طفلک از این هفده هجده سالههاست. همان سن و سالی که آدم بخاطر کشفیات تازه و برتریهای خردش بر همسالان، حسابی به خودش غرّه میشود. داشت با معصوم ترین صورت دنیا و البته در نهایت جدیت خطابهای ایراد میکرد که خلاصهاش به زبان ما عهد عتیقی ها میشود این که؛ هر پسری را روی سرانگشت کوچکش می چرخاند. لابد این جور حرف زدن یکجور مکانیسم دفاعی است یا شاید هم مثلاً اینها را از جایی شنیده، بعد پیش خودش خیال کرده که تظاهر کردن به یک همچو چیزی، میتواند چیزی به او اضافه کند. بنظرم بهتر این بود که توی خلوت خودش میرفت و روبروی آینه می ایستاد؛ گفتن این حرفها را تمرین میکرد. بعضی حرفها به بعضی از صورتها نمی آید. آن صورتِ در عافیت، اساساً لازم نداشت که وارد بیماریِ انگشت ها بشود. کنارش هم یکی از این نفله های سیّاس نشسته بود. یکی از همانها که ریشخندش حالت را چرک میکند. مشخص بود که دارد توی دلش میگوید که جووون دیگه چیها بلدی؟! حقیقتاً دلم میخواست بروم یک لقد بزنم توی تخم های ریشخند کنندۀ ژولیده اش. اما خب، ژولیدۀ درشت اندامی بود. دنیا را گه برداشته. آدم دیگر حتی توی مخیّلۀ خودش هم، نمیتواند مثل یک قهرمان رفتار کند