بنظرم این‌هایی که می‌گویند هیچ‌کس جای تو را نمی‌گیرد یا بعد از تو دیگر عاشق هیچکسی نمی‌شوم واقعاً خنگ هستند. البته اتفاق افتاده که خودم هم این حرف‌ها را زده باشم، لیکن اثبات شی نفی ما عدا نمی‌کند. من هم بالاخره در وجوهی از خودم اجازه دارم که خنگ باشم. فکر کردید ف را گرفتید و سریع رفتید فرحزاد؟ دکّی! کور خواندید. هنوز حرفم ادامه داشت. خواستم بگویم که خنگ ها اتفاقاً این یکی را درست می‌گویند. اینکه یک جایی یک نفری توی زندگی آدم می‌آید که دیگر هیچ‌کسی جایش را نمیگیرد. دیگر هیچ‌وقت ممکن نیست که بتوانید کسی را بیشتر از او دوست داشته باشید. کار این آدم این است که میگردد کلید عاقل/ابله شما را پیدا میکند. سمت خر شما را روشن میکند و تا آخر عمر بدبخت تان میکند. هرکسی هم که بعد از او بیاید -خواه عاقل باشد یا ابله- وقتی دست به این کلید میزند، در نهایت فیوز را توی جعبه تقسیم تان میپراند. آنوقت شمع به دست و توی تاریکی، در حالیکه از دیو و دد ملولید، می‌افتید پیِ آدم بعدی. یک چند سالی که میگذرد به صرافت این می‌افتید که باید این کلید عاقل/ابله را کلاً از مدار خارج کرد. ایراد این انتخاب این است که جریان زندگی هم با آن قطع می شود. آن کنجِ سینۀ گرم و دلپذیری که جای آرمیدن بوده یکهو بدل می‌شود به انباری سوت و کوری که سوسک دارد. یک انتخاب دیگر هم این است که بروید آن دلربای دل انگیز را پیدایش کنید و برگردانید که دوباره اختیار کلید عاقل/ ابله تان را بگیرد دستش. مشکل این یکی هم این است که عموما یارو خودش آن طرفِ داستان فیوزش پریده و توی تاریکیِ خودش، جای کلید شما را هم گم کرده. حالا کوریون چه پیشنهادی دارد؟ خوب گوش کنید! در این شرایط فقط یک کار می‌شود کرد. یعنی اگر کسی توی زندگی‌تان آمده که همان نیمۀ گمشده و این چیزهایتان بوده و حالا دیگر نیست، اگر کسی آمده که جای خالی اش را نتوانسته اید که با هیچ چیزی پر کنید، اگر کسی را داشته‌اید که وقتی کنارش بودید جهانی بیرون از آغوش او وجود نداشت و حالا این آدم، این اتفاق، این لذت دلپذیر را از دست داده اید، تنها و تنها یک راه دارید؛ بروید بمیرید. چیه؟ نکند توقع داشتید که از کلاهم خرگوش بیرون بیاورم؟ نخیر. از این خبرها نیست. من هم تهش مثل شما می‌روم توی صف نانوایی و به این برادران افغان میگویم داداش نفری سی و پنج تا نون خیلیه. اقلاً یکی از شما پنج نفر، دوتا بگیرد یا یکی از شماها صد و هفتاد تا بخرد و چهارتای دیگرتان از صف بروید بیرون که دست کم صف طولانی بنظر نرسد. من هم تهش مثل شما می‌روم جلاتو میخرم و وقتی می‌بینم که مزه اش را دوست ندارم، یواشکی تفش میکنم توی ظرف. من هم تهش چهارتا شنا و دوتا درازنشست می‌روم و بعد توی آینه فیگورم غمگین می‌شود که خب، حالا که چی؟ مرده شور آن ریخت و قیافه و هیکلت را با هم ببرد ابله بدبخت