این یک دگردیسی خصم آمیز است. پوستم مدام دارد کش میآید. هر بار یک تکه استخوان، گوشتم را از هم میشکافد و از درد نعره میکشم. ناخنهای براقم دارد جای خودش را به پنجههایی چرکین و زمخت میدهد. حالا دیگر بقدر مکفی مو روی تنم روییده. میتوانم توی آینهها زخم روی گردنم را تماشا کنم و این خلاف عادتِ آن روزهاست که توی آینهها پدیدار نبودم؛ یک گوشه مثل ومپایر سردپوستِ شبزیِ اتوکشیدۀ کمین کرده میایستادم و تماشا میکردم. حالا اما زیر آفتاب سلفی میگیرم و این برای او که مترصد بود تا در انتهای دالانی تاریک، دیافراگم دوربینش را گشاد کند و درندۀ سردخوی نیمهشبها را توی کادر بیندازد؛ میتواند یک خبر غافلگیرکننده باشد. گاهی حتی زیر نور ماه کامل میایستم، زوزه میکشم و به ون هلسینگ مردّدی که دشنۀ چوبی در دست دارد، با خشم غرّش میکنم. احتمالاً تیتر روزنامه این باشد: ومپایری که گرگ شد. سردبیر هم لابد یک اسمی دارد شبیه عزیز نسین. این یک تیتر اشتباه است، یک فرجام ناخوشایند است. حتم دارم که جناب کاردینال هم موافق است. متوجه شدم که در عشای ربّانی دارد درگوشی با دوک اختلاط میکند. لابد حرفِ همین چیزها بوده. امشب نوبت اوست. فردا نوبت دوک. بعد هم نوبتِ تمام نیمکتهای کلیسا. تبدیل شدن وحشتِ ممنوعه است. سرایت، توده را میترساند. جبهه نباید و نمیتواند که عوض بشود؛ این آن چیزیست که هیچکس توی جنگ، با آن شوخی ندارد. من هم شوخی ندارم. تقریباً با هیچکس. موسم افتخار گذشته. فصل فصلِ کین است، فصل خونخواهی است. چرا که من، آن قناری کوچک را میشناختم؛ همان که خلافِ روایتِ شعر، به سلاّخی دل باخته بود
دوست دارم که نگران من هستی. خوشم میآید که اصرار داری دو قدم عقبتر بایستم. این خیلی هم لذتبخش است. اینکه بدانم یک کسی دارد به من اهمیت میدهد خیلی هم چیز قشنگی است. در عین حال اما احتیاج دارم که یک سری چیزها را بفهمی. لازم دارم حالیت بشود که من اساساً اهل مردد شدن نیستم، حتی آن وقتها که فکر میکنی دارم روی لبۀ چیزی لی لی میکنم. من اگر مشکوک به پریدن هم که باشم، صرفاً به قدر یک در آغوش پریدن است که خطر میکنم؛ و نه بیشتر
آدم یک وقتی یکی را دوست دارد -که این البته بندرت پیش میآید- غالب اوقات اما اینطوریست که آدم آن دوست داشتن طرف را دوست دارد. آن حس و حالی که دوست داشتن طرف به او میدهد را دوست دارد. تجربه کردن دنیایی که آن آدم تویش زندگی میکند را دوستش دارد و نه خود آن کسی که دست و پا دارد و راه میرود و حرف میزند. این را همینطور نصفهنیمه و پیشنویس میگذارم همینجا. بعداً سر حوصله میآیم تکمیلش میکنم که قرار بود با این پیش فرض، به کجا برسم و دوباره خشتک کی را، دقیقاً چهجوری روی سرش بکشم
یکی از بیچارگی های عجیب من این است که گاهی وقتها خیلی اتفاقی متوجه میشوم که با یکسری آدم توی جنگ هستم که حتی به آنها فکر هم نمی کردهام. یک مشت بپّای دیوانه یک مشت لالِ کینه ای! یک مشت احمق که توی ذهن خودشان با تو می جنگند یا رقابت میکنند یا دل میبازند و تو فقط میتوانی این چیزها را از روی طعنه هایشان از روی پوزخندها و یا گم گور شدن هایشان حدس زده باشی. خب خبر مرگتان حرف بزنید. یاد بگیرید که امور را به وهم و استنباط واگذار نکنید. این مسخره بازیها کلافه ام میکند. پنهان کاری در مراودات حالم را بهم میزند. شخصاً خیلی راحت به آدم روبرویم میگویم: این رنگ مو به تو نمی آید. تو آنقدر معرکه ای که احساس میکنم دارم وقتت را تلف میکنم. من از این چیزی که پوشیده ای برای تمیز کردن شیشه استفاده میکنم. یک روز آخرش با زنت میخوابم. امروز هیچ برنامه ای ندارم اما حوصلۀ ریخت تو را هم ندارم و الی آخر. تعامل از نظر من همینقدر سرراست است. یک چیز بی کلکی باید باشد شبیه همین جملهها. من دوست دارم وقتی یک نفری میگوید که از دیدنت خوشحال شدم واقعاً از دیدنم خوشحال شده باشد و اگر خوشحال نشده لااقل چرت نگوید. مثلاً میتواند خفه شود. این کار را که میشود بکنند، نمیشود؟ خیلی رقّت بار است که یک نفر برود به دیگری بگوید که آدم وقتی با فلانی وقت میگذراند به گه خوردن میافتد. خب وجود داشته باشید همین را توی صورت آدم بگویید. اینکه پشیمان شدم که با هم رفتیم دور دور. من که گفتم حوصله ندارم. راه دور است. از قماش آدمهای لب رودنشین و سیخ جگری و کاسه قلیانی هم بدم میآید. همین تو نگفتی که نگاه از بالا به پایین داری؟ همین تو مثل بدبخت های منفعل صدای خنده های عصبی ات بلند نشده بود؟ آنوقت سمت احمق من مینشیند توی سرش حساب و کتاب میکند که تو اگر واقعاً به تنگ نیامده بودی محال بود که رو بیندازی. سمت احمق من تصمیم میگیرد که بگوید باشد. تکست میدهد اگر هنوز برنامۀ دیگری نریخته ای برویم یک دوری بزنیم. برویم مثل گرازهای سر جالیز، سر پیچ تند جاده بایستیم و بلال بخوریم. مثل زنهای اجاره ای پا توی آلاچیق دراز کنیم که تو هی سر آن قلیان تخمی ات را تعارف بزنی. خب اینها هم سقف آن چیزهاییست که من میتوانم تحمل کنم. اما مراعات میکنم و هیچکدام از اینها را به زبان نمی آورم که یک وقت زهرمارت نشود. بعد آنوقت نورمن راه میرود میگوید تو کم طاقت شده ای. بی جهت با همه سر جنگ داری. برای تعامل تلاش نمیکنی. نورمن هم که اینروزها فقط دارد گه مفت میخورد. به هر که فرصت نزدیک شدن میدهم مشخص میشود که گه خور بزرگتریست. زیر کون این یکی هم باید بزنم برود. کی گفته تلاش نمیکنم؟ اتفاقاً خیلی هم دارم تلاش میکنم. تقصیر من نیست که آدمها، حتی از خودم هم بیشعورتر شدهاند
تو مثل آینه در برابر من ایستادهای و من مثل جیوه، پشت تو پنهان شدهام. هربار میبینم که چقدر و چگونه داری به در و دیوار میزنی که چیزی از تاریکی من کم کرده باشی، بیآنکه حتی ملتفت باشی که صدقه سرِ من است اگر که هنوز، چیزی دارد در تو منعکس میشود. آن زلالِ شکوهمندی که سراغ داری در خودت، پشتش همیشه گرم بوده به تاریکی من. دست بردار منجیِ بیهوده! نرمی پایت را روی سختی آن پای دیگرت بینداز و به این عجیبترین همزیستی دنیا؛ تن بده!
صیاد با خودش گفت چه صید درشتی! انگار باورش نمیشد که نخی آنچنان نازک و سر قلابی آنچنان قناس؛ قایقی به این بزرگی را، به دام بیندازد
بنظرم آدم اون چیزی رو مدام فریاد میزنه یا تکرارش میکنه که فکر میکنه نیست و یا وجود نداره. آدم وجود داشتن چیزی که باور داره هست رو فریاد نمیزنه یا مدام واسه دیگران تکرارش هم نمیکنه. چقدر اتفاق افتاده که توی خیابون فریاد بزنید که آهای مردم گروه خونی من آی مثبته؟ چقدر شده که برای یکی مدام تکرار کنید که میدونستی ما روی صورتمون دماغ داریم؟ پذیرفتن باید به بدیهی شدن برسه و بدیهی شدن عموما باعث میشه که اون موضوع از لابلای گفتگوها و بحث و جدلها خارج بشه. حرفم اینه که به تجربۀ من اونایی که دائماً درحال یقه دریدن و یا عربده کشیدن پیرامون اهمیت یک قضیه هستند، عموما هیچی از اون موضوع حالیشون نیست. اونایی که مکرراً فضیلتی رو به دیگران گوشزد میکنند، عموما خیلی اهل رفتار کردن بر اساس اون فضیلت نیستند. برای همین هم هست که باور دارم خیلی از همین نرهایی که میبینید دارند اینطور ورم کرده و بزاقآویخته از زنانگیِ زنها دفاع میکنند، در نهایت چیزی فراتر از یک مشت حشریِ دغلباز نیستند و نخواهند بود
من فکر میکنم که آدم لازم است که جمعیّت خودش را بشناسد. سنخ همپالکی هایش را بلد باشد. آدم حتی اگر یک لات درست و حسابی هم که باشد، قمه قدّاره روی زن و بچه نمیکشد. بالاخره اینقدری سرش میشود که بداند طرف حسابش آن کسی است که توی جیبش تیزی دارد، پاتوقش قهوه خانه است و جاخوابش پلاک قرمزها. یک همچو ناهنجاریِ قدّاره کشی اگر یک وقتی به یک بالرین هفده سالۀ در حال مهاجرت برسد چکار باید بکند؟ برود از رقص لاتی حرف بزند؟ یا بنشیند از مهارت کف گرگی اش بگوید؟ خب واضح است که طیف و تبارش فرق دارد. هست و مماتش فرق دارد. عقب کشیدن در این احوالات، ربطی ندارد به منش و مردانگی. ربطی ندارد به غرور و بزدلی. به این میگویند دودوتا چهارتای ساده. آدم بزرگ میشود که همین چیزها را یاد بگیرد. زندگی میکند و تجربه می اندوزد که دوباره با سر نیفتد توی چاه قبلی. حالا یک کسی هست که خر است. هر بار جلو میرود و هر بار با سر میخورد به دیوار. خب به من چه مربوط؟ یک عاقلِ معمولی باید یادش باشد که دنیا دنیای ریاضیات محض است. دنیای دو دوتا چهارتاهاست. من هم مثل هر آدم معمولیِ دیگری در نهایت، یک چرتکه دستم گرفتهام و بی هیچ کدورتی، دارم دیگرانم را حذف یا جایگزین میکنم. شما هم بکنید. حذفم کنید یا جایگزینم کنید. دعوا هم نداریم
آدم تنهاست دیگر. حتی آن وقتی که نمیفهمد یا حتی اگر از آن دسته آدمها باشد که هیچوقت نمی فهمند. هر کاری هم که بکند تنهاست وسط هزار هزار آدم دیگر هم تنهاست. در آغوش آنکه دوستش دارد هم تنهاست. هیچ چیزی هم این را عوض نمیکند. شما وقتی با یک نفری حرف میزنید صرفاً برای چند دقیقه، کمی کمتر به تنهایی خود فکر کردهاید. آن وقتی هم که با یک کسی توی رابطه میروید همچنان به اندازۀ هفت میلیارد آدم دیگر تنهایید. به اندازۀ میلیاردها آدمی که آمده بودند و نبودید تنهایید. به اندازۀ میلیاردها آدمی که میآیند و دیگر نیستید تنهایید. همین است که زورش میگیرد آدم. همین است که زور میزند که یک ردّی از خودش به جا گذاشته باشد، تا هرجایی که میشود کش بیاید، در چیزی با کسی شریک شده باشد، توی کتاب یا قصۀ یکی دیگر زندگی کرده باشد، توی فیلمهای یک جغرافیای دیگر رؤیا بافته باشد، روی بوم یکی دیگر ژست گرفته باشد و هکذا. چون پیش خودش فکر میکند که میشود این را تغییر داد. آدم فکر میکند که اگر محکم تر لگد بزند آخرش این دیوار فرو میریزد. خیال میکند که میشود با اضافه کردن چند عدد به اعداد قبلی، به یک کمیّتِ نامتناهی رودست بزند. من فکر میکنم که آن چیزی که دارد خیلیها را اذیت میکند تنهایی نیست، بلکه دقیقاً نپذیرفتن تنهایی است. آدم باید زودتر قبول کند که تنهاست. دست از امّید بیفایده بردارد. خودش را هم الکی سرکار نگذارد. دانستن و پذیرفتن همین است که آدم را آرام میکند، نه آن چند تن روح سرگردانی که پیش خودت خیال میکنی که اگر کنارت بودند، حال و روزت بهتر از این چیزی بود که حالا هست
خداحافظی نکردن هم یکجور خداحافظی است. فقط بیشتر درد دارد. یک درد مضاعف تری دارد نسبت به خداحافظی ساده. مثل مردن است در بیخبری. خیلی فرق دارد که آدم توی بیمارستانی بمیرد که توی لابی اش دوتا رفیق دارد با اینکه جنازه اش پشت پلههای فرار ساختمانی افتاده باشد که حتی توی شهر خودش هم نیست