مثلاً همین گیس کشی که در نظر برخی از آدمها جذاب میآید، در نگاه من پاشیدن سطل رنگ روی تابلوی رامبراند است. دوستش ندارم. یا حتی در دوست داشتن استایل ساعت شنی هم با خیلیها اختلاف نظر دارم و کون و پستان تا این اندازه متسع، مرا یاد گاو شیرده میندازد
با سه سنگریزه سه کلاغ را رماندم. در عوض کلاغی به من زل زده که شیفتۀ سنگریزه هاست
تیشرت نداشتم. یکی که توی رخت چرک ها بود و این یکی هم که بالاخره سوراخ شد. توی لباس خریدن گشادم. البته توی خیلی چیزهای دیگر هم گشادم. اما خب لباس جزو آن چیزهاییست که فقط وقتی میخرم که مجبور باشم. مثلاً اگر فقط یک پلیور داشته باشم و اول اسفند باشد، محال است که بروم یکی دیگر بخرم. صبر میکنم که زمستان تمام بشود و سال بعد بروم خرید. رفتم همین مرکز خرید نزدیک. از همین پاساژهای قرتی که ملت تنها کاری که در آن نمیکنند خرید کردن است. یک چرخی توی طبقه اول زدم. بعد با پله برقی رفتم بالا. طبقه دوم. مردانه. دقیقاً روبروی پله برقی دو تا رگال بود با سی درصد آف. چهار پنج تا تیشرت انتخاب کردم. قیمت و سایزش را چک کردم. برداشتم و رفتم ته سالن برای پرو. دم اتاقهای پرو جر و بحث بود. ظاهراً یک خانم جوانی تصمیم گرفته بود که پردۀ یکی از پارتیشن ها را بزند کنار و برود لباسش را پرو کند. حالا چرا اینجا؟ نمیدانم. لابد لباس مردانه خریده بود. شاید هم از طبقه پایین یک چیزی خریده و دیده اتاق پروهای زنانه شلوغ است و آمده بالا. شاید هم فقط یکجور نافرمانی مدنی بوده. واقعاً نمیدانم. بعد آن خانم مدیر داخلی هم داشت داد میزد که اینجا نمیشه پرو کنید مخصوص آقایونه. آقای فلانی بگو حراست بیاد. بعد این هم هی جواب میداد دلم میخواد. در همین حین دوست دختر یکی از آقایون هم رفت کنار دوست پسر درشتش ایستاد و الکی گفت این بهت میاد عزیزم. اصلاً هم بهش نمی آمد. نافش از حدفاصل دو دکمۀ روی شکمش بیرون افتاده بود -مگر اینکه این هم اخیراً مد شده باشد- بعد یکی دیگر از خانمها آمد گفت چیکارش دارین. خانم مدیر جواب داد به خدا من مشکلی ندارم اماکن گیر میده پلمپ میکنند. عزیزان من هم مشکلی ندارم. من حتی حاضرم اتاق پرو را با کمال میل با خانم ها به اشتراک بگذارم. اقلاً اینجوری هیچ نره غولی با پشم روی کتفش نمیآید بیرون که سهیل؟ داداچ؟ این بهتره یا آبیه؟ اینطوری مختلط که بشود ما مردها هم مجاب میشویم که یک قدری شیک و شکیل تر رفتار کنیم. اما خب بشرطی که دیگر همینجا متوقف بشوید. فردا روزی نگویید دستشویی هم باید مشترک باشد. بابا توالت است. آدم کنار پارتنرش هم راحت نیست جیش کند یا کارهای شنیع تر از آن را انجام دهد. یک سری چیزهایی واقعاً بد نیست جدا باشد اما خب باز هم هرطور که صلاح میدانید. انگشتم را کردم توی علامت سؤالِ چوب لباسی ها و تیشرت ها را انداختم روی دوشم و راهم را کشیدم سمت صندوق. به پسر گوشواره ایِ مونقرهای تأکید کردم که اینها را از رگال تخفیف خورده ها برداشتم . یک وقت به قیمت قبلی نزند. اسکنر را گرفت روی اتیکت و پوزخند زد. کارت کشیدم و کیسۀ خرید را از دستش گرفتم. بعد دوباره کیسه را گذاشتم پایین و یکی یکی تیشرت ها را با فاکتور توی کیسه چک کردم ببینم همهاش را داخلش گذاشته یا نه. بهرحال باید بدانید که من هم اگر هوس کنم اهل نافرمانی مدنی هستم و از اینکه مونقره ای و سایر خریداران متفرعنِ در صف را کلافه کرده باشم بیشتر از خود خرید لذت میبرم. از پله ها که میرفتم پایین هنوز هم جر و بحث بود. موزیک ملوی پاساژی با عربده قاتی شده بود. مردم کاملاً دیوانه شدهاند؛ دیوانه تر. همه جا سر هر چیز بیخودی دعواست. آمدم خانه. تیشرت ها را تن زدم. با یکی حال نکردم و یکی هم برایم تنگ بود. سه تا را آویزان کردم توی کمد. دوتا را هم با همان کیسۀ خرید گذاشتم سر کوچه
خیلی زود از آن آدمی که میگفت: نگران نباش درستش میکنم، تبدیل شده بودم به آن آدمی که میگوید: چیزی نیست درست میشود. حالا هم که رسیده ام به آن جایی که با اکراه میپرسم: حالا چطوری میخواهی درستش کنی؟ این رفع تکلیف و شانه خالی کردن را آدم یاد میگیرد. اینطوری نیست که در سرشت و فطرت آدم باشد. ماه گرفتگی روی کفل و کمر هم نیست. آدم کسبش میکند؛ درست مثل یک کاسب. در حقیقت آدم میبیند که هرچه جلوتر رفته، سنگینی باری که روی بارهای قبلی گذاشته غیرقابل تحملتر شده است. درست مثل آن وقتی که سه تا کوله را انداخته باشی روی کولت. دوتا سبد هم توی دستت باشد. سوئیچ ماشین را هم لای دندانت گرفته باشی و بعد یکی بیاید و بگوید که بیا این سوئیشرت مرا هم ببر بنداز توی ماشین. آنوقت است که آدم یا باید همه چیز را رها کند یا دست کم، زیر بار آن سوئیشرت اضافی نرود
دیگر نمیدویم. حیرت آور است. دیگر نمیدویم و دستهای خود را پشت کمر به یکدیگر قفل میکنیم و راه میرویم. باورت میشود؟ ما که روزی کف هردو پاهایمان روی ابرها بود، حالا بندرت اتفاق میافتد که کف یکی از پاها را از زمین بلند کرده باشیم. دیدم یکی یک جایی نوشته که کتاب خریده. گلدان خریده. صفحه خریده. راندوو داشته و شب که برگردد پاستا خواهد خورد. چند سالی هم از من و تو بزرگتر است. اما خسته نیست. هنوز منصرف نشده. هنوز میگردد ببیند چه چیزی میتواند تکانش دهد حتی به اندازۀ یک رقص. چه چیز من و تو را تکان میدهد؟ -تقریباً هیچ. ما خستهایم و حقیقت این است که ما از خسته، بجای تمام کلمات دیگر استفاده کرده ایم. بجای دلزده بجای غمگین بجای مأیوس بجای خشمگین بجای سِر شده و حتی بجای خود خسته هم از خسته استفاده کرده ایم. گواهی میدهم که لَختی حیّ است و من اگر میشد این را بر فراز گلدسته ها فریاد میزدم. مگر آنکه نیرویی سترگ! یا مگر آنکه برایند نیروهایی کوچک بر تو چیره شده باشد. رخ دادنِ فیزیک ساده؛ خصوصا آنجایی که شیمیِ پیمانه جواب نمیدهد. می بینی؟ این هم بهرحال یکجور خلاصه کردن است. اینکه آدم صرفاً بگوید که برایند نیروهای وارده صفر بوده. همین است که راه نمیرود یا باز نمی ایستد. اینکه دویده بودی، نرسیدم و ایستادم. حالا هم دیگر راه رفتن هیچ کسی مرا نمی دواند. ایستادن کسی مرا نمی تکاند. انگار هدف تو بودی و بعد از تو، همه چیز در من تمام و تباه شده باشد. در هر صورت توفیری هم ندارد. بیهوده بازیست. چیزی را عوض نمیکند این حرف ها. بهار است. همه چیز دوباره شکوفه کرده. تن خیس درختها بوی خوبی میدهد. کلاغ ها از پاییز تمیزترند. یکی تازه این وقت سال شروع کرده به خانه تکانی و من در حالیکه دست زیر چانه گذاشته ام، دارم از پنجره به همین چیزهای ساده نگاه میکنم
مثل گورباچف فقید شدم. منتها بجای پیشانی یک لک افتاده روی گونۀ راستم. انگار یکی وسط دعوا خوابانده باشد زیر گوشم. مشکلی نداشتم تا اینکه دیدم مثل عیسی مسیح آنطرف صورتم هم انگار چک خورده. نتیجه این شد که رفتم نسخهای که دکتر سه ماه پیش نوشته بود را پیچیدم. یک پمادی داده که سرچ کردم دیدم اگر حامله بودم ممکن بود بچهام بدون سر بدنیا بیاید. انقدر عوارض دارد که آدم باورش نمیشود با مالیدن یک پماد به خودت و یا حتی با مالیدن خودت به یک پماد انقدر بلا گریبانگیرت بشود. مؤکداً گفته خوردنی نیست. یعنی توی بروشورش نوشته اکیدا از مصرف داخل چشم یا واژن و مقعد خودداری شود و خورده هم نشود. آخر آدم چرا باید پماد پوستی را بخورد؟ یا بدتر از آن مثل دیکلوفناک شیافش کند؟ مصرف اول موفقیت آمیز بود. بدون هیچگونه عارضۀ خاص. نوشته بود فقط روی ضایعات بمالید. من هم محض اطمینان به تمام صورتم مالیدم. در نتیجه بعد از دومین استفاده، کل صورتم سرخ و آفتاب سوخته شده؛ درست مثل رپابلیکن های تگزاس. نکته دیگر اینکه گفته دو بار در روز استفاده شود و تا چند ساعت بعد از مصرف زیر آفتاب یا لامپ های یو وی هم نروید. خب از اول میگفتید که اجازه مصرفش را نداریم دیگر. این قوانین سختگیرانه مصداق همان سنگ بزرگ است که آدم محضِ نزدن با خودش میبرد توی حمام. بیست و چهار ساعت هیچ جا نروم و بنشینم کنج خانه که این وامانده جذب پوستم بشود و اوف نشوم. زنگ زدم به منشی دکتر. گفتم یلدا جان یک پمادی برایم نوشته که عارضه داده. نیم ساعت بعد زنگ زد گفت توی پرونده تون این دارو نیست. پماد رو بیارین اسم پماد رو دوباره با دقت بخونید برام. خواندم. قطع کرد. یک ساعت بعد دوباره زنگ زد و گفت دکتر میگوید داروخانه اشتباه داده. این اصلاً تجویز شما نیست. یلدا جون بیجا میفرماید. حالا درست است که کاغذ نسخهاش را گمکرده بودم و عکس نسخه را از توی گوشی نشان داروخانه دادم، اما آن بنده خدا هم سرسری نگرفت و چندباری زوم این کرد. حتی پرسید برای چی داده؟ گفتم برای این. بهرحال در این موارد همیشه یادتان باشد که داروخانه تقصیری ندارد. یخۀ دکترها را بچسبید، خصوصا برای غرامت پزشکی. بعد هم گفت که دکتر گفته اصلاً چرا تا الان دارد مصرف میکند؟ توضیح دادم که تازه دیروز نسخه را بردهام داروخانه. این یکی دو ماه استفاده نکرده بودم که ببینم خودش خوب میشود یا نه. آن هم چون توی زندگی عادت کردهام که به هر چیزی وقت بدهم که خودش خوب بشود؛ از همسایه بیشعوری که جای آدم پارک میکند گرفته تا آن نانوایی که نان آدم را میسوزاند یا این یخچالی که روزهای آخر هفته خودبخود یخ میزند. البته این توضیحات آخری را طبیعتاً به زبان نیاوردم. یلدا جان گفت در اولین فرصت به بالینم بیا تا تصمیمات مقتضی بعد از معاینات بالینی اتخاذ شود. تا آن موقع هم از تونیک نمیدونم چی چی و پن فلان چیز برای شستشو استفاده کن. توی دلم گفتم حتما، شک نکن که همین کار را میکنم. بعد هم منشی گفت آام اولین وقت دوشنبه هشت خرداد، آام ساعت شیش و نیم. زمانش خوبه براتون؟ گفتم خیر، دکتر گفته در اسرع وقت. گفت آآم پس چهارشنبه قبلِ سه اینجا باشید، بین مریض بفرستمتون داخل. خواستم بگویم آام باشه، لیکن خویشتنداری کردم و نگفتم. علی الحساب دوباره دارم پماد را میمالم روی صورتم. اگر نسخه درست باشد که رفع و رجوعش میکند، اگر هم اشتباه شده باشد که اقلاً اینجوری تا چهارشنبه خوب نمیشود و پول یامفت بابت ویزیت نمیدهم
بجای خانم والده باید میگفتند خانم وانته. ماشالله خوانوادگی مثل پفک هندی اند. با تونیک های رنگی سه ایکس لارج که از دور مثل جشنواره بالون ها به چشم می آیند. خانم وانته لقمه گرفت و گفت بخور مادر، رنگت پریده. دقت کردم دیدم زنهای چاق را فقط وقتی تحمل میکنم که مادر باشند. دست خودم نیست. زنها را به دو دستۀ زنها و مادرها تقسیم کردهام. اگر زن باشند اجازه ندارند چاق باشند و اگر مادر باشند اجازه دارند که از همۀ قوانین معاف باشند. این هم لابد یکی از آن مشکلات فرویدی است. تشکر کردم و لقمه را از دستش گرفتم. ساندویچ کتلت چرب و چیلی را گاز زدم و چندتا چکه روغن از ته لقمه ریخت کف دستم. منتظر ماندم افه هم تشریف خرش را بیاورد. در حالیکه داشت کمربند را نیم متر پایینتر از نافش میبست توی چارچوب در ظاهر شد؛ خروج یک ماموت از دروازه. نشستم پشت فرمان. ماموت هم نشست کنار دستم. دنده جا نمیرفت. عین وقتی بود که توپ استخر را فروکرده باشی توی جعبه پرتقال. همین است دیگر. آن کتلت های چرب و چیلی آخرش میشود همین. ده تا کارتن موز از اینجا چهارتا از آن یکی انباری. یک تکه مقوا را آدم باید به قیمت دیۀ کارگر یهودی بخرد. علی الحساب با جمع آوری خانه به خانۀ چندتا کارتن علاوه بر محافظت از چندین اصله درخت، باندازۀ یک نصفه یهودی هم پول سیو کرده ام. دست خودم اگر بود منصرف میشدم. صرف در این بود که همه چیز را بفروشم و توی خانه بعدی روی روزنامه بنشینم. این همه دردسر هم نداشت
داشتم یک نوشتهای را میخواندم که لینک داده بود به یک یادداشت دیگری و آن یکی هم یک ارجاعی داد به یکی دیگر و همانطوری که سیل آدم را با خودش میبرد، آخرش توی یک وبلاگی به گل نشستم که چالش گذاشته بود. یک چالش قدیمی. سال نود و چند. از همین چیزهای لوس که سابقاً مد شده بود. یکی از چالش ها این بود که اسم چهارتا هنرپیشۀ قدیمی که آرزو دارید یک روزی با آنها بخوابید را نام ببرید؟ البته گفته بود یکی، اما اسلام توصیه کرده چهارتا. ناتالی پورتمن هست. شارلیز ترون هست. خانم هایده هست. ژولیت بینوش هم فانتزی میلف طور همیشگی ام بوده. میلا کونیس هست. سندرا بولاک و البته اکرم. این آخری اگرچه آرتیست چندان معروفی نبود اما همسایه دیوار به دیوار خاله مرحومم بود و خوب یادم هست که از همان بچگی دوست داشتم بگویم اکرم جون بیا بریم حموم کف بازی. الان لابد هفت پستان زیر خاک پوسانده. خدا دوبار اضافه تر رحمتش کند. بهرحال هموطن است. خلاصه که دوست داشتم با اینها بخوابم، اما خب از ریخت و قیافۀ هیچکدامشان خوشم نمیآید . اگر منظور چالش این بوده که کدام آرتیست قدیمی بنظر شما خیلی خوشگل است، یکجوری که بخواهید بگویید اوکی حاضرم باهات بخوابم؛ نهایتاً یک نفر بیشتر به ذهنم نمیرسد. آن هم کسی نیست بجز خانمِ هانیه توسلی. کاملاً یادم می آید که حدوداً ده سال پیش سرِ تقاطع ظفر جردن داشت با ماشینش زیرم میگرفت. من هم فحش رکیک دادم و ایشان به لبخندی بسنده فرمودند. آه از آن لبخند. از همان موقع خاطرخواهش ماندم تا همین حالا. خلاصه که فانتزی خیلی هم خوب است. سکس هم برای سلامتی بدن مفید است. اما شما واقعاً آرزو داشتید که با یکی که آن طرف دنیاست بخوابید؟ آن هم در حالیکه خودتان این طرف دنیا گیر کردهاید و دورترین جایی که میتوانید بروید آخر آن خط متروییست که سوارش شده اید؟ حالا اصلاً بعد مسافتش هم اگر نبود چرا آرزو داشتید با کسی بخوابید که از بود و نبود شما خبری ندارد؟ و حتی اگر خبر هم داشته باشد مطلقا به هیچ جایش نیستید؟ میدانم که فانتزیست. موضوع هم برای چند سال پیش است و الان بزرگتر و بالغتر و واقعبین تر شدهاید اما خب بالاخره یک جایی توی زندگی بهش فکر کرده اید. من دقیقاً به همان جای زندگی شما کار دارم. یعنی چند سال پیش اگر میگفتند آنجلینا جولی بجای کراچی آمده زرند، بلیت میگرفتید میرفتید بوسش میکردید؛ حداقلش این است دیگر. حداکثرش هم میشد این که کاندوم توت فرنگی بخرید و مثل پاپ کورن توی جمعیت استقبال کننده هایش بالا و پایین بپرید و شانس خودتان را امتحان کنید. سمت زنانۀ روایت را هم نمیتوانم آنطوری که دلم میخواهد باز کنم، چون یک مشت فاشیست اینجا را میخوانند که هی به آدم میگویند سکسیست -انگار مجبورشان کردهاند- هیچوقت این قضیه پیگیر سلبریتیها شدن یا کراش داشتن روی آرتیست جماعت را نفهمیدم. بنظرم بعضیها خوشگل اند. آن هم توی یک دوره بخصوصی از زندگی آدم و زندگی خودشان. بعد شبیه طرح روی خمیر دندان دل آدم را میزنند. آدم هم میرود سراغ خمیر دندان بعدی و البته به مسواک زدن خودش هم ادامه میدهد. اینها را قبول دارم اما خب واقعا توی کتم نمیرود که کسی، تیوب خمیردندانش را با خودش برده باشد توی تخت
یک جان هست که آدم وقتی جواب تلفنش را میدهد میگوید. یک جان هم هست که آدم چند لحظه پیش از رسیدن به ارگاسم تکرارش میکند. یک جان هم هست که بعد از بوسیدن پیشانی یکی به زبان می آورد. من عموما جانِ سوم هستم؛ کنتِ مونت کریستوی آخر کتاب؛ بدون تعارف با خودم یا شرمندگی از گل درشت بودن داستان. با جان اولیها زد و بند خاصی ندارم. ترجیح موکّدم هم این است که با جان دوها دمخور نشده باشم؛ خصوصا با جین دو ها. برای همین هم هست که انتخاب زیادی باقی نمیماند. اما خب، چاره چیست؟ دور تا دور آدم را همین ها پر کرده اند. توی هر کنج و گوشهای میلولند. توی هر سوراخی میخزند. توی حفرۀ گلو توی گودی کمر توی خالیِ آغوش لانه میکنند و درست مثل جمعیتِ کرمها به جان لاشه ات میافتند. از درون تو را میپوسانند. از گوشت تنت میخورند و توی استخوان هایت را پوک میکنند. بعد هم مثل مردار رهایت میکنند. جین دوی آخری سه تا جمجمه آورده. یکی جمجمۀ کسی که به او تجاوز کرده، دیگری جمجمۀ کسی که به او تجاوز کرده و سومی جمجمۀ کسی که به هر دوی آن ها تجاوز کرده. یکی را روی میز ناهارخوری گذاشته، یکی را روی تخت و یکی را توی بوفه. حیرت آور است. پیشانی جمجمۀ آخری بلندتر از صورتی ست که بخاطر می آورم. جمجمۀ دومی اما پیشانی ندارد. لابد درست پیش از مرگ، از ارتفاعِ جایی افتاده. تکههای استخوان پیشانی اش هم پراکنده و گم گور شده. صرفاً یک خالی از ملاج تا فکّ بالاست و کاسۀ سر اولی؟ -فقط به درد کورن فلکس میخورد، با نصف لیوان شیر و تماشا کردنِ هفت صبحِ پنجشنبه از تراس
اعتماد بنفس چهار جور است. یکجورش اعتماد بنفس کسی است که دماغش مثل دماغ من است. جور دومش اعتماد بنفس کسی است که دماغش مثل من است، اما قصد دارد که خیلی زود پول عمل زیباییاش را جور کند. یکجور اعتماد بنفس دیگر هم هست که مخصوص آن هاییست که همین یکی دو سال اخیر بینی شان را عمل کردهاند و باورشان شده که دماغ از این بهتر گیر کسی نمیآید. جور آخرش هم اعتماد بنفس آنهایی ست که حالا دیگر چند سالی از عمل دماغشان گذشته. دائماً این احساس را دارند که یک گوشهای از بینی شان احتیاج به ترمیم دارد. مدام هم پیش خودشان فکر میکنند که این بینی جدید، به آن همه زحمت نمیارزید. آنوقت یک عده میگویند که نمیشود مسائل بزرگ را در مثالهای کوچک خلاصه کرد. دیدید که شد. خیلی هم خوب خلاصه اش کردم