یکی به این پدسّگ ها بگوید من سرخرود ویلا نمیخواهم. از دم قسط و اینها نمیخواهم. صد بار 11 را فرستاده ام که لغو شود. لغو نمیشود. هر چه سرشماره داشتهاند را بلاک کردهام و توفیری نمیکند. توی اپلیکیشن کوفتی اپراتور هم زدهام که تبلیغاتی ها نیاید. حتی آن غیر تبلیغاتی ها هم نیاید. باز هم وقت و بی وقت صدای دینگ گوشی را بلند میکنند. سابق به آدم سلام میکردند. بعد یاد گرفتند که اول پیامها بنویسند چطوری؟ حالا هم اینطوری شروع میکنند که دلت تنگ نشد؟ به همین راحتی دست و دل آدم را سر صبح میلرزانند. فکرش را بکن! حتی یک سامانه ارسال انبوه هم میتواند سربه سر منِ ساده لوح بگذارد. راستش داشتم پیش خودم فکر میکردم که این شبیه ترین تجربۀ من به بپا داشتن است. توی گذشتهام هیچوقت هیچکسی آنقدرها پیگیر من نبوده. اینطوری بوده که گفته خب رفته یا عه رفته یا کون لقش که رفته. همین و تمام. دیگر اینکه یک گوشهای کمین کند و یکهو از پشت پرچین بیرون بپرد یا با رنو پی کی بیفتد دنبال پیکان من یا پای پنجره ام کشیک بکشد یا دوست دختر بعدیام را با سم بکشد هیچوقت اتفاق نیفتاده. همین است که حالا انگار دارم یک پریشانی جدیدی را تجربه میکنم. یکجور آزار است که بلد نیستم چجوری باید با آن مقابله کنم. یک مزاحمتی است که قلب ندارد روح ندارد اخم و تخم و بلاک سرش نمیشود. حتی نمیشود بگویی باشد! آن دویست متری شش قسطیِ زیباکنار را خریدم. بس است دیگر دست از سرم بردارید یا لااقل پیش خودتان دودوتا چهارتا کنید و به یکی مثل من، پیشنهاد پروتز باسن ندهید