صبح با خبر مرگ شروع شد، با صدای کلاغ و خس خسِ نایلون، پوریا چیزی برایم نوشته، کتری سر رفته، زنگ زدم با صدای خواب‌آلود گفتم می‌آیم، بعد یادم آمد نمی‌آیم؛ برای عصر قول داده‌ام، دیشب یک چیز دیگر تمام شد، از عصر طول کشیده بود و عرض گرفته بود، قدمتِ منزّه ارتباط فروریخته بود؛ کانکلوژن، سبحان میگوید میتوانی ادامه بدهی، ادامه دادن؟ این دیگر چه جور خبطی‌ست؟ با کدامشان حرف میزنم که نمی‌زنند و از کدامشان می‌شنوم که نمی‌شنوند؟ همه چیز ریخته توی هم؛ بدون رومیزی، بدون کاسۀ سوپ روی پیش دستی روی بشقاب، بدون قاشق سمت راست کارد و چنگال سمت چپ، بدون دستمال سفره و امتناع از غذای چرب، همه چیز ریخته توی هم و آدم یکهو می‌فهمد که دیگر آداب سرش نمی شود؛ برنج را می‌کشد توی ظرف، خورشت را می‌کِشد روی برنج، ماست را می‌ریزد روی خورشت و آن گوشۀ خالیِ بشقاب را با سالاد پر می کند؛ ادامه دادن تفریق و غرق شدن، صبح دوباره چشم‌هایم غمگین بود، آنقدر غمگین که وقتی توی آینه نگاه کردم خودم هم گریه‌ام گرفت، چرا تمام نمی‌شود همه چیز؟ چرا تمام می‌شود هر چیز؟ چرا تکلیف آدم با آینه ها مشخص نیست؟ حضور کش می‌ آید کش‌ می آید و یک جا مثل کش بر میگردد توی چشم خودت، چرا باید او را کشت؟ چطور می‌شود وسط مرگ کسی به قیمت چای کیسه‌ای فکر کنم و سرِ حوصله با قاشق، چای بریزم توی قوری؟ همه چیز دم کشیده، همه چیز دم کرده؛ مثل بشقابِ شلختۀ پیرمردها حال آدم را بهم میزند، علی عکس فرستاده بود، گفت اینجا به یادت بودم، خواستم بنویسم بگو تمامش کنند، خسته ام سرتاپا خسته‌ام خیلی زیاد خسته ام، منصرف شدم، نوشتم زاویه دارم علی‌الحساب دست از دعا بکشد و تمامش کردم، سارمن نشسته بود، عکس ها را می‌دید، گفت روت کانال کرده، بعد دهنش را باز کرد و گفت آ، تا ته حلقش را دیدم؛ تا تهِ حلقِ کسی که بیست سال است می‌شناسم، بعد مثل کسی که روی یونیت برای حرف زدن تقلّا میکند با همان دهان باز پرسید چه مرگته؟ دلم می‌خواهد گریه کنم، دلم میخواهد هوار بکشم، دلم میخواهد تسلیم بشوم، کف دست‌هایم را ببرم بالا و اجازه بدهم که گلوله سینه‌ام صورتم و چشم‌هایم را بشکافد، بعد یادم آمد نمی‌توانم؛ برای عصر قول داده‌ام