یکجوری میگوید ما سمپادی ها که انگار زمان از آن روزی که ماها مدرسه میرفتیم فریز شده و پشت دیوارها زامبی های لایعقل اند و اینور دیوار یک مشت نخبۀ از کون خر افتاده. آدم اگر دستاورد درست و حسابی نداشته باشد یا دست کم یک دستاورد راضی کننده برای خودش جور نکرده باشد، نهایتاً مجبور میشود که سالها بعد به مزخرفاتی مثل این چیزها مباهات کند. تنها فایدۀ آن روزها برای من این بود که بفهمم هرچقدر که آدمها باهوشتر میشوند در نهایت توی زندگی موجودات کسخلتری از آب در می آیند. خودم هم اگر بعد از دوسال و با آن فضاحت اخراج نشده بودم حالا لابد شده بودم یکی مثل این. به وضوح تمامِ حظّ و بهره ای که از زندگیاش برده همان لحظات کوتاه در گذشته اش بوده که احساس کرده بر دیگران تفوق دارد. چه آنجایی که از پس ورودی سمپاد برآمده چه آن روزی که رفته شریف و چه آن وقتی که اپلای کرده. غیر از اینها یک موجود مفلوکی شده که مدام لازم دارد وید بکشد. زاناکس بخورد. هر از چندگاهی با یک نفری کات بکند و سالی یکبار هم شاید مگر وسعش برسد که یک شیشه شیواز بخرد و عین خر مست کند. یک مدتی هم رفته بود آن ور آب. معلوم هم نیست که اصلاً چرا دوباره برگشته. نتیجه؟ آن همه هوش و آن مدرک کذایی اش شد پشم. خب اینها ابزار است. اینها قرار بوده کمک کند که آدم اگر نه شاد، دست کم بتواند یک قدری شادتر زندگی کند. نه اینکه از یک مشت زامبی هم بدبختتر باشد. بعد واقعاً از من توقع دارد که بگویم بله تو حق داری. دیگران از درک ذهن خارق العادۀ تو عاجزند. خود من هم واقعاً دیگر نصف حرفهایش را نمیفهمم. من حتی دیگر نصف حرفهای خودم را هم نمیفهمم. مغز یک جایی از کار میافتد. تفکر نقادانه بالاخره یک جایی حوصله ات را سر میبرد. حالا یک زمانی بوده که حافظه ات یک قدری بهتر کار میکرده. حل مساله ات بهتر بوده و هکذا. تمام شده و رفته. یکی توی خاطرات دوران سربازی اش گیر میکند یکی توی استانداردهای پارتنر سابقش یکی هم مثل این گیر کرده توی یک تمایز خفیف تاریخی. سابقا توی کتم نمیرفت. با صراحت و تلخی میزدم توی دک و پوز طرف. حالا اما حساب و کتاب میکنم. خیلی از حرفها را نمیزنم. یک قدری دلرحم تر شدهام -و البته بسیار کم حوصله تر- یاد گرفتهام که بعضی چیزهای بدیهی وجود دارند که آدم در دورانی از زندگی اش آن را نمی فهمد. یکسری چیزهای دیگری هم وجود دارد که آدم خیال میکند فهمیده و آخرِ کار میفهمد که واقعاً نمی فهمیده. مهمتر از اینها یکسری چیزها هم هست که آدم اصلاً نفهمیده که وجود دارند، چه برسد به اینکه بخواهد آنها را بفهمد یا در فهمشان عاجز بماند. من فکر میکنم که مسیر زندگی اینطوریست؛ اینکه شما را در ابتدا به جایی میرساند که ادعا میکنید هرکسی حق دارد هرطوری که دلش میخواهد فکر یا زندگی کند اما توی دلتان یواشکی با خودتان میگوید هه! اینارو نیگا! بعد یک جایی میرسد که خودتان هم نمیدانید که چهجوری بودن درست تر است. از این مرحله هم که عبور کنید میرسید به جایی که الان من هستم. یعنی آن نقطهای که باور دارم هیچ جوری و هیچ راه ممکنی برای درست زندگی کردن وجود ندارد. کلاً همه چیز یا غلط است یا در نهایت خروجی اش غلط از آب در میآید. پس دست و پای بیخود زدن هم ندارد. حالا شاید یک مرحله بعد از این هم باشد اما خب فعلاً در اینجای کشفیات خودم متوقف شده ام. خیلی کلافه ام. کلا دوتا آدمِ نزدیک توی زندگیام داشتم که یکی آنطوری خودش را نیست کرد و این دیگری هم معلوم نیست کجا چت افتاده و دارد با کی سکس میکند. بعد میگویند درونیات آدمها را از دوستان نزدیکشان بشناسید. پس در درون یک میّت لاابالی هستم. و این منم، مردی تنها؛ در آستانه نکروفیلیا. در انتهای درک هستی آلودۀ زمین و البته فلج کامل این دستهای سیمانی. دلم فروغ میخواهد؛ خودش و شعرش و اثرش. دقیقاً همان اثری که در نوجوانی روی قلب آدم میگذارد؛ یک تاریکی خفه کننده روی سینه، یک حزن کلاسیک، یک روایت سیاه و چیرۀ آن شکلی دلم میخواهد نه این دلمردگی های دستمالی شدۀ این روزها. دلم میخواهد وقتی کسی میگوید: و ساعت چهار بار نواخت، کاملاً حس کرده باشم که همه چیز واقعاً تمام شده. که دیگر کسی مرا به مهمانی گنجشک ها نخواهد برد و این چیزها. در عوض چه گیر آدم می آید؟ -بوی اسماج. این اسماج ها بوی پشم کز دادۀ سگ میدهد. خدا لعنت کند آن کسی که این چیزها را توی ایران باب میکند. توی هر کنج و کافهای توی هر پستو و پاتوقی یک نفری یکی از اینها را روشن کرده. دوصد لعنت هم به آن پیجی که اسماج دست ساز آشغالی اش را هفته به هفته میفرستد برای این همسایه ما که بوی گندش عین بوی لنت سوخته بماسد به در و دیوار تراس و راه پله. برگشته بودم خانه دراز بکشم. حالا ولی آنقدر بوی گند میآید که نمیشود چشم روی هم گذاشت. باید بروم قدم بزنم. یک سر بروم سمت ظهیر الدوله. بعد هم برای خودم یک ساندویچ بلغاری دوبل بخرم. بانضمام نوشابۀ مشکی. اینجوری که نمی شود. اینطوری ناکوک و افسرده بودن خلق و خوی زامبی هاست. ما سمپادی ها ممتازتر از آن هستیم که دلمان گرفته باشد