کل داستان خلقت این است که یک زنی بیاید به آدم بگوید به این سیب دست بزن، آدم دست بزند و از بهشت رانده شود، بعد در میانۀ حیرانیاش روی این زمینِ رانده شده سالها دست از زنها بکشد که آخرش دوباره به ملکوت عروج کند و سیب سرخ ابدیت را مزمزه کند، یک دور باطلِ عجیب و غریب، یک لوپ معیوب که پایۀ همۀ تراژدیها و شالودۀ همۀ اساطیر است؛ گاهی تقلیل پیدا میکند به یک پوستۀ نازک به یک امر فرعی، گاهی هم تعمیم پیدا میکند به یک مفردِ بزرگتر به قدرت به سیطره به چرایی و چگونگی، این که خیلی از آدمها هنوز درک درستی از ماوقع ندارند و انگشتِ اتهام به سمت آنهایی میگیرند که در دامنۀ کوه بارها و بارها تختهسنگِ غلتان از زیر دستشان افتاده؛ ناشی از آن است که هنوز تصویر بزرگتر را نمی بینند، هنوز توی قضیه هستند، خود قضیه هستند یک جزء سادهاند یک توضیحِ مترجم با فونتِ کوچک و توی پاورقی، فهمِ نجاتبخش این نیست که آدم توی کتابها وسط صفحات باشد؛ این است که آدم در نهایت ورای همۀ خوانشها همۀ چهارچوبها و تئوریهایی که برای زیستن در حالتِ مطرودش دارد به پیداییِ این کانسپت پی ببرد، خردمندی صرفا همین است که آدم بفهمد خبری نیست، چه مسالهاش زنها باشد چه مکنت باشد چه آن مالیخولیای در ذهنِ دیگران جاودانه ماندن و چه آن چیزی که به اشتباه کمال میخواند، رِند میفهمد که دارد بازی میخورد اما این لزوما بدان معنا نیست که کنار بکشد بازی نکند یا مثل آنهایی که تازه جزوههای تعالی را پرینت گرفتهاند گوشۀ لبهایش را به ریشخندِ دیگران کج کند، خیلیوقتها درست این است که آدم بپذیرد، زودتر بپذیرد و آن اندام را آن سیب سرخ حوا را آن ویلای فلان جا را آن پیشۀ قابل احترام و آن لذت فانیاش را در آغوش بگیرد و دست از چرایی و تحلیل، دست از چگونگی و بهبود بردارد