نشستم جمع تفریق کردم دیدم حالا دیگر حتی یک رفیق هم ندارم که خداباور باشد. حتی یکی که آدم وقتی دلش گرفته، برود به او بگوید واسه من هم دعا کن -آن هم بدون اینکه طرف پاچه تو را مثل سگ گاز بگیرد- بهرحال برای من که یک ارزشی هستم و آن وقتها که بچه بودم ساندیس هم میخوردم و پاکت خالی ساندیس ها را هم میبردم برای مادر علی که باهاش ساک دستی درست کند، خیلی زور دارد این موضوع. کاش اقلاً رفته بودم حلب یا یمن یا اوکراین یا خلاصه یکی از همین مناطق جنگی و در حال شمشیر زدن خودم را به کشتن میدادم. آنوقت به من میگفتند شهید و بعد پرچم مملکت را می پیچیدند دور تابوتم و نصف مردم برایم گریه میکردند و نصف دیگر مردم بهم فحش خوار مادر میدادند. هرچه بود بهتر از حالا بود. مرد که نمیشود همینطوری روی هوا باشد. مرد یا باید یک آرمانی اعتقادی چیزی داشته باشد یا حسابی پولدار باشد یا اقلاً اگر عرضه اینها را هم نداشت، دست کم بلد باشد که اقلاً با زنها قشنگ لاس بزند. کمتر از این اگر باشد هیچ فرقی با برگ کاهو ندارد. من یک برگ کاهو هستم. یک برگ کاهو که حتی یک برگ کاهوی دیگر هم سراغ ندارد که خیلی شاعرانه بگوید تا خدا یک رگ گردن باقیست. یا مثلاً اینطوری تسلایش بدهد که مرگ پایان کبوتر نیست و اینها. هیچکس عزیزم! عجب صبح گند و سرد و بدی بود. دیدم توی صفحه ات نوشتهای که آن اتفاق ترسناک افتاده. خواستم یک تسلیت قشنگی برایت بنویسم و آخر کار، یک خدابیامرزد بزنم تنگش. لیکن یادم آمد که این حرفها به کارت نمیآید. شوخی هم که سرت نمیشود و هر طور هم که حساب کتاب بکنم اساساً حالا وقت شوخی نیست. فلذا خیلی ساده و سرراست مینویسم که بسیار متاسف شدم و حسابی برایت غمگین شدم و اگرچه همچنان با تو قهر هستم و مایل هستم که به قیافه گرفتنم ادامه بدهم، لیکن روی ماهت را هم میبوسم و امیدوارم که ردّ خراش این چنگ، زودتر از صورتت پاک شود
چه چشم هایی داری تو! تماماً لؤلؤ. یک شعر قرار است بنویسم؛ مطلعش اینجوری. بعد هم برسد به دستها که چه دست هایی داری تو، قندیل های روشن عریان و بعد پایینتر بیاید تا پستان ها. یک شرح مختصری که تمام بشود با تماماً نرم. بعد هم برسد به ناف ها. ولی خب ناف ها که نداریم، فلذا یکهو میرسد به ران ها. شعر هیچ اشاره ای نمیکند به عورت. مطلقاً هیچ. توی ایران اندام تناسلی نداریم. نه توی شعر نه توی کتابها نه لای پای مجسمه ها نه زیر دامن عروسکِ دست بچهها. اساساً ایرانی جماعت در ظواهرش خیلی پلاتونیک است. همین هم طبیعتاً در ادبیاتش متجلی شده. شما بندرت در ادبیات عرفی و کلاسیک ایرانی اثری از اندام تناسلی پیدا می کنید. برداشت من از دلیل این موضوع این است که ادبیات محافظه کار فارسی سابقاً عورت را بعنوان هدف غایی لحاظ میکرد. یعنی طرف را توی شعرها میفرستاد که برود کوه بکند و روزها و سالها سر به بیابان بگذارد که تازه برسد به یک لبخند ساده از معشوق. بعد جان بکند که سالها بعدترش برسد به بغل که چند سال دیگر که گذشت با هم بروند زیر لحاف کرسی که شبی از شبهای زمستانِ چند سال بعدترش توی تاریکی نیمه شب خیلی اتفاقی آنجای معشوق را کشف کنند و خوش خوشانشان بشود و بعد از یک عمر یکنواختی، یک اتفاق ناز شونده و کیف دهنده ای هم توی زندگی راکدشان پیدا بشود. یعنی میخواهم بگویم در سابقۀ ادبیات ایران، عورت معشوق بوضوح آن بهشت موعود بود. آن پاداش همۀ سختیها بود. آن راز مگو و کنز مستور بود که اگر نیکبخت بودی شاید آخر کار دستت به آن میرسید. حالا اما که طرف تا سلام میکند بوس میکند و آن یکی تا بوس میکند دستش میرود توی شورت این یکی، زمان انتظار برای رسیدن به پاداش حتی کمتر از زمان رسیدن به سر صف نان سنگک است. فلذا شما میبینید که شعر در معنای سابقش دیگر از تک و تا افتاده. شاعر درست و حسابی معاصر هم پیدا نمیکنید که کار استعاره را درست دربیاورد. نهایت یک واصف العورتِ بنگی پیدا میکنید که متن سکس چتش را هی انتر میزنند و دو تا گیومه میاندازند تنگ کار و تمام؛ دفتر شعر جدید. من در همین لحظه و در این مکان مقدس -تقریبا در فاصلۀ چهار متری از در توالت خانۀ دوستم که اتفاقاً هواکشش هم خراب است- مرگ شعر فارسی را اعلام میکنم
من از ترس عود کردن سینوزیت، از هفتۀ آخر تابستان کلاه سرم میگذارم تا ماه آخر بهار. خب این وسط هوا خیلی وقتها گرم است. مردم چپ چپ نگاه میکنند. یک عدهای حتی میخندند. چندباری هم این بچه دبیرستانی های کون نشور متلک انداخته اند. نمیکنم اقلاً یک دقیقه آن کلاه را از سرم بردارم -حتی وقتی که سرم دارد آن زیر عرق میکند- یعنی آن اولش اینطوریست که ترس یک ضرورتی برایم ایجاد کرده و بعد دیگر این لجبازی و یکدندگی ذاتی من است که ضرورت ایجاد شده را کش میآورد. قضیۀ این یکی هم همین است. سرم از قصه اش دود کرده. بخار است که دارد از مغزم بلند میشود اما خب، مصمم و استوار هستم که کلاهی که سرم رفته، همچنان روی سرم بماند
خشم آدم را میخورد. هوعام آم یاعوعامم. احتمالاً وقت جویدنت یک همچو صدایی هم میدهد. هیولای خشم دهن خیلی کثیفی دارد. بزاق لزج بدبویی دارد. گوشت تنت را وقت دریدن میسوزاند. نوک دندانش هم تیز است. استخوانهایت را هم سر فرصت و بی عجله یکی یکی درهم میشکند. راه نجاتش هم فقط این است که آدم خیلی آرام نفس بکشد. کاملاً بی حرکت بایستد. اجازه بدهد که هیولا یک بخشی از بدنش را بخورد و بعد با باقیماندۀ خودش به زندگی ادامه بدهد. راستش من از تو بسیار خشمگین هستم. درست ترش این است که بگویم بسیار خشمگین بودم. حالا اما فقط یک دست راست یک پای چپ و یک زبان دراز هستم که مابقی اش را هیولا خورده. حالا فقط یک جان به در بردهام. یک کسی که مایل نیست تو را بدرد. یک کسی که حتی برایش ممکن نیست که به فرم سابقش برگردد. من درک میکنم که حافظه میتواند احمقها یا ترسوها را فریب داده باشد. درک میکنم که آدمها -دست کم بیشتر آنها- احتیاج دارند که توی جمع ها و دورهمی های محقرشان، یک تصویر برنده یا یک چهرۀ بیگناهِ ستمدیده از خودشان ترسیم کرده باشند. درک میکنم که یکی مثل من گاهی وقتها میتواند جزو سخت ها، بسیار بیشعورها و واقعاً حرص درآرها باشد. اما توی کتم نمیرود که بخواهم با دستکاری کردن آنچه اتفاق افتاده، ورق را بنفع تصویر کوفتی خودم برگردانم. این دیگر زیر میز زدن نیست. این دقیقاً مثله کردن آدم روبروست. چه فایده دارد این کار؟ چه فایده داشته این کارها برای تو؟ چی گیرت آمده از اینها؟ چی اضافه میکند به تو این تأیید و تصدیق هایی که دو روز دیگر توی همهمه گم میشود؟ من برخلاف تو آنقدرها احتیاج ندارم به این تصدیقها. هیچ هم دلم نمیخواهد که افسار هیولای خشمم را بندازم روی گردنش. همین هیولایی که هیوعاام یوعام هاممم-گویان، نصف مرا به زحمت و در طی چند هفته جویده، خیلی راحت میتوانست با یک گاز، تقریباً تمام تو را بجود و تف کند. لیکن چرا باید این کار را بکنم با تو؟ یک چند صباحی توی سر و کلۀ هم زدیم و بوس کردیم و دوست داشتیم و دوست داشته شدیم و بحث و مرافعه کردیم و فحش دادیم و خسته شدیم و تمام شده رفته پی کارش. چرا قاتی میکنی همه چیز را با همه چیز؟ چرا دست برنمیداری از این کارها؟ چرا اصرار داری که انقدر خر باشی؟
"هیچوقت نمیشه حدس زد سر وکله ات کی پیدا میشه اما همیشه معلومه که کی قراره گم گور بشی"
باید بروم. یک سفر بروم لب آب. روی ماسه ها کفش بکنم. قدم بزنم. مثل برگ از درخت افتاده روی آب معلق بشوم. روی مرز محوِ غرقه و امن غلت بزنم. در تلاقیِ آب و خاک مثل چوب نیم سوخته گر بگیرم و باد، هوهوکنان خاکسترم را ببرد با خودش. باید بروم دوباره یک دل سیر گریه کنم پیش موجها. سبک بشوم از خودم. خنکای بوی رخوت آن هم آب را نفس بکشم. گوش بدهم به همه آن صداهایی که آدم میشنود از دریا و نمیفهمد که چه دارد میشنود. دست دراز کنم به سمت ابر سفید پراکنده. نوک انگشتم را روی خط افق بکشم. کف پای برهنه ام را ببرم توی آب کف آلود و کوچکترین گوش ماهی توی ساحل، لای دو انگشت چروک پایم گیر کند. یک سفر باید بروم دریا. یک سفر که دوباره مثل برگ از درخت افتاده روی آبها بالا پایین بشوم. زیر ناخن ها و لای موهایم پر بشود از ماسه. چشم ببندم با صدای دور پرنده ها. بی لب بشوم. بی حرف بشوم. دوباره بیافتم به بی وزنی. نامتعلق و رها راه بروم برای خودم. دور بشوم از خودم نزدیک بشوم به خودم و مثل موجها، تمام بشوم در همین آمد و رفت ها
یک جایی تنهایی گریه خواهم کرد. یک جایی شانه میگذارم بر دیوار و مثل دیوانهها جیغ میکشم. یک صبح خیلی سرد زمستانی که از دیشبش برف میباریده، لخت میدوم توی کوچه. سرما خواهم خورد. دماغم قرمز میشود. ناصر دوچرخهام را بر میدارد و قسم میخورد که تا شب برش میگرداند. مادرم سوپ درست میکند. تو هم مرا ماچ میکنی. اما دیگر خوب نمیشوم. خسته و مریض میشوم. یک گوشه کز میکنم توی خودم، درست مثل عنکبوتی که توی تار خودش کز کرده. بعد منتظر میمانم. خیلی زیاد. منتظر اینکه زود برگردی. برگردی که دوباره بوسم کرده باشی. بغلم کرده باشی. که دوباره کف آن دستهای گرمت را بگذاری روی صورتم. برایم خیلی اهمیت دارد که آن روز، تو را به یاد داشته باشم. برایم اهمیت دارد که تو مرا به یاد داشته باشی. از میان حافظۀ آن همه آدم، کفایت میکند اگر تنها توی حافظۀ تو مانده باشم. تو وارث تنها عکس من هستی. همان که از شرم سرش را روبروی دوربین دوازده مگاپیکسلیات پایین انداخته. من همیشه احتیاج دارم به تو. تا ابد آرزومند تو هستم. آرزومند تویی که هیچوقت دست از آرزوهای قشنگ برنمیدارد. تویی که حتی بلد نیست ناامید شود. تویی که شک ندارم که روی تاج گلی که برای تسلیت میفرستد، یکی از آن کارتها ضمیمه میکند که رویش نوشته: قول میدهم عزیزم قول میدهم که حالت زود خوب میشود. زودِ زود!
آدم وقتی مینشیند و بی تعارف فکر میکند به خودش، احساس میکند که نرسیده، حس میکند جا مانده یا یک چیزی را جا گذاشته پشت سرش و هی هر روزِ زندگیاش اینها را این حسها را تلنبار میکند روی هم. آخرش هم یک جایی زیر آوار همینها از پا میافتد. بی رمق و دل چرکین میرسد به یک نقطهای که دیگر حتی نای گفتن از خستگی هم برایش نمانده. حتی حال غر زدن هم ندارد. میرسد به آن جای زندگیاش که لازم نداشته باشد که طعن و سخرۀ دیگری را پاسخ گفته باشد یا ناممکن تر از همه اینها، در گفتگوها سنگ خودِ زیسته اش را به سینه بزند
زنِ رهایی کوچک، زنِ اسارت کوتاه را؛ ریشخند کرده بود
انتظار ظالمانه ای دارد از من. مثل این است که انتظار داشته باشد که یک کشیش، به عبد صالحی در اتاق اعترافش بگوید که آن بالا، هیچ بهشتی وجود ندارد