من هیچ وقت فکر نمی کردم که از خوردن مورچه عصبانی بشوم چون هیچ وقت تصور نمی کردم که روزی قرار باشد مورچه بخورم، طبیعی است که آدم از چیزی که فکر میکند اتفاق نمیافتد عصبانی هم نشود، موضوع دیگر این است که من عاشق مورچههای خانگی هستم، یعنی نه همۀ آن مورچههای بالدار و درشتجثّه یا قرمز و جنگلی و امثالهم، منظورم همین مورچههای مظلومِ توی آشپزخانه است که یک تکّه نان را با کون گرد و سیاهشان می کشند یا یک دانه برنج را می گذارند روی سرشان و راه میروند، در حقیقت تنها جانوری که میتوانم بعنوان پت تحمل کنم همین مورچهها هستند، میتوانم بنشینم نگاه کنم چطوری وقتی به هم میرسند روبوسی میکنند و کلّههای کوچک و احمقشان را با سیم به هم وصل میکنند و آدرسِ آذوقه میگیرند، میتوانم نگاه کنم که چقدر به بوی ردّ شاشِ رفیقشان اعتماد میکنند و وقتِ برگشتن به خانه برای بقیۀ رفقایشان ردّ بو جا میگذارند، میتوانم ساعتها با دنبال کردن یک مورچه سرگرم و شاد بمانم، بنظرم خصلت خوب مورچهها این است که کاری ندارند چندتایشان از خانه بیرون رفته یا چندتایشان اصلا به خانه برنگشته، اصل؛ ملکه است و بقاء، یک جورهایی شبیه اصل ولایت فقیه خودمان است با این فرق که دیگر سردار و سرلشگر نداریم، همه توی این داستان مردِ خانه سربازِ لانه و پت محبوب من هستند، متاسفانه برای من مقدور نیست که روایت یک حادثۀ بی اهمیت را الکی با مسایل عالیِ نظام قاتی نکنم، داشتم میگفتم که عصبانی شدم، چون چند ماه است که اصلا مورچه نداشتیم، غیرمنتظره بود، یعنی میتوانست چای خشک یا فلفل سیاه یا پوستۀ جداشدۀ چرم هدفونام باشد اما ترش بود، من حیوان خانگی خودم را در یک بعدازظهر تعطیل خورده بودم و دلم میخواست وسط عصبانی شدن گریه کنم، این زور دارد که آدم نزدیک به چهل سال زندگی کند و پایش را روی هیچ مورچهای نگذارد یا هربار یک تکّه کاغذ بردارد که مورچۀ سرگردان را بیندازد توی باغچه اما آخرش ناغافل، بجای اینکه طبق توصیۀ برایان تریسی قورباغهاش را قورت بدهد؛ اشتباهی مورچهاش را ببلعد