چه بلایی سر آدمهایی مثل ما میاد؟ -منظورت کدوم آدم هاست؟ اونایی که نمیشه بخشیدشون؟ -هیچی فقط فراموش میشیم. زود؟ -نه اتفاقاً خیلی هم دیر. خب این خوبه؟ -نمیدونم، بیشتر بهش میخوره که یجور عقوبت باشه.. بخشیده نشدن یا توی یادها موندن؟ -هر دوش
از مصادیق اسلام رحمانی یکیش میشود مجوز همین پت شاپی که کنار مسجد محل دادهاند
من کاری به روایت تو بعد از خودم ندارم. در حقیقت سر جنگ با روایت هیشکی ندارم. بنظرم منصفانه اینه که آدم اون دستی رو که یه بار از لجن کشیدتش بیرون گاز نگیره، حتی اگه از این جایی که توش هست راضی نباشه. اما خب، تو غیر از روایت های دستکاری شده ات، غیر از ناسپاسی های عصبیت، غیر از علاقۀ وافرت به ایفای نقش قربانی، هیچوقت اونقدرها هم منصف نبودی. بودی؟ از دید من این فقط یک نمایش پر زرق و برقه، یه شلوغ کاری بی مورد. دست و پا زدنت برای این اپرا بیهوده است. تو نه هیچ وقت قوی سفید بودی و نه هرگز توی این باله، بدل به قوی سیاه خواهی شد! تو روی این سن -حتی توی این سن- تنهایی! و صدای کف زدن تماشاچی هات، صرفاً راهیه برای محافظت از خودت؛ در برابر اون حفرۀ سیاه و ترسناکی که توی قلبت داری. من؟ من هیچ وقت نمایش تو رو هو نمیکنم حتی اگه اهل باله نباشم، حتی اگه اپرای آدمها حوصله امُ سر برده باشه. من تا ابد قدردان اون روزی ام که دستتو واسم دراز کردی. من آدمِ نتیجهها نیستم، هیچ وقت هم نبودم. سرم اگه بره توی هیچ جمعی پیش هیچ آشنا و غریبه ای، روایتی در برابر روایت تو نمیذارم. فرق من و تو دقیقاً همینه. من میتونم دلخور باشم. میتونم خیلی خیلی دلخور باشم. اما فراموشکار و بی معرفت؟ -واقعا نه!
گفت آدم دلش می خواهد که سرش را به سرت تکیه بدهد و بزند زیر گریه. گفتم سر به سر من نذار. بعد هم خنده ام گرفت. واقعاً خنده ام گرفت. صورتش شبیه کسی شد که بچهاش ذوقش را کور کرده؛ ناامید و بی نفرت. چکار باید بکنم؟ حوصلۀ دردسر جدید ندارم. اصلاً من خودم هم دلم میخواهد که سرم را بگذارم روی شانۀ خودم و بزنم زیر گریه. اینجای تایملاین را نمیتوانم تحمل کنم. زور اتفاقات زیاد است. ارزش از دست دادهها زیاد است. یکی پخ بکند اشک حلقه میزند توی چشمم. اما گریه؟ -راه ندارد. من یاد گرفتهام بخندم. مردم تصور میکنند که نمی شود. من زندگیاش کردم و شد. خندیدم خنداندم و فراموش کردم. حتی این جملۀ قبلی را میشود وصیت کنم که روی سنگ قبرم حک کنند. جایگزین بهتری است نسبت به آمدم بوس کردم و رفتم. بوس کردن تبعات دارد حتی برای سنگ نوشتۀ یک قبر. در نتیجه سرم را کشیدم عقب. این بار اخم کرد. با دلخوری رو برگرداند. دنیا ندیده که نیستم. درک میکنم. آدم در لحظاتی از زندگی خون به مغزش نمیرسد یا هورمون زیادی توی رگ هایش پمپ میشود. این هم احتمالاً یکی از همان لحظاتش بوده. برای همه اتفاق میافتد. برای من هم اتفاق افتاده. اصلاً نباید به این چیزها وزن داد. اما خب وضعیتی ناخوشایند بود. پیش خودم فکر کردم که بهتر است یک چیزی گفته باشم. یک حرف متفرقهای که فضا را عوض کرده باشد. گفت حرف نزن. حرف نزدم و بلند شدم. با خشم گفت همین؟! احمقانه است. آدم وقتی حتی کار درست را هم انجام میدهد بدهکار میشود. این را نگفتم. فقط خاک شلوارم را تکاندم و با خنده گفتم جیش دارم. دو کلمه برای باز کردن اخم ها. صورتش دوباره شبیه صورت کسی شده بود که بچهاش جیش دارد
سه تا پوزیشن خوب را بستم. بعنوان جایزه برای خودم قهوه درست کردم. بعد همه را بردم توی معامله و نیمی را به باد دادم. ریری به درستی مرا به الکسی ایوانوویچ تشبیه کرده بود
اسمش را گذاشتهام صاحب بدبختی متراکم. خود بدبختیهایش چیز عجیب و غریبی ندارد. از همین بدبختیهای متداول است. لیکن تراکم و انباشت مصائبش در واحد زمان واقعاً حیرت آور است. مثل آن وقتیست که به کارگردان میگویند سیزن بعدی کنسل است. هرچه از داستان مانده را توی همین دوتا اپیزودِ آخری بچپان برود. اول که پسر جوانش توی تصادف تلف شد. بعد هم که زنش دق مرگ شد. حالا هم که تک دختر جوان و قشنگش افتاده گوشۀ بیمارستان؛ استیج چهار و شیمی درمانی. صاحب بدبختی متراکم ایشان است؛ حاج علی آقا، اسوۀ پررویی و لبخند. آدم بعضی از این مذهبیها -یا سنتی ها یا محافظه کارها- را که میبیند می گرخد. اینکه چطور بدون ادا تاب میآورند و رضاً برضائک گفتن هایشان جدی جدی و واقعیست. واضح است که تقیّدش، نان به سفره اش اضافه نکرده. خدا هم که دمش گرم دائم دارد توی کاسه اش میگذارد. من واقعاً دوستش دارم. خیلی ذن است. خیلی آرام و بی اطوار است. حالا مدت هاست که از زیر قیچی حامد و انگشتان ظریف و تتو شدۀ رامین جاخالی داده ام. بس که زر میزنند. یک نسکافه دستت میدهند و زر میزنند. روی صندلی اصلاح مینشینی و زر میزنند. موهایت را کوتاه میکنند و زر میزنند. ماسک زغال میگذارند و زر میزنند. شامپو میزنند و زر میزنند. سشوار میکشند و زر میزنند. پیشنهاد میدهند یک نسکافه آشغالیِ دیگر بخوریم که سیگار بکشیم که زر بزنند. آن هم چرا؟ چون عزت نفسش را ندارند که بگویند داداش ریدیم تو موهات ولی میشه پونصد تومن. هرّ و هر کردنهای الکی. خنده های لمینتی و افتخار کردن به چت بودن موقع سکس یا رانندگی تا شمال. یک جایی آخرش دیدم دیگر نمیتوانم تحمل کنم. صدا زیاد است. حرفها زیاده تر از طاقت من مفت است. ماشین اصلاح را گرفتم دستم و چند ماه خودم موها را ماشین کردم؛ مثل سربازها. علی را که پیدا کردم تنها بود. نشسته بود روی صندلی و مهتابی بالای سرش خاموش بود. یک مغازه دارد از همین قدیمی ها؛ در ورودی با قاب آهنی و شیشههای یکسره و قدّی. دیوارها تا سقف کاشی. کاشی های پانزده در پانزده سفید. خیلی تصادفی چندتا کاشی منقش به گل هم آن وسط پیدا میشود. دو تا صندلی اصلاح که یکیش همیشه آن گوشه دارد خاک میخورد. یک تمثال از علی ابن ابیطالب که عبا و ریش بلند و خط چشم دارد. قاب عکس پسرش توی پایینترین طبقه ویترین. چهارتا مبل چرم شرکتی مشکی. یک میز شیشهای جلوی مبل ها. یک مجلۀ تاریخ گذشته و رنگ و رو رفته روی میز. دو ردیف مهتابی نیم سوخته. یک لامپ دویست زرد و البته یک رادیوی بزرگ قدیمی. امروز برای اولین بار دیدم که اشک توی چشمش حلقه زده؛ سر صبح جمعه با پیراهن چهارخانه. چهارخانه های سبز و خاکستری. با محاسنی کوتاه و سفید و گونه هایی که حالا دیگر بوضوح گود رفتهاند. مشخص است که متاستاتیک به درمان جواب نمیدهد ولو اگر هر سال پای پیاده رفته باشد کربلا. خیلی زود اما به خودش مسلط شد. رو برگرداند و گوشۀ چشمش را یواشکی با انگشت شست پاک کرد. واقعاً محجوب و خالص است. یکجوری تنها و بیکس افتاده که اگر جای تمثال توی مسجد کوفه بود، محال بود که کسی با شمشیر بزند توی فرق سرش. روی صورت و دور گردنم را با موپران پاک کرد و زیر لب گفت الهی رضاً برضائک. بعد هم دوباره توی آینه لبخند زد و پرسید؛ اندازه اش خوبه مهندس؟
یکجوری میگوید ما سمپادی ها که انگار زمان از آن روزی که ماها مدرسه میرفتیم فریز شده و پشت دیوارها زامبی های لایعقل اند و اینور دیوار یک مشت نخبۀ از کون خر افتاده. آدم اگر دستاورد درست و حسابی نداشته باشد یا دست کم یک دستاورد راضی کننده برای خودش جور نکرده باشد، نهایتاً مجبور میشود که سالها بعد به مزخرفاتی مثل این چیزها مباهات کند. تنها فایدۀ آن روزها برای من این بود که بفهمم هرچقدر که آدمها باهوشتر میشوند در نهایت توی زندگی موجودات کسخلتری از آب در می آیند. خودم هم اگر بعد از دوسال و با آن فضاحت اخراج نشده بودم حالا لابد شده بودم یکی مثل این. به وضوح تمامِ حظّ و بهره ای که از زندگیاش برده همان لحظات کوتاه در گذشته اش بوده که احساس کرده بر دیگران تفوق دارد. چه آنجایی که از پس ورودی سمپاد برآمده چه آن روزی که رفته شریف و چه آن وقتی که اپلای کرده. غیر از اینها یک موجود مفلوکی شده که مدام لازم دارد وید بکشد. زاناکس بخورد. هر از چندگاهی با یک نفری کات بکند و سالی یکبار هم شاید مگر وسعش برسد که یک شیشه شیواز بخرد و عین خر مست کند. یک مدتی هم رفته بود آن ور آب. معلوم هم نیست که اصلاً چرا دوباره برگشته. نتیجه؟ آن همه هوش و آن مدرک کذایی اش شد پشم. خب اینها ابزار است. اینها قرار بوده کمک کند که آدم اگر نه شاد، دست کم بتواند یک قدری شادتر زندگی کند. نه اینکه از یک مشت زامبی هم بدبختتر باشد. بعد واقعاً از من توقع دارد که بگویم بله تو حق داری. دیگران از درک ذهن خارق العادۀ تو عاجزند. خود من هم واقعاً دیگر نصف حرفهایش را نمیفهمم. من حتی دیگر نصف حرفهای خودم را هم نمیفهمم. مغز یک جایی از کار میافتد. تفکر نقادانه بالاخره یک جایی حوصله ات را سر میبرد. حالا یک زمانی بوده که حافظه ات یک قدری بهتر کار میکرده. حل مساله ات بهتر بوده و هکذا. تمام شده و رفته. یکی توی خاطرات دوران سربازی اش گیر میکند یکی توی استانداردهای پارتنر سابقش یکی هم مثل این گیر کرده توی یک تمایز خفیف تاریخی. سابقا توی کتم نمیرفت. با صراحت و تلخی میزدم توی دک و پوز طرف. حالا اما حساب و کتاب میکنم. خیلی از حرفها را نمیزنم. یک قدری دلرحم تر شدهام -و البته بسیار کم حوصله تر- یاد گرفتهام که بعضی چیزهای بدیهی وجود دارند که آدم در دورانی از زندگی اش آن را نمی فهمد. یکسری چیزهای دیگری هم وجود دارد که آدم خیال میکند فهمیده و آخرِ کار میفهمد که واقعاً نمی فهمیده. مهمتر از اینها یکسری چیزها هم هست که آدم اصلاً نفهمیده که وجود دارند، چه برسد به اینکه بخواهد آنها را بفهمد یا در فهمشان عاجز بماند. من فکر میکنم که مسیر زندگی اینطوریست؛ اینکه شما را در ابتدا به جایی میرساند که ادعا میکنید هرکسی حق دارد هرطوری که دلش میخواهد فکر یا زندگی کند اما توی دلتان یواشکی با خودتان میگوید هه! اینارو نیگا! بعد یک جایی میرسد که خودتان هم نمیدانید که چهجوری بودن درست تر است. از این مرحله هم که عبور کنید میرسید به جایی که الان من هستم. یعنی آن نقطهای که باور دارم هیچ جوری و هیچ راه ممکنی برای درست زندگی کردن وجود ندارد. کلاً همه چیز یا غلط است یا در نهایت خروجی اش غلط از آب در میآید. پس دست و پای بیخود زدن هم ندارد. حالا شاید یک مرحله بعد از این هم باشد اما خب فعلاً در اینجای کشفیات خودم متوقف شده ام. خیلی کلافه ام. کلا دوتا آدمِ نزدیک توی زندگیام داشتم که یکی آنطوری خودش را نیست کرد و این دیگری هم معلوم نیست کجا چت افتاده و دارد با کی سکس میکند. بعد میگویند درونیات آدمها را از دوستان نزدیکشان بشناسید. پس در درون یک میّت لاابالی هستم. و این منم، مردی تنها؛ در آستانه نکروفیلیا. در انتهای درک هستی آلودۀ زمین و البته فلج کامل این دستهای سیمانی. دلم فروغ میخواهد؛ خودش و شعرش و اثرش. دقیقاً همان اثری که در نوجوانی روی قلب آدم میگذارد؛ یک تاریکی خفه کننده روی سینه، یک حزن کلاسیک، یک روایت سیاه و چیرۀ آن شکلی دلم میخواهد نه این دلمردگی های دستمالی شدۀ این روزها. دلم میخواهد وقتی کسی میگوید: و ساعت چهار بار نواخت، کاملاً حس کرده باشم که همه چیز واقعاً تمام شده. که دیگر کسی مرا به مهمانی گنجشک ها نخواهد برد و این چیزها. در عوض چه گیر آدم می آید؟ -بوی اسماج. این اسماج ها بوی پشم کز دادۀ سگ میدهد. خدا لعنت کند آن کسی که این چیزها را توی ایران باب میکند. توی هر کنج و کافهای توی هر پستو و پاتوقی یک نفری یکی از اینها را روشن کرده. دوصد لعنت هم به آن پیجی که اسماج دست ساز آشغالی اش را هفته به هفته میفرستد برای این همسایه ما که بوی گندش عین بوی لنت سوخته بماسد به در و دیوار تراس و راه پله. برگشته بودم خانه دراز بکشم. حالا ولی آنقدر بوی گند میآید که نمیشود چشم روی هم گذاشت. باید بروم قدم بزنم. یک سر بروم سمت ظهیر الدوله. بعد هم برای خودم یک ساندویچ بلغاری دوبل بخرم. بانضمام نوشابۀ مشکی. اینجوری که نمی شود. اینطوری ناکوک و افسرده بودن خلق و خوی زامبی هاست. ما سمپادی ها ممتازتر از آن هستیم که دلمان گرفته باشد
راستش از یک جایی به بعد موسیقی اهمیت خودش را برای من از دست داده. البته هیچوقت هم آنقدرها برایم اهمیتی نداشته. نهایتاً نگاه میکردم ببینم که با کدام آهنگ بیشتر خاطره دارم. یا متن کدام ترانه را دوست دارم. بیشتر از اینها حوصله نداشتم. ممکن بود یک وقتی گوش داده باشم و با لبخند به کناردستی ام گفته باشم: این چقدر خوب بود. ممکن بود یک چیزی ترند شده باشد و من هم زیر لب زمزمه اش کرده باشم. این اتفاق هم افتاده که یک قطعه موسیقی کلاسیک را سه روز پی در پی گوش داده باشم و خسته هم نشده باشم. اما علاقه به موسیقی؟ واقعاً نه، هیچوقت نداشتم. هیچوقت حتی به شوخی هم توی جمع های دوستانه وانمود نکردم که موسیقی همۀ زندگی من است یا بخش بزرگی از زندگی من است یا بدون موسیقی نمیتوانم زندگی کنم و هکذا. عموما هم از این جمع هایی که یکی گیتار دستش میگیرد یا آن یکی پشت پیانو مینشیند فراری بودهام. من غیر از اشتیاق، حتی فهم درست و حسابی هم از موسیقی ندارم. در حقیقت مطلقاً اهل هنر در بیانیه های مرسومش نیستم. بدون اطوار زیبایی شناسی ام محدود شده به سادهترین و زشت ترینِ چیزها. مثلاً سنجاق کردن سنجاقک به مقوا و قاب کردنش یا پر کردن چالۀ باغچه با شاش. حالا که اوضاع بدتر هم شده. در این چند سال اخیر تقریباً هیچ چیز تازهای گوش ندادهام. خیلی روزها میگذرد که از صبح تا شبش، حتی یک آهنگ هم به گوشم نخورده. ساکت بودن خوب است. نهایتاً صدای تیغۀ برف پاک کن در باران یا غیژِ باز شدن در کمد خوب است. صدای سرخ شدن سیب زمینی خوب است یا صدای سوختن سرِ سیگار در تاریکیِ انباری. صدای بیشتر از اینها، صدای اضافیست. آنقدر بی صدا شدهام که رادیو گوش میکنم. اگر رادیو هم شروع کند به دیرینگ دیرین کردن، موج را عوض میکنم و میزنم رادیو معارف. بنظرش غیرممکن است. بنظر من هم او غیرممکن است. ظاهراً این چیزی که هدیه داده یک گنجینۀ ارزشمند از تاریخ موسیقی فرانسه است. نهایتِ برخوردی که من تا پیش از این با فرانسه داشته ام، سس فرانسوی مهرام بوده. من اصلاً خبر نداشتم که فرانسه هم تاریخ موسیقی دارد. تصور میکردم که فرانسه فقط ایفل دارد. فرنچ پرس دارد و فرنچ کیس. سینمایش هم بدرد دوران تینیجری میخورد. نشستهام دارم به اینها گوش میدهم و سرسام گرفته ام. از مسکّن ها فقط نصف ورق نوافن مانده. دوتا خوردم و میگرنم آرام نگرفت. از قول دادن متنفرم. توی رودربایستی قول دادم که حتماً گوش میکنم. با خوشحالی وعده داده که دریچه های تازهای به رویم باز میشود. علی الحساب یک بار در توالت و یک بار دیگر هم در خانه را برای پیکِ هایپر باز کرده ام. برای تشکر از من لازم نیست خودتان را به زحمت بیندازید. برای تشکر از من فقط کافیست که فراموشم کنید. در همین لحظه فهمیدم که این آهنگ خواننده هم دارد. گویا فرانسویها هم اکبر گلپا دارند
جدایی مثل دکلره است. رنگ موهاتُ میبره. سفیدشون میکنه. اما خب بهت این شانسُ میده که یه رنگ تازه رو امتحان کنی. بگیر نگیر هم داره. گاهی خراب میشه. یه وقتایی هم میشه دقیقاً همونی که میخواستی. بنظرم مشکل تو با این رنگ موی فعلیت نیست. مرگت اینه که مثل همۀ آدمها، دلت واسه رنگ موهای خودت تنگ شده
یکی از سرسخت ترین طرفداران رنسانس در ایران، همین آدمیست که هنوز به زنش میگوید مادر بچهها