همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

11:54

از این حشرات موذی ست، مدام روی اعصاب آدم است، عین مگسی که لای توری و پنجره گیر افتاده باشد چند لحظه ای ساکت می شود و بعد دوباره شروع میکند به وز وز کردن، توری را کنار میدهی نمیپرد پنجره را باز میکنی میچسبد به توری، یکجوری رفتار میکند که انگار مکلّف است که لای توری و پنجره سرگردان بماند، تنها وجه هوشمندی اش هم این است که بگوید فلان جای این حرف ها با اینجای آن حرف هایت نمی خواند، ابرو درهم بکشد که اگر آن محاسباتت درست بوده پس این خروجی ها از بیخ غلط است یا با لحن مچ گیرها ریشخندت کند که خودت فلان جا فلان حرف را میزدی و حالا اصرار داری که فلانی که همین حرف را میزند دارد چرت میگوید، خب؟ کجای متناقض شدن انقدر عجیب و غریب است؟ هر ساعت و هر لحظۀ زندگی با ساعت و ثانیۀ قبلش فرق دارد، آدم مدام در حال تغییر است، این که یک کسی یک جایی از زندگی اش -هرجایی از زندگی اش- به یک درکی برسد یک نظریه ای را از بین هزاران هزار احتمال مختلف انتخاب کند و تا لحظۀ مرگ به آن وفادار بماند خیلی احمقانه و تهوع آور است، آدم مرتبا دارد فکر میکند حتی اگر اراده اش هم بر این نباشد، به هر چیزی هم فکر میکند به کلان و خرد و مرتبط و بی اهمیت، در هر جا و مکانی هم ذهنش مشغول است خواه توی پارک باشد یا روی تخت یا توی مبال، هرکسی سهوا یا عمدا درگیر مکاشفات خودش است، دلش میخواهد بیشتر ببیند متنوع تر زندگی کند حریصانه هر چیزی را بشنود با ولع همۀ چیزهای دنیا را ببیند با آدم های جور و ناجور معاشرت کند کتاب و نشریۀ جدید و قدیمی و متفرقه بخواند که هربار قدری از زیر سایۀ کسالت بیرون بزند یا دست کم زاویه تماشایش چند درجه ای جابجا بشود، بعد هم طبیعتا می رود این وجد کوتاه را با دیگرانش به اشتراک میگذارد از این زاویۀ جدیدش حرف میزند و می نویسد و هکذا، بهرحال مساله آنقدرها محال و پیچیده نیست که با انگ متناقض بودن خشتک آدم را سرش بکشید، داشتم درمورد مگس حرف میزدم، وسط آن هیر و ویر پرسید پس فقدان یعنی چه؟ گفتم فقدان آن حالتی ست که هر اتفاقی هرچیز کوچکی تو را یاد آن چه نیست بیندازد، شرط کفایت فقدان هم این است که حتما تو را به گریه بیندازد، هرچه قدر که حدّ گریه در تو کمتر باشد جوهر فقدانت رقیق تر است، مضاف بر این اگر برایت ممکن باشد که جای آن خالی را با سیگار با تهِ استکان با همین سکس یا حتی با بغض پر کرده باشی مطلقا نمی شود به آن چیزی که حس میکنی گفت فقدان، صرفا یک خاطره ایست که حالا دارد می آزارد یک خراشی که روی سر و صورتت افتاده و این تاثر است و تاثر فرق دارد با فقدان و باید که فرق داشته باشد، همان لحظه به این نتیجه رسیدم که این چرندترین و غیرواقعی ترین تعریف ممکن است اما خب واقعا حال و حوصله اش را نداشتم که حرفم را عوض کنم و آتو دستش بدهم، البته یک قدری هم خوشحال بودم نه از این جهت که گاهی اوقات دری وری ها را یک جور قشنگی بزک میکنم که طرف را به فکر یا به حظّ میبرد؛ بیشتر از آن جهت که برخلاف دو ماه اخیر صرفا به گفتنِ نمیدانم و آهام و اوهوم و لابد و عجب و ای بابا اکتفا نکرده بودم، اینکه دوباره بیشتر از یک پاراگراف حرف زده بودم خبر خوبی بود، کاملا واقفم که اگر بیشتر از چند متر، دستم را از روی فرمان بردارم خیلی راحت با برداشتن پا از روی ترمز هم کنار خواهم آمد، این بی قیدی در سطوحی ساده تر هم صدق میکند مثلا به تجربه میدانم که اگر بیشتر از چند هفته ساکت بمانم برای دوباره ارتباط گرفتن و بازگشت به آغوش بوناک جامعه نیاز به انرژی بسیار بسیار بیشتری خواهم داشت -آن میزان از انرژی که دست کم در میانسالی خیلی نمی شود رویش حساب باز کرد- مشکل اینجاست که برخلاف هرّ و کر کردن ها برخلاف تکان دادن رشته نخ ها و ذوق بچگانه ام از حرکت مهره ها؛ ذاتا موجود ساکت کم علاقه و سرتاپا چرتی هستم، حتی اگر بیرون از خودم بسیار خوشحال و سرزنده یا بسیار موقّر و همدل بنظر برسم، این رکود و بی تفاوتی در من بسیار شدید است بسیار پررنگ است و شبیه یک انگل کهنه و اثیری دارد روحم را سوراخ میکند، کاملا برایم مقدور است که روزها هفته ها ماه ها و -هنوز امتحان نکرده ام اما احتمالا- سال های متمادی در یک لحظه منجمد بشوم؛ یک آن مثل یک کوآلای سرِ شاخه مانده بیخیال رسیدن به تهِ شاخه بشوم و اجازه بدهم برف مثل یک پاک کن سفید، آرام آرام من و شاخۀ اکالیپتوس را از کارت پستال رنگی دنیا پاک کند -مثلا الان می آید می گوید اکوسیستمی که کوآلاها در آن زندگی میکنند مستعد بارش برف نیست و آدم واقعا اینجور وقت ها دلش میخواهد که با پشت دست بزند توی دهنش- احتیاج دارم؛ بسیار احتیاج دارم که پنجره را باز کنم، پرده ها آدم را خفه میکند روتختی آدم را خفه میکند توری ها آدم را گیر می اندازد، لازم دارم لبۀ پنجره بایستم حتی لازم دارم پایین بپرم البته به شرط آنکه کف خیابان تشک بادی باشد یا یک اسفنج نرم و بزرگ یا حتی یک وال سفید، عافیت طلبم؛ این آن خصوصیتی است که منطقا نمی شود داشته باشم اما دارم و شب هایی مثل حالا دستم را میگیرد و نجاتم میدهد، لازم دارم همینجا متوقف بشوم درست همینجا، احتیاج دارم برگردم، به کجا؟ -واقعا نمیدانم
پنجشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۱
فانوس چروک

11:53

من آدم لیبل زدن نیستم یعنی هستم اما خب، آدم لیبل زدن با صدای بلند نیستم، لیبل ها را خیلی یواشکی و توی خلوت خودم به آدم ها میزنم، این آن لیبلی ست که سال ها قبل روی تو زده بودم؛ محبوب قلب های آماتور، بنظرم همیشه همین بودی احتمالا همین هم خواهی ماند، دلیل؟ ندارم، آدم برای برچسب زدن دلیل نمی خواهد مستندات جور نمی کند، اصلا خوبی برچسب زدن هم همین است؛ غریزیست یک حس ساده و صریح است مثل خشم یا عشق یا وحشت، واقعیت این است که مرور آن چیزهایی که تعریف کردی و اتفاقاتی که از سر گذراندی نشان میدهد که لیبل ات دارد هنوز و بدرستی کار میکند، طرح و کارکردت درست همان است که بوده، شبیه همان مغازه هایی که روی ویترین می نوشتند همۀ اجناس فقط ۹۹تومان، چند سالی هم خوب فروختند، بعد تکنیکش فراگیر شد و نوشتۀ روی ویترین ها تبدیل شد به ۹۹هزار تومان و بعد هم که خب؛ دیگر کلکش نگرفت، سبک پس و پیش کشیدن هرکسی مشخص است، قماش مشتری هایش هم قابل پیش بینی است، مشتری ویترین تو آن قلب هایی بودند که حالا دیگر از چرخۀ روزگار محو شده اند، آن جنس قلب ‌هایی که آدم وقتی چندسال توی آرشیو نوشته های خودش به عقب برمیگردد پیدایش میکند، آن جنس عاشق شدن که وقت تماشای معشوق، گونه و گردن آدم گُر بگیرد یا یک چیزی وسط سینه اش فرو بریزد یا یکهو پشت کمرش یخ کرده باشد، روزگار این جور شیفتگی ها سر آمده همانجوری که ویترین ۹۹تومانی ها دیگر نمی فروشد، میفهمم که این چیزها دارد کلافه ات میکند، این وسط تقصیر من چیست؟ من در سیرِ زیستِ سادۀ خودم پیچیده ترین شکل تعلق را به تو داشتم، حالا به هر دلیلی که بوده همه چیز تمام شده و رفته، چکار کنم؟ به پشت سر که نگاه میکنم احمقانه و خوشایند بودیم، مشخصا برای آن تعلق مرگ آوری هم که به تو داشتم هیچ دلیلی پیدا نمیکنم مطلقا هیچ چیزی؛ و این البته بنظرم خیلی هم خوب است، دوست داشتنی که دلیل داشته باشد منطق داشته باشد دیگر اسمش را نمی شود گذاشت دوست داشتن؛ اسمش می شود حساب و کتاب اسمش میشود تعلق منطقی میشود هم آغوشیِ مستدل، دوست داشتن نمی شود و نباید که دلیل داشته باشد صرفا باید اتفاق بیافتد ولو به احمقانه ترین و عذاب آورترین فرم ممکن، من فکر میکنم که وقتی آدم ها به انتهای دوست داشتن هایشان میرسند وقتی برمیگردند و به پشت سر نگاه میکنند نباید از حماقتشان کفری باشند، لذت عشق به همان دیوانگی هاست به ژرفای امنیتِ آغوشِ بی حساب و کتاب، واقعا نفهمیدم چرا آنقدر عصبانی بودی؟ مشخصا می شد این چیزها را به خودت هم بگویم منتهی قانع کردن و یا تسکین دادن تو دیگر برعهدۀ من نبود، علاوه بر آن هنوز هم ترجیح میدهم که با آدم های عصبانی حرف نزنم مگر آنکه خیلی عصبانی تر از آن ها باشم که خب حتی عصبانی هم نبودم، در حقیقت هیچ حس روشنی نداشتم، آن تصوری که آدم از دیدار دوباره دارد هیچ شباهتی به چیزی که اتفاق می افتاد نداشت، تکلیف من با تو مشخص بود، تکلیف من با همۀ آن هایی که رفته اند یا از آن ها رفته ام مشخص است، یعنی تا وقتی مشخص نباشد نمیروم یا نمیگذارم که بروند، با این همه اندوه تو آزارم میداد و برآشفتگی ات آشفته ام کرده بود، آیا هنوز هم بی آنکه بدانم به تو تعلق داشتم؟ بله اما نه به تو و نه به این چیزی که حالا از تو باقی مانده، بلکه به آن بخشی از تو که روزی از آنِ من بوده، تو در روایت کوتاه حضور من در جهان حاضر بودی، کنار من ایستادی و این را هیچ چیزی نمیتواند عوض کند، نمی شود به همین سادگی یک کسی را از روایت زندگی ات تفریق کنی، آن آدم در آن سال در آن ماه در آن روز در آن ساعت بخصوص حضور داشته، یک مسیری را با تو راه رفته یک جایی را در تو توقف کرده یک چیزی را از تو بیرون کشیده یا یک چیزی را برای همیشه در وجود تو جا گذاشته و ماحصل همۀ اینها شکلِ بودن تو را در آن سال و روز در آن ساعت بخصوص تعریف کرده، آدم جای یک خودکار را هم نمیتواند در خاطره اش عوض کند بی آنکه کل خاطره را غیر واقعی کرده باشد، من برای بخشی از خودم که در آن زندگی میکنی غمگینم برای آن خودکاری که آدم نمیتواند و نباید جابجایش کند، با این حال واضح است که کسی مثل من ترجیح میدهد که با واقعیتی کنار بیاید که شواهد میگوید اتفاق افتاده و بی جهت خودش را درگیر آن رویاهایی نکند که اگر اتفاق می افتادند احتمالا همه چیز زیباتر از این ها می شد
چهارشنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۱
صحاری

11:52

تو زیبایی و زیبایی تو به تمام آن چیزهایی که اهمیتی به آنها نمیدهم مشروعیت میبخشد، مشت در سینه ام گره میکنی گیس از پنجره میتکانی و خوب میدانم که در کنار تو می شود سیلی خورد می شود به اقامه ایستاد، تو قیام پابرهنه هایی؛ آن که چکان چکان قطره های روی ساقش را از زیرِ دوش تا روی فرش می آورد، من از انقلاب توده حرف میزنم از انقلاب مخملی؛ نرم مثل روتختی و شاعران تنت کشته های در سایه اند، من از کشته ها حرف میزنم؛ شعرهای پشتِ سر بی سر بی سنگر، مرا غرق در عرق در آغوش بکش که جهان به تفی نمی ارزد که من تنها به امر تو میجنگم و بشرط آغوش توست که دست باز میکنم و تمامِ تن برای تو چلیپا خواهم شد، تو مرده ای و مرگ تو به تمام آن چیزهایی که مشروعیت داشته حزن میبخشد، پروانه ای میان سینه ام بال میزند و زوال، پشتِ پنجره سر تکان میدهد و خوب میدانم که دیگر، در آغوش کشیدن تو ممکن نیست و هربار جمعه را لخ لخ کنان از زیر دوش تا روی تخت می کشانم، من از تعلّق حرف میزنم از جان دادن برای کسی؛ مثل افتادنْ کفِ کوچه ها و ناقدان من شاعران پهنۀ خورشیدند؛ زنده های چکمه پوش زنده های همیشه در سنگر، مرا غرق در خون در آغوش بکش که جهان به دمی نمی ارزد که من تنها به وجد تو نفس میکشیدم و در حسرت آغوش توست که جان خواهم داد
جمعه ۲۲ مهر ۱۴۰۱
مزامیر ورشو

11:51

تو مجبورم کردی یاد بگیرم که چطور می شود بدون تو زندگی کرد و صرفا برای همین است که دلم، هرگز با تو صاف نمی شود
سه شنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۱
خط یک به سمت کهریزک

11:50

دراگ به من نمی سازد، الکل هم نمی سازد، هیچ وقت هم نساخته یعنی نه حالا و نه حتی همان سالها که آدم می توانست با یک ورق آدامس موزی تا بعدازظهر خوشحال باشد، متاسفانه هر کسی هم که این روزها با او مراوده ای دارم یا بالاست یا دارد تیک آف میکند یا همین چند لحظه پیش از مدار ونوس روی تشک افتاده، تف به آن بالای لعنتی، تف به آن کسی که فکر میکند به گیجی بیشتر به گزینه های بیشتر احتیاج دارد، تف به انتخاب از میان آن همه لباسی که روی رگال افتاده؛ انتخاب چیزی که فیتِ تنت باشد و از ریخت نیندازدت، زیادی گران نباشد و زیادی هم جنسش خراب نباشد، رنگش پس ندهد آب نرود یا بشود با آن کفش و کمربندی که داری یا آن کت و شلواری که میخری ست باشد، زبان میکشد به سر انگشت شستش، رژ گوشۀ لبت را پاک میکند، کف سرد دستش را میگذارد روی چشم هایت جوینت را میگذارد لای لبت و رگالت را میکند سه تا، پوست شیر میافتد روی عصر، قلب پرنده میافتد روی ابی و زمان عین پنیرِ روی پیتزا کش می آید، بند سرتینای مشکی اش کش می آید، کافِ واژِ سی کش می آید، ایتز اولرایت می شود گزینه، روس ایوانی میشود گزینه، کام کاهانی می شود گزینه، پلک میزنی می بینی افتاده ای؛ دراز به دراز و فرش دارد آن گوشه زیر ران هایت کش می آید، غلت میزنی و دست زمین به پهلویت نمی رسد؛ معلقی مثل رخت، آویزانی، رگالی هم در کار نیست، قناره بسته اند؛ از آن قناره های توی قصابی، شقّه آویزان است راسته آویزان است عرشه آویزان است آخر هفته آویزان است، لوبریکانت افتاده آن گوشه، نیم تنۀ سفید افتاده آن گوشه، تو افتاده آن گوشه، کسی روی دست تو افتاده آن گوشه که دارد زیر گوش ات نفس می کشد، بی آنکه زنده باشد بی آنکه کشته باشد، بوسه اضافه می آید نوشابه اضافه می آید ناله اضافه می آید و بعد آن دیگری می آید، می خواباند زیر گوش ات و جای سرخ سیلی اش را می بوسد، پلک خیس ات را می بوسد، اشاره میکند به اجساد، اشاره میکند به دهلیز، اشاره میکند به قوس پنجره و آهسته لب تکان میدهد که نگاه کن ببین! ببین که پشت پنجره ات را چه تاریک کرده ای! به رکابی مشکی ات اشاره میکند، به خون مردگی روی سینه ات اشاره میکند، به احتمال تقریر اشاره میکند و خودش را پرت میکند روی رگال و تو پیش خودت فکر میکنی که آدم باید شکلاتش را وقت تیک آف مک بزند یا وقتی با چرخِ باز نشده دارد لند میکند و آنقدر به نتیجه نمیرسی و مک نمیزنی که پردۀ گوش ات میگیرد
جمعه ۱۵ مهر ۱۴۰۱
مزامیر ورشو

11:49

هرکسی را که می بینم، دارد از عادی بودن خودش فرار می کند و این عادی ترین چیزیست که در هر کسی می شود دید
سه شنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۱
جماهیر

11:48

فیدیپیدس زیر لب گفته بود لعنت به هوپلیت ها! و هرودوت دوباره با لب خوانی، تمام آتن را فریب داده بود
دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
پاژ

11:47

این یک گزارش ساده خواهد بود، این که توی اتوبوس شرکت واحد فکر کردم و دیدم که در نهایتِ تنهایی خواهم مرد، یک مرگ غمگین و مسکوت، مثل وقتی که یک مگسِ راه‌آب کف دمپایی دستشویی مرده باشد؛ وداع یک مرد معمولی با جهان، صندلی ردیف آخر اتوبوس آدم را خل میکند، یکی روی پشتی صندلی نوشته بود که اگر فلانی برنگردد خودم را میکشم، تاریخ زده بود اسم خودش را هم نوشته بود، آدم چطور میتواند خودش را وقف یک فانیِ دیگر بکند؟ این را هیچوقت نفهمیدم، وی چند ماه پیش گفته بود که هر وقت این دخترک جدیدی که توی زندگی اش آمده صدایش میزند؛ بند بند تمام وجودش از هم باز می شود، من هیچ مشکلی با باز شدن یکی دوتا از بندها ندارم، حالا بند هرجایی و هر لباسی که میخواهد باشد، حتی موافقم که یکی آدم را صدا بزند و چیزی توی جین آدم سفت بشود، دهانش خشک بشود یا آب آرام زیر پوستش بدود، بعد همه چیز باید برگردد سر جای خودش، جین ات برگردد سرجای خودش، نبضت برگردد سر جای خودش، بزاقت برگردد سر جای خودش، عقلت هم برگردد سر جای خودش، وی مخفف امانتدارانه ای نیست فقط فکر کردم دیدم که چقدر به این آدم می خورد که اسمش ویلیام باشد، شبیه ویلیام هاست، شبیه این هایی که وینستون لایت می کشند و البته اشاره ظریفی ست به اینکه اغلب توی تمام حرف هایش با فروتنی از ضمیر اول شخص جمع استفاده میکند، تازه تر خبری ندارم، نمیدانم که حالا بعد از گذشت چند ماه هنوز هم بند بند وجودش از هم وا می شود یا نه؟ اصلا صدایش میزند یا نه؟ حقیقتش این است که یک مرتبۀ دیگر هم زنگ زده بود، ویدئو کال کرده بود، جوابش را ندادم، همان لحظه با یک عرقگیر کثیف توی تراس نشسته بودم، به سنگِ نمای خاکی و خاک گرفتۀ پشت سرم تکیه داده بودم و داشتم با ناخن، پوست زیر ریش های نتراشیده ام را میخاراندم، بعد وقتی یکی مثل وی از کنار آهوها از قاب مناظر کارت پستالی اش زنگ میزند احساس میکنم که یک آدم داغانی هستم که احرار الشام تکیه اش داده بیخ دیوار و دارد سر آزادی اش با اروپا چانه میزند، انگار همین حالاست که یکی بیاید و با حرص شمارۀ امروزِ گاردین را از دستم بقاپد و روبروی دوربین یک گلوله وسط مغزم خالی کند و خون بپاشد به دیوار محقر پشت سرم، این را دوست ندارم، تمایل ندارم که توی چشم کسی که زمانی گرامی ام می داشت کشته شده باشم، هنوز هم فکر میکنم که اهمیت دارد شان ذهنیت آدم ها را حفظ کنم شانِ آن تصویری که از من توی ذهن خودشان ساخته اند، با این همه بخش زیادی از این تمایل را خودخواهانه نمیبینم، شخصا لذت معناداری از دوست داشته شدن نمیبرم خصوصا اگر از این دست ارادت های عام باشد، مساله فقط این است که دلم نمیخواهد یکی از آن هایی باشم که مثال های آدم ها را خراب میکنند، من همچنان برای عده زیادی از اطرافیانم یکی از آن خوب ها بوده ام؛ مثال مشروعِ انس، با این که همیشه توی دلم میدانستم که چنین چیزی نیستم، آدم هایی که دوستت دارند یک چیزی از تو توی سرشان می سازند که میتواند کمی درست و یا به کلی بیراه باشد، سابقا فکر میکردم که لازم است ذهنیت ها را تصحیح کنم حقیقت خودم را نشان بدهم مشخص تر باشم بعد به مرور فهمیدم که این یک صداقت ناشیانه تهاجمی و سهل انگارانه است صداقتی که هیچ کمکی به هیچکسی نمیکرد، وی همیشه همین اندازه برای هر رابطۀ جدیدی عطش دارد، ذوق زده میشود، آنقدر که گاهی مجبور میشوم بگویم قدری شل بگیرد، هربار علیرغم اینکه مطلقا هیچ مخالفتی نمیکنم پافشاری میکند که این همان کسی است که منتظرش بودم و یکجوری بی وقفه اصرار میکند که اگر یک غریبه ماها را ببیند فکر میکند که دارد از دختر من خواستگاری میکند، ویلیام ها بدبختند، دلشان می خواهد زندگی کنند و نمی توانند و ماهایی که دلمان نمی خواهد زندگی کنیم و میتوانیم؛ جایشان را حسابی تنگ کرده ایم، داشتم دربارۀ مرگ مسکوت حرف میزدم، راستش فکر میکنم در نهایت هیچ ربطی به آدم های زندگی ات ندارد، ربطی به آنهایی که گرامی ات میدارند ندارد، ربطی به تعدد بندهای باز شده ندارد، این در سکوت مردن تبعات نامرئی بودن است، مقصودم آن شکل اصیل و مطلقش است، از آن نامرئی شدنی حرف میزنم که انتخاب آدم باشد و نه نتیجۀ انتخاب هایش، یک عمر گمنام و محو و بی اثر بودم، تعمدا غیاب را انتخاب کرده بودم و بطرز غیرمنتظره ای از این تصمیم حظّ وافر بردم، حالا اما در اینجای مسیر مردد شده ام؟ راستش را بخواهی نه چندان؛ گاهی خیلی کوتاه و در برخی از لحظاتی مثل این، پیش می آید که گاهی دو به شک شده باشم با این حال ادامه پیدا نمی کند و تو اگر اهل گزارش های ساده باشی خوب میدانی که معنی این حرفها چیست، فکر کردن بی مورد است آدم سیگار می کشد که فکر نکند، با سگرمه های توی هم رفته دو تا کام سنگین گرفتم و فکم صدا داد، زهوارم در رفته، غضروف فکم مثل کاپوت ژیانی که به درخت کوبیده باشد صدا میدهد، با غیظ دود سیگار را فوت کردم وسط ابرها، یک سیگاری وقتی دودش را رو به زمین فوت میکند یعنی هنوز مسالۀ حل نشده دارد وقتی رو به صورت تو فوت میکند یعنی سعی دارد مساله را با تو در میان بگذارد و وقتی هم که رو به آسمان فوت میکند یعنی کار از کار گذشته و دارد توی صور فلکی دنبال جای تف میگردد، گرسنه بودم، از سیدمهدی هلیم گرفتم، نصفش را که خوردم اسید معده ام دوباره بالا زد؛ این هم از وضعیت باک ژیان، قاشق پلاستیکی اش را مثل آبنبات گوشۀ لپم نگه داشتم و راه افتادم، یک قدری زیبارویان شهر را ورانداز کردم، بیشتر از ابرهای توی آسمان کف پیاده رو ناف دیدم، ناف تمام خیابان ها را برداشته، مشخصا نسل جدید از این که سوراخ هایش را به رخ بکشد خرسند است، این وسط نافِ بیرون ماندۀ مردهای جوان را نمی فهمم، من فکر میکنم که مردها در نهایت یک مشت حمّال اند؛ حمال های کراواتی یا پادوهای حشری، هیچ چیزی دربارۀ ما مردها آنقدرها اهمیتی ندارد، منشا هیچ چیزی نیستیم، صرفا توسعه میدهیم صرفا در حال فتح کردن ایم، جنس مهاجمی که دست به هرکاری میزند تا قلمروی خودش را گسترده تر کند و بعد نمیداند که با قلمروی وسعت گرفته اش قرار است چه گهی بخورد، اهمیتی نمیدهم که این حرف ها تبعات دارد یا نه، مشخصا و بی لکنت فکر میکنم که مردها دست کم لطافت و لوندی را باید برای زن ها باقی بگذارند -بله، کوریون سکسیست هموفوب موافق اعدام و معتقد به ایجاد تغییر از طریق صندوق های رای است، از من درکش و فرو در پیاله کن حافظا- من فکر میکنم که زن ها در زیبا کردن دنیا مهارت بیشتری دارند؛ این را هر احمقِ خط کشی نشده ای می فهمد، زن دنیا را قشنگ می کند قابل تحمل میکند، هیچ دلیلی توی دنیا به اندازۀ زن ها بدرد جنگیدن نمی خورد، حتی همین نرهای تندمزاج و متفرعن هم در نهایت آن گوشه ته ذهنشان دنبال زنی میگردند که زیر متن و عکس و افتخاراتش بنویسد جووون، زن اگر نباشد هیچ چیزی رقیق نمی شود امن نمی ماند جنگل و دشت و کوه نجاتت نمی دهد، دریا اگر ردّ کف پاهای زنی توی ساحلش نباشد به مفت نمی ارزد؛ یک مشت آبِ خالیِ کف کرده و گل آلود است، هیچ فرقی با سیلی که می آید و همه مثل سگ از آن فرار می کنید ندارد، این دربارۀ همۀ زن ها صدق میکند حتی آن گه‌ترین هایشان، حتی همان ها هم در التیام رنجِ زنده بودن از بهترین مردهای روی زمین بهتر عمل میکنند، مشخصا دارم چرت میگویم ولی خب این روزها برد با کسی است که بیشتر چرت می گوید، خیلی زود از هیمنۀ ناف ها خارج شدم چون داشتند یکی را از گیس و کفل می کشیدند که بیندازند توی ون، آن دختری که با هر دو دست سعی داشت گیسش را بیرون بکشد با صدای عجیبی جیغ میزد که آدم نمی فهمید شبیه هق هق است یا قد قد، همزمان آن زن قحبۀ ولدزنایی هم که داشت می کشیدش سُر خورد و با کون شتک شد روی زمین، یک بلبشوی گروتسکی راه افتاده بود که آدم نمیدانست بخندد یا از خنده پاره بشود، من تصمیم گرفتم از خنده پاره نشوم و حلقۀ معترضین و شهروند-خبرنگارها را در سکوت بشکافم و به گوشۀ خلوت تری عزیمت کنم، خیلی زود دوباره برگشتم به خودم به خوشی های ساده؛ به شاشیدن توی خلوتِ کوچه، به جفت پا پریدن روی برگ های خشک و دست کشیدن روی نرده ها وقتِ راه رفتن، به تف انداختن روی سوسک ها و چیزهایی شبیه این، تو وظیفه داری که دوستم داشته باشی و این باید سوای همۀ آن چیزهایی باشد که میان من و تو اتفاق افتاده، تو تنها زیبایی جهان من بودی یکجوری که هر وقت به آن فکر میکنم گریه ام میگیرد، اجازه نده تلخی و صراحت آن چیزهایی که در جان هایمان رخنه کرده این را عوض کرده باشد، من به دوست داشتن تو احتیاج دارم با آن که میفهمم فانی هستم با آن که میدانم فانی هستی و میدانم که روایت من و تو بعد از ما، بی اهمیت ترین و فراموش شده ترین اتفاق دنیا خواهد بود، با این همه واقعا به این احتیاج دارم؛ احتیاج دارم که غمگین و مسکوت و دوست داشته شده بمیرم و این برای کسی که هرگز اعتراضی نداشته؛ آنقدرها هم که فکر میکنی، درخواست زیادی نیست
چهارشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۱
صحاری

11:46

رُل ما تکراریست، آخر فیلمنامه می میریم
شنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۱
مارمالادسن

11:45

چرا مردها از من خوششون نمیاد؟ من ازت خوشم میاد، تو که مرد نیستی بابا! مدچکرم، نه واقعا؟ دلم میخواست یکی میشدم که وقتی راه میره همه برمیگشتن و نگاش میکردن! خب مشخصا اونقدرها که لازم بوده لوند و خوشگل نیستی، خفه عزیزم! -وقتی میگی همه؛ یعنی باید یکی باشی که برای هزار هزار آدم مختلف با سلیقه‌ها و انحرافات متفاوت غافلگیرکننده باشی جذاب باشی نسخۀ ارزونترت هم هیچ جا پیدا نشه.. خب اینجوری نیستی دیگه.. زودتر باهاش کنار بیا و به همین تحسین‌کننده‌های مفلوکت راضی باش، من فقط گفتم دوست داشتم محبوب‌تر باشم چرا عقده‌ای‌بازی درمیاری؟! -دِ آخه دری وری میگی مردها ازم خوششون نمیاد! خب نیاد به جهنم! صدسال یه بار یکی میاد مثل مونرو یا دایانا بین میلیون میلیون آدم؛ اون هم بینهایت دلیل و هزار خط سرنوشت پشتشه که واسه لحظاتی تبدیل بشه به مرکز التفاتِ دنیا، بعد هم وقتی دقیق میشی می‌بینی خودش تو چشم نیست، اون اکت و پرفورمنس اون حضورش توی چینش اتفاقاته که داره همه رو جذب میکنه، چهره و خُلق و اندام فرعِ زنه، جذابیت زن به اون نقشیه که داره بازی میکنه نه به اجزای صورتش، یکی مثل تو هم چون نقش خاصی توی دنیا نداره تهش واسه آدم ساده‌ای مثل من خوشاینده -آه! تو چقدر بیشعوری! یعنی حتی لازم نیست واسه بی‌شعورتر شدن تلاش کنی! خب؟ همین! بعدشم من ممکنه جذاب‌ترین زن دنیا نباشم ولی تو قطعا اینسکیورترین مرد دنیایی! -خب؟ خب و مرگ! گستاخ؟! -جانم، تو که گفته بودی از مونرو خوشت نمیاد؟! من اصلا یادم نیست دربارۀ مونرو حرف زده باشم، حرف زدی! یادم نمیاد اما خب بنظرم قیافه‌اش خیلی ماسته یجوریه که انگار همیشه فشارش افتاده، پس از قیافۀ کی خوشت میاد!؟ از قیافۀ تو.. خر نشو! منظورم توی هنرپیشه هاست؟ اسم خاصی به ذهنم نمیاد، بیشتر فکر کن! -همین دختره.. یهودیه.. همینی که داشتیم فیلمشُ میدیدیم -بیاه! پس دری وری نگو که اندام و صورت و نمیدونم چی چی فرعه و بِلا بِلا! -من گفتم اونا در حاشیه‌اس، آره خب! تو هم که عاشقِ حاشیه‌نشینی! -واه چرا یهو سر آدم آوار میشی!؟ چون زیر آوار موندن بهت میاد قربونت برم! جذابیت تو هم به آواریه که زیرش دست و پا میزنی!
جمعه ۲۸ مرداد ۱۴۰۱
جیران