همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

11:14

سبکِ سفاهت این آدم درست مثل همان کاری است که دوباتن در قبال پروست انجام داد، این که کمیت یک اتفاق را نه به ازای انباشتن بر کیفیت که صرفا برای خلاصه کردن چیزی که تصور کرده زیاده‌گویی‌ست فدا میکند، درست مثل این است که وقتی گفته شود متوسط طول عمر مردم یک کشور شصت سال است، یک پنجاه سالۀ دیوث بلند شود، ساطور بردارد و صد و بیست‌ساله‌ها را بکشد
چهارشنبه ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۱
مارمالادسن

11:13

مسلح در برابر گرسنه ایستاده اند و در مرگ بر شما، دو جای گلوله گذاشته اند
چهارشنبه ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۱
پاژ

11:12

آدم وقتی چیزی را فراموش می کند درست مثل این است که آن چیز هرگز اتفاق نیفتاده باشد، این که گاهی این همه اصرار دارم که به یاد بیاورم یا آن همه میجنگم که فراموش نکنم صرفا بخاطر این است که دلم نمی خواهد که تو؛ هرگز اتفاق نیفتاده باشی
سه شنبه ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۱
اکتاو آبی

11:11

چانه روی زانو بگذارم و زیر شُرشر دوش بلرزم؟ این از مقدورات من نیست ولو اگر برایم مقدر شده باشد
سه شنبه ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۱
برزخ مکروه

11:10

هنوز داری میپرسی چرا واسه خاطر یکی دیگه ولت کرده؟ قضیه خیلی ساده است، رابطه مثل متابولیسمه مثل رژیم گرفتن، هدف اینه که چربی اضافه رو بسوزونه؛ بجاش همیشه اول قندُ میسوزونه
دوشنبه ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۱
سیگار، الکل، شیرکاکائو

11:09

مشیت تو نیز این است که در جهنمِ بهشت ناممکنی که ساخته بودی سوخته باشی
دوشنبه ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۱
خط یک به سمت کهریزک

11:08

تنها فایدۀ این که آدم به چهار زبون زندۀ دنیا مسلط باشه اینه که وقتی متفقین به خاک کشورش حمله کردند، به چهار زبون مختلف التماس کنه که ترتیبشُ ندن
يكشنبه ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۱
سیگار، الکل، شیرکاکائو

11:07

خب پس بذار من هم یه سوال خصوصی ازت بپرسم، شما ماتیکت قبل از این گهی که خوردی چه رنگی بود؟
يكشنبه ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۱
صلوات ختم کن

11:06

ظن دارد به زن، هربار هم زیر لب تکرار میکند که ما مردها، ظن ها را درست نمی شناسیم
شنبه ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۱
پاژ

11:05

من فکر میکنم اگه شب اول قبر زیادی آدم رو نچلونند اونقدرها هم تنهایی و ترس اذیتم نمیکنه، حتی ممکنه بهم خوش بگذره، دارم میگم بشرط این که ملائکه الهی قول بدن کنسانتره ازم نکشن نمیترسم ازش، ضیاء میگه تو خیلی ابلهی که تو سال دوهزار و بیست و خرده‌ای به این چیزهای احمقانه فکر میکنی، میذاشتم چهل سال دیگه فکر میکردم اوکی بود؟ یا میگفتم یکصد و هفت سال پیش اینجوری فکر میکردم فرق میکرد؟ چه ربطی به سالِ تدبّرش داره؟ بعضی چیزها مشمول مرور زمان نمیشه، بشر از آدم ابوالبشر گرفته تا من داشته شق میکرده، با استدلال تو هروقت یکی شق میکنه باید بری بهش بگی تو هنوز توو سال دوهزار و بیست و خرده‌ای شق میکنی؟ خب احتمالاته دیگه، نیست؟ تو ابلهی اگه فکر نمیکنی که ممکنه کل تهران روی دهانۀ یک آتشفشان باشه و ما ازش خبر نداشته باشیم، اون روزی که طوفان تموم شد و سیلاب فرو نشست و نوح و یوگی و دوستان از کشتی پیاده شده بودن بنظرت کجا به گل نشستن؟ روی کوه دیگه؛ یه جایی شبیه همین تهران، حداقل من که اینجوری شنیدم، حالا اینکه بعدا گفتند تبدیل به صحرای بایر شده در مثال زیبایی که واست زدم نباید تفاوتی ایجاد کنه، اینو داشتم میگفتم وقتی روی کوه فرود اومدن اگه کس دیگه ای زنده مونده بود از خودش نمیپرسید اینا چطوری کشتی به اون عظمت رو بردند بالای کوه؟ عین سگ در نمی رفت وقتی میدید جفت جفت عقاب و ببر و سوسک و یوز ایرانی داره از دامنۀ کوه سرازیر میشه؟ همون اندازه که این عالم نستوهی که سر صبح جمعه توی رادیوی ماشین داشت با هیجان از فشار قبر حرف میزد دیوانه است ضیاء هم دیوانه است، بنظرم آدم باید همۀ احتمالات رو لحاظ کنه اون هم نه از سر احتیاط؛ اتفاقا بخاطر هیجانش، این که خیلی خطّی بگی بووم اینجا یه چیزی ترکیده، اوه زندگی کردم، آه مُردم، واه! برگ توت شدم که نشد خط روایت، اینجوری میشه داستان اسباب‌بازی‌ها، البته انیمیشنش رو عرض میکنم وگرنه اسباب‌بازی که داستان نداره، باید واسش داستان بسازی؛ این مرجانه این عروسک قچنگ منه این وقتی جنگ شد تنهایی از آبادان رفت تهران این وقتی تو تهران رختخواب مخمل آبیشُ پیدا نکرد رفت سفارت این دیگه یه عروسک معروف شده این حالا اسمش باربی ئه یا حالا هر داستان دیگه‌ای از تفنگ های آبپاش از کیت جراحی یا کاستوم اسپایدرمن
جمعه ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۱
رمز چهار تا یک