صبح بلند شدم دیدم شقیقه هایم پف کرده. پیشانی ام متورم است و سرم تبدیل شده به یک مثلث. یک چیزی شبیه صورت مریخی ها توی پوسترهای سای فای. انگار توی خواب از قیفی چیزی رد شده باشم و درست آن آخر کار سرم گیر کرده باشد و هرچه چربی و مایع میان بافتی بوده جمع شده باشد دور پیشانی ام. یک قدری ماساژ دادم فرقی نکرد. چندباری هم مثل کفترها هد زدم افاقه نکرد. دوش که گرفتم بدتر هم شد. مثل وقتی شد که زن ها میروند بوتاکس و آن یارویی که برایشان بوتاکس زده بار اولش بوده. گوشی را برداشتم زنگ زدم به خواهرم. گفتم اینطوری شده. چکار کنم؟ با همان صورت خوشحالِ همیشگی اش یک نگاه انداخت. بعد پرسید فلان علامت را داری؟ فلان عارضه را چطور؟ دوز فلان قرص را که کم و زیاد نکرده ای؟ و چندتا سوال لنگۀ همین ها. آخرش هم در نهایت خونسردی گفت چیزی نیست. یا این است یا آن. خودش خوب میشود. مهارت اعصاب خردکن خواهر بزرگتر من این است که همیشه دنیا را گوگولی میبیند. شما اگر در دامنۀ کوه های کلیمانجارو باشید و آتشفشانش فعال شده باشد و گدازه هایش درحال سرازیر شدن باشد، وسط عربده و جیغ هایتان خواهر بزرگتر مرا می بینید که دارد میگوید وای چه گدازه های قشنگی! دست کم فسیل های رنگ و وارنگِ زیبایی خواهیم شد! برای همین است که حتی اگر تشخیص بدهد که طرف دارد میمیرد، باز هم کمترین دوز مسکّن را پیشنهاد میکند که یک وقت معدۀ بیمارش اذیت نشود. دو به شک گوشی را قطع کردم. زنگ زدم به میش که یک دکتریست دقیقا خلاف خواهر خودم. ایرادش این است که از کون فیل افتاده. زیادی وسواس التفات دارد و مثلا یادش میماند که فلان روز فلان کس توی خیابان راه نداده که بپیچد سمت راست. خب تصور کنید که اوضاع این آدم با آدمی مثل من چگونه پیش میرود. زنگ که زدم برنداشت. دوباره زنگ زدم و آنقدر نگه داشتم که برداشت. یکجوری جواب داد که وای چه صدای آشنایی داری و آه! اصلا حالا یادم آمد کی هستی. از همین عقده ای بازی های مرسوم. لجم گرفت و سال نو را تبریک نگفتم. هرچقدر سردتر جواب داد بیشتر و دقیقتر مشکل را توضیح دادم. آخرش با اکراه گفت که لازم است فلان اسکن را بگیری و فلان کار را بکنی و هکذا. بعد هم این ها را ببری پیش فلانی و ببینی او چه میگوید. من هم صرفا گفتم آها. چون هنوز یک مقداری لجاجت و عقده در من باقی مانده بود. پیش از آن هم که یخ اش وا بشود و احتمالا شروع به متلک پراندن کند یک خداحافظی تند و سریع ترتیب دادم و قطع کردم. این بار احتمالا شماره ام را بلاک میکند. خب بکند به درک. همه قابل جایگزین شدن هستند غیر از خودم. آدم فقط خودش را نمیتواند با یکی دیگر تاخت بزند. بعد نشستم حساب کتاب کردم دیدم ترجیح میدهم به توصیۀ آدمی که دوستش دارم بمیرم تا آنکه به توصیۀ آدمی که حالم را بهم میزند زنده بمانم. در نتیجه هیچ کاری نکردم. فقط نشستم. ناهار خوردم و فیلم دیدم. البته دمنوش هم درست کردم. اما خب بهتر بود که این کار را هم نمیکردم. یک مشت علوفه و گلبرگ خشک و برگ درخت از سابق توی کابینت ها داشتم. همه را یک‌جا ریختم توی فرنچ پرس. مثل این بود که دست کرده باشی توی کیسۀ جارو برقی و یک مشت از محتویاتش را ریخته باشی توی ظرف. بعد هم یک لیوان آب جوش اضافه کردم. بالاخره این وسط یکی از اینها باید یک اثری میگذاشت. اثر هم گذاشت. دل پیچه گرفتم. اما خب در عوض، دیگر ورم صورتم خوابیده.