدارش هم که نبود. رفتم آن سر داروخانه خودم کارت کشیدم و ته فیش اش را هم نیاوردم؛ یک انتقامجویی به سبک عقده‌ای ها. بعد دیدم رفته نشسته سرش را کرده توی گوشی. گفتم پول نایلونش را جدا کارت بکشم؟ چپ چپ نگاه کرد و یک نایلون کوچک گذاشت روی پیشخوان و دوباره رفت نشست. گذاشتم نایلون کوچکش همانجا بماند. آرتلاک ها را برداشتم، توی جیب کاپشنم گذاشتم و زدم بیرون. شب بود. بیابان بود. زمستان بود. ادامۀ آهنگ را پلی کردم و مثل شهرام و سایر شب پره‌ها، با خوشحالی شروع کردم به سر تکان دادن