همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

10:44

دلم برایش تنگ شده، گرچه میدانم آدم کثافتی ست، با این حال فکر میکنم که حتی آدم های کثافت هم حق دارند کسی را داشته باشند که دلش برای آن ها تنگ شده باشد
جمعه ۱۲ فروردين ۱۴۰۱
اکتاو آبی

10:43

گره آخری را سفت زده بودم، نصفه تُستی که محبوس شده بود؛ رنگ‌پریده نشسته بود به تماشای تقلّای من، تعطیلات است، کار خاصی ندارم، عجله هم نداشتم، در سکوت نشستم و بجای آن که کیسه‌فریزر را پاره کنم، آرام آرام ور رفتم و گره‌اش باز شد، کمی نان برداشتم و ریختم کفِ دست، نان را مشت کردم و نایلونش را دوباره گره زدم و انداختم روی اوپن، مشتم را دوباره باز کردم و با انگشت آن یکی دستم، خُرده‌نان‌ها را سابیدم تا ریز شد، بعد مثل وقتی که آدم با انگشت نمک برمیدارد و توی غذا میریزد، بخش اولِ نانِ پودر شده را ریختم توی تُنگ، آن یکی که شبیه من است جست زد و تندتند چندتا خرده‌نان را فرو داد، قرمز خالص است، این چندوقت حسابی تپل شده، قد و بالایش کشیده است و دور نافش باد کرده، آن یکی کوچک‌تر است، راستش امیدی نداشتم که حتی به سال‌تحویل برسد، از همین‌هاست که دمِ عید زیر نور کم و همهمۀ خرید توی پاچۀ آدم می‌کنند، سیاه و رنجور و ضعیف بود، حالا ولی یاد گرفته بخش دومِ نان‌هایی که میریزم را ببیند، مثل احمق‌ها چندبار دور خودش می‌چرخد، دو سه بار به شیشۀ تنگ میخورد، با سر می‌رود توی شکم آن قرمز خالص و بعد که اولین تکه‌نانِ اتفاقی رفت توی دهنش؛ یادش میافتد که گرسنه است، کمی چاقتر شده کمی قد کشیده و رنگ سیاهش دارد بور می شود، به دو ساعت هم نمی‌کشد که هرچه بلعیدند را عین خمیردندانِ سفیدی که تیوبش زیرِ پا مانده باشد؛ پس میدهند کفِ تنگ، هربار با خودم عهد میکنم که نان کمتری بریزم که تُنگ دیرتر کثیف شود، بعد دلم نمی‌آید، به این فکر میکنم که با حافظه‌ای که این‌ها دارند، توی همین یک دقیقه‌ای که برایشان خُرده‌نان میریزم حدودا بیست بار خوشحال می‌شوند، آدم چرا باید خوشحالی را از دیگران دریغ کند ولو اگر کم‌حافظه و احمق باشند؟ زحمتش برای آدم نهایتا عوض کردن آب تنگ است و باز کردنِ گره؛ تا جایی که زنده باشند یا دست‌کم تا زمانی که توی نهری رودخانه‌ای یا حوض بزرگِ وسط یک پارک رهایشان کرده باشی
چهارشنبه ۱۰ فروردين ۱۴۰۱
ها کردن به شیشه های مات

10:42

من تفاوت صدای پاشنه ها را بهتر می فهمم و تق تق آن پاشنه ای که به جلجتا می رود را می شناسم
دوشنبه ۸ فروردين ۱۴۰۱
پاژ

10:41

از آن گربۀ دم سپهسالار بدم می آید، هی هر بار دندان نشان میدهد، پنجه میکشد روی آسفالت، وقت‌هایی که راه میرود از پشت لای کفلش را چک میکنم، ببینم از این خایه‌های بیرون زده دارد یا نه، ندارد یا شاید هم دارد و پنهانش میکند، احتمالا ماده باشد شاید هم کوئیر باشد و این تقریبا تنها گربه‌ایست که در زندگیم دیده‌ام که خودش را به من نمیمالد، حتی ممکن است از اینکه دمپای جین‌ام بوی کمر و دُم گربه‌های لوسِ پیاده‌رو را میدهد کفری شده باشد، یا شاید از این که همیشه درِ کنسروها را نصفه باز میکنم حرصش گرفته باشد، عادت دارد برود پشت ویترینِ آن روسری‌فروشی، بین آن همه کیف و کفش، زل بزند به ویتونی که با موی گربه بافته‌اند
يكشنبه ۷ فروردين ۱۴۰۱
مزامیر ورشو

10:40

سقف دارد چکّه میکند، آب ناغافل همه جا را برداشته؛ مثل آلی که شب دوم به زائو بزند، دشت‌وا می‌پیچد توی سقف شیروانی و غیژغیژِ تیرک‌های نمور و چوبی را بلند می‌کند، ظرف دیگری نمانده، هرچه داشتم گوشه و کنار گذاشتم، این آخری را هم از روی مجمر برداشته بودم، قاتوق را توی چینی‌مرغی کشیدم و کماجدانش را گذاشتم کنج دیوار، عمارت سست است، پیش از آن که همایونی برود بلند شدم دوباره واکسیل بستم، عارض شدم که والاحضرتا! این امانتی گران است، فرمودند تو کشیکِ گنجۀ سرداب باش؛ سرسرا هم اگر ریخت ریخت، صبح صدای شیهۀ اسب‌ها آمد، شب آتاشه از پتربورگ تلگراف آورد، ذره‌بینی را زدم، پای سوسوی زنبوری هر چه چشم ریز کردم نشد بخوانم، به یوگنی گفتم بخواند، چانه عقب داد و گفت؛ اسفند.. ماه به‌روز کردن یادداشت‌های خودکشی‌ست، گفتم نگاه کن ببین چه کسی فرستاده؟ گفت ناممکن است.. از بعد از اسفندش ناخواناست
يكشنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۰
آلفردو، مرغ ماهی خوار

10:39

بدیهی‌ست که در بغض کردنِ تماشاچی، آن چیزی که غالبا اهمیتی ندارد؛ صداقتِ هنرپیشه‌هاست
شنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۰
جماهیر

10:38

نصف وقتایی که آدم سر صحبتُ باز نمیکنه واسه خاطر اینه که نمیدونه حرفشُ باید چطوری ادامه بده، نصف دیگه‌اش هم واسه خاطر اینه که مطمئن نیست حرفاش قراره در نهایت به چی ختم بشه
شنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۰
سیگار، الکل، شیرکاکائو

10:37

همسایۀ جدید برای خانه‌ای که صدمتر هم نیست سه تا تشک دونفره آورده، یا قرار است تشک احتکار کند و بعد که گرانتر شد بفروشد، یا قرار است کل خانه را برای اورجی فرش کند، یا قرار است ردّ منی و بزاقِ دوره‌های پنج‌ساله‌اش را آرشیو کند، یا قرار است با فنرهای توی تشک یک میدان الکترومغناطیسی بزرگ برای سرنگونی یوفوها درست کند، غیر از این‌ها چیز دیگری به ذهنم نمی‌رسد، شَل و شُل افتاده‌ام توی تراس، اشتباهی بجای اسمارتیزهایی که آورده بودم بعد از قرص‌ها بخورم، آن چندتا قرصی که توی آن یکی دستم بوده را جویدم، دهنم مثل پودر کیکی که زیادی تویش آرد ریخته باشی خشک شده و قرص‌های لهیده عین گچبریِ سقف چسبیده به سقف دهنم، یک چیزی شبیه تبرزینِ قاب شده هم گذاشته اند روی زمین، تکیه‌اش داده‌اند به سپرِ خاور، با احتساب آن آباژور پایه‌بلندِ عتیقه‌طوری که گوشۀ حیاط گذاشته‌اند، می‌شود حدس زد که یارو احتمالا از نوادگان کیکاووس است، حوالی جنگِ توران بلند شده رفته فرنگ، حالا هم برگشته و قرار است که از لهراسب دو انبان اشرفی قرض بگیرد تا بعدا خودش با تبرزین بیافتد توی راهرو و راه‌پلّه و از در و همسایه خراج جمع کند، آن‌جوری هم که می گویند کووید گه خاصی نمیخورَد، یا شاید این سویۀ آخری‌اش خیلی گه خاصی نیست، یا شاید برای این‌که عینِ دعای کمیل، هر پنجشنبۀ آخر هفته رفته‌ام توی پایگاه‌های مساجدِ اقصی‌نقاطِ شهر و واکسن زده‌ام؛ باعث شده که وایت‌بی‌سی‌های بدنم دستشان را بگیرند به خشتکشان و رو به کوویدهای مهاجم بگویند جوون بیا پیش عمو، بینی‌ام برخلاف چیزی که انتظار داشتم دارد کار میکند، در حقیقت هنوز بوی اکلیل‌سرنجی که دیشب به درب پارکینگ کوبیدند را از این فاصلۀ دور استشمام میکنم، علاوه بر این همچنان میتوانم اسمارتیزهای بنفش را از سبزها و آبی هایش را از نارنجی ها صرفا از روی طعمشان تشخیص بدهم، این کارگری که لباس بسیجی پوشیده از همه گشادتر است، هی آن وسط‌هایش می‌رود پشت کامیون قایم می شود تا اثاثِ گنده به او نیافتد، وقتی هم که میخواهد یک کارتنی چیزی بگذارد روی کولش عین این دروازه‌بان‌های اماراتی وقت تلف میکند، در حالت عادی از این بالا داد میزدم داداش دوتا کارتن سنگین‌تر وردار که اقلا قولنجت بشکنه، لیکن با این حال مریض احساس میکنم که به ملکوت آسمان‌ها نزدیکتر و با بندگان خدا بسیار مهربان‌ترم، عصری هم که توی آینۀ مستراح نگاه میکردم دیدم یکجور نور معنویتِ خاصی چهره‌ام را فرا گرفته و یک حالِ عرفانی عجیبی هم در نهایت بر من حادث شد، گیرم یک بی‌خدا پیغمبری هم به آدم بگوید که انقدر در نوشیدنِ مایعات افراط میکنی و یک‌بند داری میشاشی که رنگت پریده؛ چه باک از طعنۀ ملحدان بداندیش و مجوسان برنزۀ دیوث، دو سه تا کیسه‌زبالۀ مشکی هم از خاور بیرون کشیدند که آدم را یاد آن بابایی می اندازد که چندوقتِ پیش پسرش را جوجه‌کبابی فیله کرده بود، یک گلدان خیلی بزرگ هم گذاشته‌اند کنار درِ ورودی، بیشتر دقت کردم دیدم از این درخت‌های مصنوعی است، آدم چرا باید پول بدهد سه متر پلاستیکِ فشردۀ بازیافتی را که شبیه کاردستیِ معلول‌هاست بخرد و روی کولش بیاندازد و هی با خودش از این خانه به آن خانه جابجا کند و به دکوراسیونِ داخلی خانۀ جدیدش هم عین خانۀ قبلی‌اش بریند؟ دوتا میلِ سنگینِ زورخانه هم آن گوشه توی خاور است؛ هیچکس هم ظاهرا دلش نمی‌خواهد به آن‌ها دست بزند، یک سیگار دیگر روشن میکنم و شقیقه‌هایم را میمالم، سرفه ندارم در نتیجه می‌شود مثل جیمز باند از بالای تراس و در سکوتی رازآلود، کلّۀ همسایۀ جدید و رفقایش را دید بزنم، انگار تولد رابرت است و چهارتا دلقک با کلاه‌گیسِ رنگی آورده‌اند و هر آن ممکن است یکی از دلقک‌ها یک بوق از تو جیبش در بیاورد و شروع کند به بوق زدن، آنقدر فریک و مغشوش می‌آید توی این واحد و می‌رود که چاکراهای آدم چاک میخورد، هالۀ آدم را بهم میریزند، کوکو زنگ زده بود پرسیده بود چطوری؟ گفتم مشوّش‌ام، گفت کووید؟ گفتم خیر این همسایۀ جدید، می‌گوید خب فضولی نکن، خب چه کار کنم، حوصله ام تا بناگوش سر رفته، علی‌الحساب فقط همین از من بر می آید، حالا بعدا از فرصت‌های تعالی انسان بهره میجویم و اگر فراغ‌بالی میسّر شد در شگفتی‌های کائنات و رازهای مبهم آفرینش تدبّر میکنم، همین الان آن یکی که کلّه‌اش قرمز است به این یکی که کلّه‌اش سبز است گفت امیر، عین اُفِ تهِ اسم روس‌ها، از هر چهارتا مرد ایرانی بالاخره سر یا تهِ اسم یکی‌شان امیر است، قسمت ناگوار ماجرا این است که اگر سابقۀ میگرن داشته باشید و کووید بگیرید دردش بدجور عود میکند، جوری که آدم دلش میخواهد سرش را از تراس پرت کند پایین، دو تا نفسِ راحت بکشد و بعد به امیر بگوید حاجی دمت گرم، بی‌زحمت اون کله رو پرت کن بالا
پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۴۰۰
رمز چهار تا یک

10:36

اوه میکرون
سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۰
سک

10:35

طوری سیگار می کشید که با هر پُک، یک بند انگشت از سیگارش خاکستر میشد، بعد همین‌طور که با صدای بلند حرف میزد و سرفه میکرد، نخ بعدی را از پاکت بیرون میکشید و با انگشت‌هایی که مشخصا می‌لرزید؛ سیگار را لای ترک‌های لبش میگذاشت، من همچنان اعتقاد دارم که زن‌ها مسالۀ نهانیِ مردها هستند، حتی اگر در ظاهر بخاطر یک چیز دیگر، اینطوری از ترس به خودشان ریده باشند
دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۰
جماهیر