بیکار بودم. در انتظار و بدون سرگرمی. نشسته‌ بودم و داشتم سعی میکردم تیک بزنم. البته نه از آن تیک زدن های مصطلح دهه پنجاه؛ از همین تیک های کلینیکی. فکرش را هم آن همراه مریض روبرویی توی سرم انداخت. مدام خم میشد بند کفشش را سفت میکرد و دوباره تکیه میداد به پشتی صندلی. با ابرو پراندن شروع کردم. تیک ابرو خوب نیست. پوست پیشانی را زیاد اذیت میکند. موهای روی ملاج آدم هم‌ درد میگیرد. انتخاب بعدی تیک گردن بود -تیک محبوب من در کفترها- این یکی بنظرم یک قدری بهتر است. خصوصا برای من که گاه بیگاه آرتروزم عود میکند. بدی‌اش این بود که احساس میکردم زجاجیه این چشمم دارد میریزد روی شبکیه آن یکی چشم دیگرم. بعد با شانه انداختن ادامه دادم. شبیه این‌هایی که هرچه که بهشان میگویی میگویند به من چه. یک قدری که گذشت استخوان لگنم درد گرفت. اساساً کون نشستن ندارم. یعنی خیلی مجبور باشم پنج دقیقه، خیلی رودربایستی داشته باشم ده دقیقه، خیلی مریض احوال اگر باشم پانزده دقیقه میتوانم یک جا بنشینم. من حتی کون وایستادن هم ندارم. توی صف نان سنگک نمیروم چون خیلی طول میکشد. همین را بگیرید بروید جلو تا بفهمید چرا نان تستِ ماندۀ سوپری را به بربری کنجدی عزیزم ترجیح میدهم. نوبت آزمایشگاه یا صف اتوبوس هم همین است. مکافات است. بارها شده که بیخیال پیگیری درمان یا رفتن به جایی خاص شده‌ام، آن هم صرفاً به این دلیل که صفش زیادی صف بوده. در انتظار چیزی ماندن، به من احساس تلف شدگی میدهد. این تقریباً عجیب ترین رویکرد من در زندگی است. یعنی اینطوریست که میتوانم یک هفتۀ تمام با یک شورت سفید و یک جفت جوراب راه راه و یک قوطی کره بادام زمینی روبروی تلویزیون دراز بکشم و احساس تلف شدگی نداشته باشم اما اگر چیزی یا کسی حتی برای لحظه‌ای مرا توی صف گذاشته باشد، بلافاصله توی دلم میگویم: آه چه اتلاف وقت بزرگی!