بعد از سینما بیرون می آیی، برف سبکی هم می بارد، یقۀ پالتو را بالا میزنی، دست هایت را که کم کم می رود تا از سرما کرخت شود، توی جیب ات فرو می کنی و خرده های بیسکوئیتِ ته جیب ات را لمس می کنی، رویای شگفت انگیز را روی پردۀ بزرگ سینما رها می کنی و می روی، برمیگردی به خانه ای که درب آسانسورش گیر می کند، و شوفاژ هال اش آب می دهد و دوش آب اش ولرم می مانَد و سقف اتاق خوابش از کنج دارد زرد می شود و همسایه اش تا نیمه شب عربده می کشد و حنجرۀ نوزادشان -آن قدر که با دهان باز گریه کرده- به خس خس افتاده، و تو دلت می خواهد بروی بغلش کنی و سر کوچکش را روی شانه ات بگذاری و آرام آرام تکانش بدی و آهسته زیر گوشش بگویی که آرام باش، سوگند می خورم که تا ابد فرصت گریستن خواهی داشت، و بعد بی صدا به دیوار تکیه می دهی، و سینه ات با طمأنینه -همچون پرده ای که هوای درزِ پنجره ای تکانش می دهد- از اندوهی کشنده؛ پر و خالی می شود