این یک گزارش ساده خواهد بود، این که توی اتوبوس شرکت واحد فکر کردم و دیدم که در نهایتِ تنهایی خواهم مرد، یک مرگ غمگین و مسکوت، مثل وقتی که یک مگسِ راهآب کف دمپایی دستشویی مرده باشد؛ وداع یک مرد معمولی با جهان، صندلی ردیف آخر اتوبوس آدم را خل میکند، یکی روی پشتی صندلی نوشته بود که اگر فلانی برنگردد خودم را میکشم، تاریخ زده بود اسم خودش را هم نوشته بود، آدم چطور میتواند خودش را وقف یک فانیِ دیگر بکند؟ این را هیچوقت نفهمیدم، وی چند ماه پیش گفته بود که هر وقت این دخترک جدیدی که توی زندگی اش آمده صدایش میزند؛ بند بند تمام وجودش از هم باز می شود، من هیچ مشکلی با باز شدن یکی دوتا از بندها ندارم، حالا بند هرجایی و هر لباسی که میخواهد باشد، حتی موافقم که یکی آدم را صدا بزند و چیزی توی جین آدم سفت بشود، دهانش خشک بشود یا آب آرام زیر پوستش بدود، بعد همه چیز باید برگردد سر جای خودش، جین ات برگردد سرجای خودش، نبضت برگردد سر جای خودش، بزاقت برگردد سر جای خودش، عقلت هم برگردد سر جای خودش، وی مخفف امانتدارانه ای نیست فقط فکر کردم دیدم که چقدر به این آدم می خورد که اسمش ویلیام باشد، شبیه ویلیام هاست، شبیه این هایی که وینستون لایت می کشند و البته اشاره ظریفی ست به اینکه اغلب توی تمام حرف هایش با فروتنی از ضمیر اول شخص جمع استفاده میکند، تازه تر خبری ندارم، نمیدانم که حالا بعد از گذشت چند ماه هنوز هم بند بند وجودش از هم وا می شود یا نه؟ اصلا صدایش میزند یا نه؟ حقیقتش این است که یک مرتبۀ دیگر هم زنگ زده بود، ویدئو کال کرده بود، جوابش را ندادم، همان لحظه با یک عرقگیر کثیف توی تراس نشسته بودم، به سنگِ نمای خاکی و خاک گرفتۀ پشت سرم تکیه داده بودم و داشتم با ناخن، پوست زیر ریش های نتراشیده ام را میخاراندم، بعد وقتی یکی مثل وی از کنار آهوها از قاب مناظر کارت پستالی اش زنگ میزند احساس میکنم که یک آدم داغانی هستم که احرار الشام تکیه اش داده بیخ دیوار و دارد سر آزادی اش با اروپا چانه میزند، انگار همین حالاست که یکی بیاید و با حرص شمارۀ امروزِ گاردین را از دستم بقاپد و روبروی دوربین یک گلوله وسط مغزم خالی کند و خون بپاشد به دیوار محقر پشت سرم، این را دوست ندارم، تمایل ندارم که توی چشم کسی که زمانی گرامی ام می داشت کشته شده باشم، هنوز هم فکر میکنم که اهمیت دارد شان ذهنیت آدم ها را حفظ کنم شانِ آن تصویری که از من توی ذهن خودشان ساخته اند، با این همه بخش زیادی از این تمایل را خودخواهانه نمیبینم، شخصا لذت معناداری از دوست داشته شدن نمیبرم خصوصا اگر از این دست ارادت های عام باشد، مساله فقط این است که دلم نمیخواهد یکی از آن هایی باشم که مثال های آدم ها را خراب میکنند، من همچنان برای عده زیادی از اطرافیانم یکی از آن خوب ها بوده ام؛ مثال مشروعِ انس، با این که همیشه توی دلم میدانستم که چنین چیزی نیستم، آدم هایی که دوستت دارند یک چیزی از تو توی سرشان می سازند که میتواند کمی درست و یا به کلی بیراه باشد، سابقا فکر میکردم که لازم است ذهنیت ها را تصحیح کنم حقیقت خودم را نشان بدهم مشخص تر باشم بعد به مرور فهمیدم که این یک صداقت ناشیانه تهاجمی و سهل انگارانه است صداقتی که هیچ کمکی به هیچکسی نمیکرد، وی همیشه همین اندازه برای هر رابطۀ جدیدی عطش دارد، ذوق زده میشود، آنقدر که گاهی مجبور میشوم بگویم قدری شل بگیرد، هربار علیرغم اینکه مطلقا هیچ مخالفتی نمیکنم پافشاری میکند که این همان کسی است که منتظرش بودم و یکجوری بی وقفه اصرار میکند که اگر یک غریبه ماها را ببیند فکر میکند که دارد از دختر من خواستگاری میکند، ویلیام ها بدبختند، دلشان می خواهد زندگی کنند و نمی توانند و ماهایی که دلمان نمی خواهد زندگی کنیم و میتوانیم؛ جایشان را حسابی تنگ کرده ایم، داشتم دربارۀ مرگ مسکوت حرف میزدم، راستش فکر میکنم در نهایت هیچ ربطی به آدم های زندگی ات ندارد، ربطی به آنهایی که گرامی ات میدارند ندارد، ربطی به تعدد بندهای باز شده ندارد، این در سکوت مردن تبعات نامرئی بودن است، مقصودم آن شکل اصیل و مطلقش است، از آن نامرئی شدنی حرف میزنم که انتخاب آدم باشد و نه نتیجۀ انتخاب هایش، یک عمر گمنام و محو و بی اثر بودم، تعمدا غیاب را انتخاب کرده بودم و بطرز غیرمنتظره ای از این تصمیم حظّ وافر بردم، حالا اما در اینجای مسیر مردد شده ام؟ راستش را بخواهی نه چندان؛ گاهی خیلی کوتاه و در برخی از لحظاتی مثل این، پیش می آید که گاهی دو به شک شده باشم با این حال ادامه پیدا نمی کند و تو اگر اهل گزارش های ساده باشی خوب میدانی که معنی این حرفها چیست، فکر کردن بی مورد است آدم سیگار می کشد که فکر نکند، با سگرمه های توی هم رفته دو تا کام سنگین گرفتم و فکم صدا داد، زهوارم در رفته، غضروف فکم مثل کاپوت ژیانی که به درخت کوبیده باشد صدا میدهد، با غیظ دود سیگار را فوت کردم وسط ابرها، یک سیگاری وقتی دودش را رو به زمین فوت میکند یعنی هنوز مسالۀ حل نشده دارد وقتی رو به صورت تو فوت میکند یعنی سعی دارد مساله را با تو در میان بگذارد و وقتی هم که رو به آسمان فوت میکند یعنی کار از کار گذشته و دارد توی صور فلکی دنبال جای تف میگردد، گرسنه بودم، از سیدمهدی هلیم گرفتم، نصفش را که خوردم اسید معده ام دوباره بالا زد؛ این هم از وضعیت باک ژیان، قاشق پلاستیکی اش را مثل آبنبات گوشۀ لپم نگه داشتم و راه افتادم، یک قدری زیبارویان شهر را ورانداز کردم، بیشتر از ابرهای توی آسمان کف پیاده رو ناف دیدم، ناف تمام خیابان ها را برداشته، مشخصا نسل جدید از این که سوراخ هایش را به رخ بکشد خرسند است، این وسط نافِ بیرون ماندۀ مردهای جوان را نمی فهمم، من فکر میکنم که مردها در نهایت یک مشت حمّال اند؛ حمال های کراواتی یا پادوهای حشری، هیچ چیزی دربارۀ ما مردها آنقدرها اهمیتی ندارد، منشا هیچ چیزی نیستیم، صرفا توسعه میدهیم صرفا در حال فتح کردن ایم، جنس مهاجمی که دست به هرکاری میزند تا قلمروی خودش را گسترده تر کند و بعد نمیداند که با قلمروی وسعت گرفته اش قرار است چه گهی بخورد، اهمیتی نمیدهم که این حرف ها تبعات دارد یا نه، مشخصا و بی لکنت فکر میکنم که مردها دست کم لطافت و لوندی را باید برای زن ها باقی بگذارند -بله، کوریون سکسیست هموفوب موافق اعدام و معتقد به ایجاد تغییر از طریق صندوق های رای است، از من درکش و فرو در پیاله کن حافظا- من فکر میکنم که زن ها در زیبا کردن دنیا مهارت بیشتری دارند؛ این را هر احمقِ خط کشی نشده ای می فهمد، زن دنیا را قشنگ می کند قابل تحمل میکند، هیچ دلیلی توی دنیا به اندازۀ زن ها بدرد جنگیدن نمی خورد، حتی همین نرهای تندمزاج و متفرعن هم در نهایت آن گوشه ته ذهنشان دنبال زنی میگردند که زیر متن و عکس و افتخاراتش بنویسد جووون، زن اگر نباشد هیچ چیزی رقیق نمی شود امن نمی ماند جنگل و دشت و کوه نجاتت نمی دهد، دریا اگر ردّ کف پاهای زنی توی ساحلش نباشد به مفت نمی ارزد؛ یک مشت آبِ خالیِ کف کرده و گل آلود است، هیچ فرقی با سیلی که می آید و همه مثل سگ از آن فرار می کنید ندارد، این دربارۀ همۀ زن ها صدق میکند حتی آن گهترین هایشان، حتی همان ها هم در التیام رنجِ زنده بودن از بهترین مردهای روی زمین بهتر عمل میکنند، مشخصا دارم چرت میگویم ولی خب این روزها برد با کسی است که بیشتر چرت می گوید، خیلی زود از هیمنۀ ناف ها خارج شدم چون داشتند یکی را از گیس و کفل می کشیدند که بیندازند توی ون، آن دختری که با هر دو دست سعی داشت گیسش را بیرون بکشد با صدای عجیبی جیغ میزد که آدم نمی فهمید شبیه هق هق است یا قد قد، همزمان آن زن قحبۀ ولدزنایی هم که داشت می کشیدش سُر خورد و با کون شتک شد روی زمین، یک بلبشوی گروتسکی راه افتاده بود که آدم نمیدانست بخندد یا از خنده پاره بشود، من تصمیم گرفتم از خنده پاره نشوم و حلقۀ معترضین و شهروند-خبرنگارها را در سکوت بشکافم و به گوشۀ خلوت تری عزیمت کنم، خیلی زود دوباره برگشتم به خودم به خوشی های ساده؛ به شاشیدن توی خلوتِ کوچه، به جفت پا پریدن روی برگ های خشک و دست کشیدن روی نرده ها وقتِ راه رفتن، به تف انداختن روی سوسک ها و چیزهایی شبیه این، تو وظیفه داری که دوستم داشته باشی و این باید سوای همۀ آن چیزهایی باشد که میان من و تو اتفاق افتاده، تو تنها زیبایی جهان من بودی یکجوری که هر وقت به آن فکر میکنم گریه ام میگیرد، اجازه نده تلخی و صراحت آن چیزهایی که در جان هایمان رخنه کرده این را عوض کرده باشد، من به دوست داشتن تو احتیاج دارم با آن که میفهمم فانی هستم با آن که میدانم فانی هستی و میدانم که روایت من و تو بعد از ما، بی اهمیت ترین و فراموش شده ترین اتفاق دنیا خواهد بود، با این همه واقعا به این احتیاج دارم؛ احتیاج دارم که غمگین و مسکوت و دوست داشته شده بمیرم و این برای کسی که هرگز اعتراضی نداشته؛ آنقدرها هم که فکر میکنی، درخواست زیادی نیست