آدم یک وقتی یکی را دوست دارد -که این البته بندرت پیش می‌آید- غالب اوقات اما اینطوریست که آدم آن دوست داشتن طرف را دوست دارد. آن حس و حالی که دوست داشتن طرف به او میدهد را دوست دارد. تجربه کردن دنیایی که آن آدم تویش زندگی میکند را دوستش دارد و نه خود آن کسی که دست و پا دارد و راه می‌رود و حرف میزند. این را همینطور نصفه‌نیمه و پیش‌نویس میگذارم همینجا. بعداً سر حوصله می‌آیم تکمیلش میکنم که قرار بود با این پیش فرض، به کجا برسم و دوباره خشتک کی را، دقیقاً چه‌جوری روی سرش بکشم