اسمش را گذاشته‌ام صاحب بدبختی متراکم. خود بدبختی‌هایش چیز عجیب و غریبی ندارد. از همین بدبختی‌های متداول است. لیکن تراکم و انباشت مصائبش در واحد زمان واقعاً حیرت آور است. مثل آن وقتیست که به کارگردان میگویند سیزن بعدی کنسل است. هرچه از داستان مانده را توی همین دوتا اپیزودِ آخری بچپان برود. اول که پسر جوانش توی تصادف تلف شد. بعد هم که زنش دق مرگ شد. حالا هم که تک دختر جوان و قشنگش افتاده گوشۀ بیمارستان؛ استیج چهار و شیمی درمانی. صاحب بدبختی متراکم ایشان است؛ حاج علی آقا، اسوۀ پررویی و لبخند. آدم بعضی از این مذهبی‌ها -یا سنتی ها یا محافظه کارها- را که میبیند می گرخد. اینکه چطور بدون ادا تاب می‌آورند و رضاً برضائک گفتن هایشان جدی جدی و واقعیست. واضح است که تقیّدش، نان به سفره اش اضافه نکرده. خدا هم که دمش گرم دائم دارد توی کاسه اش میگذارد. من واقعاً دوستش دارم. خیلی ذن است. خیلی آرام و بی اطوار است. حالا مدت هاست که از زیر قیچی حامد و انگشتان ظریف و تتو شدۀ رامین جاخالی داده ام. بس که زر میزنند. یک نسکافه دستت میدهند و زر میزنند. روی صندلی اصلاح مینشینی و زر میزنند. موهایت را کوتاه میکنند و زر میزنند. ماسک زغال میگذارند و زر میزنند. شامپو میزنند و زر میزنند. سشوار میکشند و زر میزنند. پیشنهاد میدهند یک نسکافه آشغالیِ دیگر بخوریم که سیگار بکشیم که زر بزنند. آن هم چرا؟ چون عزت نفسش را ندارند که بگویند داداش ریدیم تو موهات ولی میشه پونصد تومن. هرّ و هر کردن‌های الکی. خنده های لمینتی و افتخار کردن به چت بودن موقع سکس یا رانندگی تا شمال. یک جایی آخرش دیدم دیگر نمیتوانم تحمل کنم. صدا زیاد است. حرف‌ها زیاده تر از طاقت من مفت است. ماشین اصلاح را گرفتم دستم و چند ماه خودم موها را ماشین کردم؛ مثل سربازها. علی را که پیدا کردم تنها بود. نشسته بود روی صندلی و مهتابی بالای سرش خاموش بود. یک مغازه دارد از همین قدیمی ها؛ در ورودی با قاب آهنی و شیشه‌های یک‌سره و قدّی. دیوارها تا سقف کاشی. کاشی های پانزده در پانزده سفید. خیلی تصادفی چندتا کاشی منقش به گل هم آن وسط پیدا می‌شود. دو تا صندلی اصلاح که یکیش همیشه آن گوشه دارد خاک میخورد. یک تمثال از علی ابن ابیطالب که عبا و ریش بلند و خط چشم دارد. قاب عکس پسرش توی پایین‌ترین طبقه ویترین. چهارتا مبل چرم شرکتی مشکی. یک میز شیشه‌ای جلوی مبل ها. یک مجلۀ تاریخ گذشته و رنگ و رو رفته روی میز. دو ردیف مهتابی نیم سوخته. یک لامپ دویست زرد و البته یک رادیوی بزرگ قدیمی. امروز برای اولین بار دیدم که اشک توی چشمش حلقه زده؛ سر صبح جمعه با پیراهن چهارخانه. چهارخانه های سبز و خاکستری. با محاسنی کوتاه و سفید و گونه هایی که حالا دیگر بوضوح گود رفته‌اند. مشخص است که متاستاتیک به درمان جواب نمیدهد ولو اگر هر سال پای پیاده رفته باشد کربلا. خیلی زود اما به خودش مسلط شد. رو برگرداند و گوشۀ چشمش را یواشکی با انگشت شست پاک کرد. واقعاً محجوب و خالص است. یکجوری تنها و بی‌کس افتاده که اگر جای تمثال توی مسجد کوفه بود، محال بود که کسی با شمشیر بزند توی فرق سرش. روی صورت و دور گردنم را با موپران پاک کرد و زیر لب گفت الهی رضاً برضائک. بعد هم دوباره توی آینه لبخند زد و پرسید؛ اندازه اش خوبه مهندس؟