همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

11:04

صبح با خبر مرگ شروع شد، با صدای کلاغ و خس خسِ نایلون، پوریا چیزی برایم نوشته، کتری سر رفته، زنگ زدم با صدای خواب‌آلود گفتم می‌آیم، بعد یادم آمد نمی‌آیم؛ برای عصر قول داده‌ام، دیشب یک چیز دیگر تمام شد، از عصر طول کشیده بود و عرض گرفته بود، قدمتِ منزّه ارتباط فروریخته بود؛ کانکلوژن، سبحان میگوید میتوانی ادامه بدهی، ادامه دادن؟ این دیگر چه جور خبطی‌ست؟ با کدامشان حرف میزنم که نمی‌زنند و از کدامشان می‌شنوم که نمی‌شنوند؟ همه چیز ریخته توی هم؛ بدون رومیزی، بدون کاسۀ سوپ روی پیش دستی روی بشقاب، بدون قاشق سمت راست کارد و چنگال سمت چپ، بدون دستمال سفره و امتناع از غذای چرب، همه چیز ریخته توی هم و آدم یکهو می‌فهمد که دیگر آداب سرش نمی شود؛ برنج را می‌کشد توی ظرف، خورشت را می‌کِشد روی برنج، ماست را می‌ریزد روی خورشت و آن گوشۀ خالیِ بشقاب را با سالاد پر می کند؛ ادامه دادن تفریق و غرق شدن، صبح دوباره چشم‌هایم غمگین بود، آنقدر غمگین که وقتی توی آینه نگاه کردم خودم هم گریه‌ام گرفت، چرا تمام نمی‌شود همه چیز؟ چرا تمام می‌شود هر چیز؟ چرا تکلیف آدم با آینه ها مشخص نیست؟ حضور کش می‌ آید کش‌ می آید و یک جا مثل کش بر میگردد توی چشم خودت، چرا باید او را کشت؟ چطور می‌شود وسط مرگ کسی به قیمت چای کیسه‌ای فکر کنم و سرِ حوصله با قاشق، چای بریزم توی قوری؟ همه چیز دم کشیده، همه چیز دم کرده؛ مثل بشقابِ شلختۀ پیرمردها حال آدم را بهم میزند، علی عکس فرستاده بود، گفت اینجا به یادت بودم، خواستم بنویسم بگو تمامش کنند، خسته ام سرتاپا خسته‌ام خیلی زیاد خسته ام، منصرف شدم، نوشتم زاویه دارم علی‌الحساب دست از دعا بکشد و تمامش کردم، سارمن نشسته بود، عکس ها را می‌دید، گفت روت کانال کرده، بعد دهنش را باز کرد و گفت آ، تا ته حلقش را دیدم؛ تا تهِ حلقِ کسی که بیست سال است می‌شناسم، بعد مثل کسی که روی یونیت برای حرف زدن تقلّا میکند با همان دهان باز پرسید چه مرگته؟ دلم می‌خواهد گریه کنم، دلم میخواهد هوار بکشم، دلم میخواهد تسلیم بشوم، کف دست‌هایم را ببرم بالا و اجازه بدهم که گلوله سینه‌ام صورتم و چشم‌هایم را بشکافد، بعد یادم آمد نمی‌توانم؛ برای عصر قول داده‌ام
سه شنبه ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۱
صحاری

11:03

نفهمیدم چرا باید یکی مثل من را با یکی مثل این آدم مقایسه کنند؟ این آدم خیلی زور بزند بتواند تصادفا با من از یک ایستگاه مترو بیرون بیاید، دستپاچه دست روی شانه‌ام بگذارد لبخند بزند و با لب و لوچه‌ای آویزان برای سیگارش فندک بخواهد، بعد همانطور دیلاق و لش راه بیافتد پیِ چاک‌ها و پسِ بوت‌ها، تخس و مبتذل خودش را پرت کند وسط مهمانی یا سردرِ ویلای اجاره‌ای بایستد و خودش را توی لنزها ثبت کند، در بهینه‌ترین حالت عَرضه‌اش شاید بتواند یک کولۀ انتحاری را توی جمع منفجر کند یا توی کلاهخود جنگی‌اش آس پیک بگذارد، کجای این تیربارچی شبیه من است؟ من به آن بعلاوۀ توی دوربین عادت دارم؛ به بوی تند و کوتاه باروت و به عکسی که توی جیب جلیقه‌ام گذاشته‌ام، در کمینه‌ترین حالتش، آن تک‌تیرانداز کارکشته‌ای بوده‌ام که برای سرش جایزه می‌گذاشتند، از خانِ این لوله اگر گلوله شلیک شود نه برای خوشایند چکمه‌پوش‌هاست نه مترادفِ آسیب جانبی، من به قصد کشت میزنم؛ به قصد زمینگیر کردن و این را آن گردنِ خون‌مرده؛ خوب می فهمد
دوشنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۱
فانوس چروک

11:02

داشتم توی هوروسکوپ میچرخیدم رسیدم به طالع بینی مردهای متولدِ ماه تولد خودم، همان اولش نوشته بود که خیلی لاشی هستید، خیلی موافق بودم و دقت در ارزیابی و صحت نتیجه‌گیری‌اش تیک خورد، بعد گفته بود کودکی سختی دارند تلاطم در نوجوانی دارند و در جوانی ناگهان ابواب رحمت به رویشان باز می شود و امورشان فراخ و ماتحتشان فراخ تر می‌شود بعد اما وقتی به میانسالی میرسند یاد چیزهایی که در زندگی به آن ریده‌اند میافتند و حالشان را میگیرد، بعد دیدم که در میانسالی دقیقا دارم یاد چیزهایی که به آن ریده‌ام میافتم و تیک دومش هم خورد، آخرش هم نوشته بود که سال‌های پایانی عمرشان را در آرامش می‌گذرانند و هشیوار به حفرۀ تنگِ قبر میافتند، بنظرم خواندن این چرت و پرت‌ها برای سوی چشم و صحت گوارش و سلامت عقل و بیضه ها خوب است، آدم لازم نیست به همه چیز مستدل و علمی نگاه کند و دنبال کُنه و حقیقت امور باشد آن هم وقتی که یک سری چیزهای کسشر در دنیا وجود دارد که انقدر درست و دقیق دارد تیک میخورد و حال آدم را از اینکه میفهمد آخرش چه به سرش می‌آید خوب میکند، بعد رفتم نگاه کردم روابط مردِ متولد ماه خودم با زن‌های متولد ماه‌های دیگر چطوری‌ست، البته یادم هست قبلا هم یکبار این جور چیزها را خوانده بودم با این حال دوباره خواندم و دوباره تیک خورد و حسابی کیفور شدم، آفرین هوروسکوپ! تو خیلی خوبی! اصلا اگر عینک فریم‌گربه‌ایِ دورمشکی داشتی و وقتی پا روی پا مینداختی باسن گردت از دور شبیه هذلولی میشد؛ حتما می‌آمدم نوبت میگرفتم و هفته‌ای یکبار روح و روان بیمارم را به دست و دهان توانای تو میسپردم، با این همه زندگی به من یاد داده که همه چیز فقط مکتوبش خوب است و وقتی کار به شفاهی شدن به محاوره و کلام می‌کشد باید فاتحۀ آن چیز را خواند، همین است که شما صدبار بروید به زن یا مردِ متولدِ ماهی که با ماه تولد شما جور است بگویید دوستت دارم؛ میگوید آها یا میگوید اوهوم یا می‌گوید من هم همینطور یا می‌گوید اوخی عجیجم و تمام می‌شود می‌رود اما کافی‌ست چهارخط حرفِ گوگولی مگولی را بعنوان شعر روی یک تکّه کاغذ بدهید دستش، صد سال هم بگذرد ته کیفش لای کتابش یا توی جعبه کفشِ زیر تختش می‌ماند، بعد حریص‌تر شدم رفتم طالع‌بینی متولدین سال تولدم را هم خواندم، آدم توی سنّ و سال من نباید حرص بزند؛ چه در تعدّد انزال باشد چه در مصاحبت با افراد چه در بدست آوردن وجه نقد و چه در خواندن کتاب و فال؛ تقریبا همه چیزش از بیخ غلط بود، یعنی اگر یک مسابقه‌ای ترتیب میدادم که هرکس برعکس‌تر و غلط‌تر و دری‌وری‌تر پیش‌بینی‌ام کند برنده خواهد شد؛ قطعا فالِ سالِ تولد می‌توانست جایزه را از آنِ خود کند، همانجا با ناامیدی گفتم شاشیدم توی عینک گربه‌ایِ دور مشکی‌ات و تب مرورگر را بستم، متاسفانه هیچ کسی یا هیچ چیزی کتبا و یا شفاها نمیتواند آدم‌ها را در مقیاسی بزرگتر از روز و یا نهایتا ماه بسنجد و این تازه خوش‌بینانه‌ترین حالتش است، خیلی‌ها حتی زورشان به هفته و ساعت هم نمیرسد، نهایتش میتوانند بفهمند که اگر هارهار خندیدی خوشحالی و اگر زار زار گریستی غمگینی، بعد هم عینک مشکی‌شان را با انگشت به حدفاصل ابروهایشان فشار میدهند و زیر نور آباژور، روی دفترچه‌ای که توی دستشان است می‌نویسند هذلولی
جمعه ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۱
صحاری

11:01

همه منتظر بودیم که سر برسد، چکیدۀ اظهارات جمع این بود که خیلی کیوت است، خیلی موفق است، خیلی کاریزما دارد و یک چندتا خیلیِ دیگر هم عین پیرسینگ بسته بودند به نافش، هرجور توی ذهنم حساب کتاب کرده بودم دیدم نمی‌شود آدم هم مثل بچه گربه‌ها ملوس باشد و هم مثل گشتاپو ترسناک، یکی این وسط دارد راستش را نمی‌گوید یا شاید هم چند نفر این وسط در فرایند مشاهده دچار نقص فنی شده‌اند، هرچه بود کنجکاو بودم ببینم این سیمین‌ساقِ دژم‌کُش کیست که عالم همه دیوانۀ اوست، حواسم بود دیدم آدمِ اول آدامس جویدۀ قبلی را دور انداخت و یک تازه‌ترش را برداشت گذاشت توی دهنش، آدمِ دومی هم توی لنز سلفی زلفش را بهم ریخت و موی بیرون زدۀ دماغش را با پشتِ انگشت بالا فرستاد، آدمِ سومی هم لش کرده بود؛ زیربغل انداخته بود روی پشتی صندلی و با آن دست دیگرش داشت اکسپلورر اینستاگرامش را بالا پایین میکرد، آدمِ چهارم را هم نمی‌شناختم، بعد یواشکی یک عکس از جمع گرفتم و برای سارمن فرستادم که جوک برای خندیدن و آدم برای مسخره کردن داشته باشیم، آدم ها عادت دارند وقتی در انتظار چیزی هستند از تمام چیزهایی که در جریان است دست بکشند، هیچ کس حرف نمیزد و اگر میزد گفتگو به درازا نمی‌کشید، منتظر و کنجکاو چانه‌ام را گذاشتم روی میز، چند دقیقه بعد سر رسید؛ با کسی که پیشاپیش او قدم برمیداشت، یک مقدار خجالتی بنظر میرسید، آن قدرها که می‌گفتند کیوت نبود، یعنی در آن حدّی کیوت بود که آدم وقتی عکس برادرزادۀ رفیقش را می‌بیند توی رودربایستی می‌گوید آخی چه ناز؛ در همین حد، چهره‌اش اما جان داشت؛ طراوت جوانی و قدری رازآلودگی، روی هم رفته بیشتر از آن که به کلئوپاترا شبیه باشد به پاندورا میزد، بعد دیدم همه دارند به آن یکی که اول از راه رسیده بود سلام میکنند و دست میدهند، پس اشتباه گرفته بودم؛ این کیوت نبود و آن یکی بود، کیوتِ کاریزماتیکشان یک کاسه ماستِ هم‌زده بنظر می‌رسید، شاید یکی دوسالی بزرگتراز پاندورا و با اعتماد بنفسی بمراتب بیشتر، صندلی‌ها با هیجان روی زمین کشیده می‌شد، تلق‌تلق به لبۀ میز و پایۀ صندلی‌های دیگر میخورد و این مجسمۀ سرتاپاتراشیده و ژل‌آگین و استخوانی هم عین عصای موسی وسط نیل میخورد و دریای مشتاقان اوسکلش را میشکافت و پیش میرفت، آخرش هم رفت روی آن صندلی زیر نور لامپ زردی نشست که درون حبابی سیاه احاطه شده بود، یک نفر یک حرکتی توی یک کافه‌ای میزند بعد تا سال‌های سال هرجا میروی همه دقیقا همان کار را تکرار میکنند، این قابلمه‌های سیاهی که بجای آویز میگذارند و آن لوله های انتقال نفتی که روی سقف کافه میزنند آن قدر همه‌گیر شده که آدم ترجیح میدهد بجای کافه برود توی بازداشتگاه یا کارخانۀ فولاد بنشیند، در این اثنا خانمِ شای هم عین لشگر مغروقِ فرعون برای نشستن دست و پا میزد، با پا یک صندلی از میز کناری جلو کشیدم و با کف دست به کفی صندلی زدم و اشاره کردم که بنشیند، این همان حرکتی‌ست که نسل جوانتر با سگ و گربه‌اش میکند و برای جنتلمن بودن لازم بود که بیست سال در تاریخ به عقب برمیگشتیم، با قدری تردید و میزان مشهودی از خشم روی صندلی نشست و تشکر نکرد، ماستِ سِون آن سر میز شروع کرده بود به گپ زدن و آدمِ سوم سرش را از گوشی آورده بود بیرون، یک نگاه به خانم شای انداختم که از قضا چای سفارش داده بود؛ کم ریسک، خنثی، آمادۀ انتقال به سفارش قبلی یا بعدی، هی زیر میز کف دست کوچکش را روی دست دیگرش میگذاشت و قدری می فشرد و رها میکرد، نسل بدبختی دارد پشت سر ما می‌آید؛ نسلی که حتی برای بدبختی‌هایش هم شواهدِ کافی پیدا نمیکند، دلم سوخت، به سیاق خودم بی‌هوا اسمش را پرسیدم، گفت مثلا شای هستم، قدری جا خورده بود و در عین حال کنجکاو و مستاصل هم بود؛ درست مثل وقتی که یک نفر گیرِ قاتلی سریالی بیافتد و همانجا بفهمد که قاتلش همان زودیاک مشهور و ناشناخته است، بعد چندتا سوال عجیب و غریب دیگر هم پرسیدم که هیچ کدام به آن یکی ربطی نداشت، دقت کرده‌ام دیده‌ام وقتی سیستم‌ام را روی اتوپایلوت میگذارم همیشه از واندرلند و سوراخ خرگوشِ آلیس سر در میاورد، بهترین حالت پروازِ من، فلایت مود گوشی‌ست. قدری آهان و اوهوم کردم و بیشتر از آن که گوش کنم چه می‌گوید سعی کردم به حرف زدن وادارش کنم، آدمِ دوم که همیشه عادت دارد نفر سوم مکالمات باشد سرش را آورد وسط حرف‌ها و شروع کرد به بُر زدن دست و برگرداندنِ ورق، با آدم اول در درست‌ترین زمان ممکن بلند شدیم و از کافه بیرون رفتیم و بقول خودش ممنوعه کشیدیم، آدمِ اول دوست دارد که حتی در انتخاب کلماتش هم مرموز و هنجارشکن جلوه کند با این حال غایتِ فرم ژیگولش آدم را به زحمت یاد پاپیون می‌اندازد، از پشت شیشه دیدم شای دارد سفارش بعد از چای میدهد و لبخندش کاملا سرخ و دهانش کاملا باز است و آدمِ دوم هم نشسته روی صندلی من، شعف این جاکشی معنوی در رگ‌هایم جاری شد و قدری احساس سرخوشی کردم، عادت دارم وقتی می‌بینم یک آدمی توی یک جمعی گوشه افتاده، منزوی شده یا کسی به شوخی هایش نمیخندد مداخله میکنم و یخ داستان را با مشت با چکش یا با لگد میشکنم؛ این جزو آن معدود چیزهایی‌ست که توی جمع‌ها هنوز هم مشعوفم میکند، به آسمان نگاه کردم که صاف و یکدست آبی بود با چند تکّه ابری که عینِ فوم آماتورِ شیر، پرحجم و کم دوام شده بودند و به زمین که با یک لایه بارانِ از قبل باریده پوشانده شده بود و شبیه میزی چوبی شده بود که تازه به آن آستر زده باشند، آدمِ اول که از سکوت بیشتر از تابوهایش می‌ترسد گفت: قرار است تا شب باران ببارد، چیزی نگفتم و اجازه دادم که معذّب بماند، شای هم دیگر نگاهش را از آن مجسمۀ فومی برداشته بود، داشت با همان چیزی که بود خوش میگذراند، متعلّق و دستپاچه نبود، زنده بود؛ دست‌کم برای دقایقی کوتاه، این نسل جدید باید یاد بگیرد که ذره ذره خوش باشد و خوشی کند، تکه‌تکه‌های خوشبختیِ مقدور را جمع کند، هر روز هر عصر هر هفته یک جایی یک چیز کوچکی یک دلخوشیِ ریزی پیدا کند و نفس تازه کند، این جریانی که دارد همه چیز را در دنیا به یک مسابقۀ بزرگ همگانی بدل میکند و همه را به سمت ابَرانسان شدن سوق میدهد؛ در آینده رُس این‌ها را خواهد کشید، این طفلکی‌ها باید معمولی بودن را هیچ چیزی نشدن را هم یاد بگیرند، باید وسط آپدیت‌ها و آپگریدهایشان احتمالِ بلواسکرین شدن را هم لحاظ کنند، احتمالا قطعیت آن چیزی‌ست که نسل بعد از ما را ویران خواهد کرد، البته آنقدرها نگران شای‌ها و ماست‌ها و نسلی که بعد از ما می‌آید نیستم؛ بیشتر نگران خودم و رفقایم هستم که چطور تمام این سال‌های زیر یوغ، همیشه در گروِ احتمالات بودیم؛ احتمال کاهش تورم احتمال جاری شدن سیل احتمال توافق هسته ای احتمال بوسۀ بعد از مهمانی احتمال مرگ با الکل صنعتی و احتمال کمِ خوشبختی
پنجشنبه ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۱
رمز چهار تا یک

11:00

من هیچ وقت فکر نمی کردم که از خوردن مورچه عصبانی بشوم چون هیچ وقت تصور نمی کردم که روزی قرار باشد مورچه بخورم، طبیعی است که آدم از چیزی که فکر میکند اتفاق نمی‌افتد عصبانی هم نشود، موضوع دیگر این است که من عاشق مورچه‌های خانگی هستم، یعنی نه همۀ آن مورچه‌های بالدار و درشت‌جثّه یا قرمز و جنگلی و امثالهم، منظورم همین مورچه‌های مظلومِ توی آشپزخانه است که یک تکّه نان را با کون گرد و سیاهشان می کشند یا یک دانه برنج را می گذارند روی سرشان و راه می‌روند، در حقیقت تنها جانوری که میتوانم بعنوان پت تحمل کنم همین مورچه‌ها هستند، می‌توانم بنشینم نگاه کنم چطوری وقتی به هم میرسند روبوسی می‌کنند و کلّه‌های کوچک و احمقشان را با سیم به هم وصل میکنند و آدرسِ آذوقه میگیرند، می‌توانم نگاه کنم که چقدر به بوی ردّ شاشِ رفیق‌شان اعتماد می‌کنند و وقتِ برگشتن به خانه برای بقیۀ رفقایشان ردّ بو جا میگذارند، میتوانم ساعت‌ها با دنبال کردن یک مورچه سرگرم و شاد بمانم، بنظرم خصلت خوب مورچه‌ها این است که کاری ندارند چندتایشان از خانه بیرون رفته یا چندتایشان اصلا به خانه برنگشته، اصل؛ ملکه است و بقاء، یک جورهایی شبیه اصل ولایت فقیه خودمان است با این فرق که دیگر سردار و سرلشگر نداریم، همه توی این داستان مردِ خانه سربازِ لانه و پت محبوب من هستند، متاسفانه برای من مقدور نیست که روایت یک حادثۀ بی اهمیت را الکی با مسایل عالیِ نظام قاتی نکنم، داشتم میگفتم که عصبانی شدم، چون چند ماه است که اصلا مورچه نداشتیم، غیرمنتظره بود، یعنی میتوانست چای خشک یا فلفل سیاه یا پوستۀ جداشدۀ چرم هدفون‌ام باشد اما ترش بود، من حیوان خانگی خودم را در یک بعدازظهر تعطیل خورده بودم و دلم می‌خواست وسط عصبانی شدن گریه کنم، این زور دارد که آدم نزدیک به چهل سال زندگی کند و پایش را روی هیچ مورچه‌ای نگذارد یا هربار یک تکّه کاغذ بردارد که مورچۀ سرگردان را بیندازد توی باغچه اما آخرش ناغافل، بجای اینکه طبق توصیۀ برایان تریسی قورباغه‌اش را قورت بدهد؛ اشتباهی مورچه‌اش را ببلعد
چهارشنبه ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۱
صحاری

10:59

در حافظۀ درخت مگر چه می مانَد جز لرزش برگ ها و مکیدن خاک؟
يكشنبه ۴ ارديبهشت ۱۴۰۱
برزخ مکروه

10:58

باید برگردم آن تیشرت سبزم را پس بگیرم، برگردم نرده‌های تراس را رنگ کنم، دو تا پونز رنگی بردارم و گوشۀ باتیک را صاف کنم، برگردم توی آن هارد قرمزِ یک ترا یک خاطرۀ دو ترامادولی پیدا کنم، برگردم بپرسم لحاف رنگ پس داده یا نه ناهارش را خورده یا نه شام دارد یا نه دوباره گریه کرده یا نه، نخ پیدا کنم ببندم پای پنجره که قاشقی‌های توی گلدان سر خم نکند، برگردم نایلون‌هایی که زمستان به دریچه‌های کولر چسبانده بودم را باز کنم، برگردم تز بدهم که این اتاق این‌وری را ول کن برو آن یکی اتاق آن‌وری، رخت و لباس‌ها را جمع کنم فرو کنم توی کمد، دودوتا چهارتا کنم که کجا کلاس بردارد کجا کلاس بگذارد، باید برگردم و دوباره جوری که نفسش بگیرد بغلش کنم یا یک همچو چیزهای ساده و پیش‌پا‌افتاده‌ای؛ چیزهایی که بشود اسمش را هر چیزی گذاشت، بشود هرجوری تفسیرش کرد و به هر تاریخ و گذشته‌ای ربطش داد، من فکر میکنم این که آدم تکرار خودش باشد عجیب و غریب نیست، اصلا آدم به دنیا می‌آید که خودش را تکرار کند، آن جایی از زندگی آدم مارک می‌شود آن جایی نقطۀ اپتیموم زندگیست که آدم ناگهان از تکرار کردن خودش دست بردارد، آن روزها روزهای خرقِ عادت بود؛ وجدِ معصومیتِ ممکن، گرگ تاریکی که در سینه داشتم با نوازش دستی رام شده بود و تصویر اینکه سرانجام دارم بر تاریکی فائق میشوم مرا مجاب کرده بود که بی‌محابا بر ادامۀ حضور اصرار داشته باشم؛ زیاد کنترل کنم زیاد محیط و محاط باشم و هکذا، و این اوج بی‌خردی است نهایت خودخواهی است که آدم نبیند چطور دارد به قیمت به دست آوردن تسلّایش روح و روان یک آدم دیگر را نیست و نابود میکند، آنقدر از چرخۀ تکرار شونده‌ام بیرون پریده بودم که خودم هم یادم رفت یک جاهایی باید به‌رغم تمام حزنی که انتظارت را می‌کشد دست توی جیبت بگذاری سرت را پایین بیندازی و آرام و بی‌صدا از زندگی آن که ویرانش کرده‌ای بیرون بزنی، آن روزها هر چه که بوده تمام و کمالش، بخشی از زندگی من بخشی از من بوده؛ تعریف من از حقیقتِ سُکنی، با چشم‌هایی کاملا باز به آن کلاژِ حضور افتخار میکنم و با هر ارائه و چکیده‌ای که از آن برجا مانده باشد سرِ جنگ نخواهم داشت و در دورترین مقام و تاریک‌ترینِ روزها، آرزو میکنم که همواره در شریف‌ترینِ مقام‌ها و در روشن‌ترینِ روزهایش باشد
شنبه ۳ ارديبهشت ۱۴۰۱
اکتاو آبی

10:57

زن‌های چاق بشدّت عاشق من هستند، البته در این دلبستگی با پیرزن‌های ماتیکی رقابتی تنگاتنگ دارند، یعنی اگر سوار این اتوبوس‌های تهرانگردیِ کهریزک بشوم تا آخر سفر ده دوازده‌تا جای ماچِ چروک روی سر و صورتم میماند، خودم هم پیرزن‌های ماتیکی را دوست دارم، خیلی‌وقت‌ها سربه‌سرشان میگذارم به غر زدن‌شان گوش میکنم و اگر حوصله‌ام خیلی سر نرود وقتی دارم سبد خریدشان را پایین میگذارم اسمشان را هم می‌پرسم، این‌ها شصت سال هفتاد سال پیش برای خودشان کسی بوده‌اند، می‌رفتند جلوی آینه لباسِ از خیاطی گرفته را تن می‌زدند و قر میدادند، یک زمانی دلبرِ عباس آقایی آقا ستّاری قیصری چیزی بوده‌اند؛ یکی که بخاطرشان تیزی بکشد، چادر گل‌گلی سرشان کرده‌اند و کاسه آش نذری برده‌اند یا جزو اولین‌هایی بوده‌اند که توی عکس‌های سیاه و سفید مینی‌ژوپ پوشیده‌اند، آن روح پر جنب و جوش و آن زنانگی اغواگرشان یک جایی آن زیر، پشت چروک‌ها و لکه ها یک جایی زیر موی کم‌پشت سرشان پشت آب مروارید چشمشان مخفی‌ست، یک زنی بوده که بجای بوی پودر تالک و اجل، بوی پرفیوم میداده دستش جان داشته و خودش را غرق لوسیون یا گلاب میکرده، برای خودش کسی بوده برو بیایی داشته و حالا انگار یک تکه مرغ سوخاری‌ست یک تکه سنگ که با کاغذ کشی کادوپیچش کرده‌اند، یک قدری غمگین است ولی می‌شود چند دقیقه وقت گذاشت و اجازه داد که تصور کنند هنوز زنده‌اند، اما خب این‌ها بدرد رفاقت بدرد پیاده‌روی نمی‌خورند، مجبورند عشق مرا مثل عکس همفری بوگارت یواشکی توی کمد اتاق آسایشگاه پنهان کنند، زمان من هم دارد میگذرد و با این نسل آیندۀ بیشعوری که تولید کرده‌ایم بعدها قرار نیست کسی بیاید به زیر چروکِ پوستم نگاه کند، آدم تا تیغش می‌بُرد باید الواتی کند خوش باشد و خیام خیام کند، شخصا با همسن و سال‌های بسیار چاق‌ام راحت‌ترم، امور بوضوح اروتیک پیش نمیرود، آن‌ها به من به چشم مگس‌کش نگاه می کنند و من به آن‌ها به چشم گلدان بزرگی که نمی‌شود تکانش داد، آن حرکت زیر پوستی برای تصاحب، آن رقابت بر سر فریبندگی همه‌اش می‌شود کشک می‌شود دوتا همبرگر دوبل و سیب زمینی اضافه، می‌شود این که اگر یک موقع یک مرد چاقی اشکشان را درآورد سرشان را روی پا بگذاری و پایت خواب برود یا اگر یک روزی دلت گرفت خودت را جفت‌پا پرت کنی روی شکم شان و عین ترامپولین تو را پرتاب کنند سمت سقف و آنقدر بپر بپر کنی که اندوه ات از پا بیافتد، هیچی دیگر، همین، ادامه ندارد
جمعه ۲ ارديبهشت ۱۴۰۱
رمز چهار تا یک

10:56

کل داستان خلقت این است که یک زنی بیاید به آدم بگوید به این سیب دست بزن، آدم دست بزند و از بهشت رانده شود، بعد در میانۀ حیرانی‌اش روی این زمینِ رانده شده سال‌ها دست از زن‌ها بکشد که آخرش دوباره به ملکوت عروج کند و سیب سرخ ابدیت را مزمزه کند، یک دور باطلِ عجیب و غریب، یک لوپ معیوب که پایۀ همۀ تراژدی‌ها و شالودۀ همۀ اساطیر است؛ گاهی تقلیل پیدا میکند به یک پوستۀ نازک به یک امر فرعی، گاهی هم تعمیم پیدا میکند به یک مفردِ بزرگتر به قدرت به سیطره به چرایی و چگونگی، این که خیلی از آدم‌ها هنوز درک درستی از ماوقع ندارند و انگشتِ اتهام به سمت آن‌هایی میگیرند که در دامنۀ کوه بارها و بارها تخته‌سنگِ غلتان از زیر دستشان افتاده؛ ناشی از آن است که هنوز تصویر بزرگتر را نمی بینند، هنوز توی قضیه هستند، خود قضیه هستند یک جزء ساده‌اند یک توضیحِ مترجم با فونتِ کوچک و توی پاورقی، فهمِ نجاتبخش این نیست که آدم توی کتاب‌ها وسط صفحات باشد؛ این است که آدم در نهایت ورای همۀ خوانش‌ها همۀ چهارچوب‌ها و تئوری‌هایی که برای زیستن در حالتِ مطرودش دارد به پیداییِ این کانسپت پی ببرد، خردمندی صرفا همین است که آدم بفهمد خبری نیست، چه مساله‌اش زن‌ها باشد چه مکنت باشد چه آن مالیخولیای در ذهنِ دیگران جاودانه ماندن و چه آن چیزی که به اشتباه کمال می‌خواند، رِند می‌فهمد که دارد بازی می‌خورد اما این لزوما بدان معنا نیست که کنار بکشد بازی نکند یا مثل آن‌هایی که تازه جزوه‌های تعالی را پرینت گرفته‌اند گوشۀ لب‌هایش را به ریشخندِ دیگران کج کند، خیلی‌وقت‌ها درست این است که آدم بپذیرد، زودتر بپذیرد و آن اندام را آن سیب سرخ حوا را آن ویلای فلان جا را آن پیشۀ قابل احترام و آن لذت فانی‌اش را در آغوش بگیرد و دست از چرایی و تحلیل، دست از چگونگی و بهبود بردارد
پنجشنبه ۱ ارديبهشت ۱۴۰۱
صحاری

10:55

لگ و کتانی و مت صدا دارد، صدای زنی ترکه‌ای که توقع دارد توی صف عابر بانک از تو جلو بزند و برداشت وجه نقدش را بر حواله حساب تو مقدم بداند
يكشنبه ۲۸ فروردين ۱۴۰۱
صلوات ختم کن