از همان هاست که روی هوا روبوسی میکند و صدای ماچ کردن هم در میآورد؛ اومماه. بیش از اندازه از تادا و داع استفاده میکند. اساساً زبان بدنش زیادی دراز است. شیطنت دلتنگ کننده ای هم ندارد. از آن دست شیطنتها دارد که آدمش انگار دارد زور میزند که کمی سرزنده تر از حالت معمولش بنظر برسد. شوخی های رکیک و مبتذلش هم به ندرت گوشۀ لبخندت را باز میکند. یک ترکیب عجیب و غریبی است از همۀ آن چیزهایی که دوست ندارم. با این همه، از خودش زیاد بدم نمیآید
سعید احمق ترین آدم دنیاست چون فکر میکند که من دلسوزترین آدم دنیا هستم. خیلی ساده و بی شیله پیله ام و دیوار از من کوتاهتر توی این دنیا نیست. هرچقدر هم که توضیح میدهم که این لطف و مرحمتت خیلی بیربط است به چیزی که از خودم سراغ دارم؛ مطلقاً توی کتش نمیرود. سعید علاوه بر این معتقد است که من زیادی مغرورم و همین باعث شده که کسی آن سمت دلرحم مرا نبیند. خب این هم حرف چرندی است. چون همین مثلاً خودش خودش را نقض کرده. خودش ادعا دارد که سمت دلرحم مرا دیده و الخ. علاوه بر این من هیچ هم زیادی مغرور نیستم. صرفاً فکر میکنم آدمهای دور و برم زیادی احمقند. خودم هم احمق هستم. مساله اصلاً این است که من یک احمق هستم که وسط یک مشت احمق گیر افتاده. همین. خب چرا باید برای یک مشت احمق مثل خودم سر خم کرده باشم؟ محک درستش این است که یک آدم باهوش و با فراستی سر راهم بیافتد. آنوقت میبینید که چطور چشمهایم از خوشحالی برق میزند. چطور تواضع بخرج میدهم کنجکاوی میکنم و اینها. بنظرم دوست خوب و احمقم سعید، خودبرتربینی را با خودشیفتگی اشتباه گرفته. من خودم را برتر از دیگران نمیبینم صرفاً خیلی خودشیفته ام. همین. خودم را با نفرت بسیار دوست دارم. چون در نهایت تنها کسی هستم که همه چیز خودم را میداند و علیرغم همۀ آن چیزهایی که میداند دلش نمیآید که یک گلوله شلیک کند توی سرم. سعید اینروزها مثل کنه چسبیده به من. دلم میخواهد نباشد. گورش را گم کند برود پی تیله بازی خودش. لیکن لازمش دارم. اقلاً برای سی چهل روز آینده. به خودش هم همینها را گفتهام. دقیقاً عین همین جملهها را. انگار نه انگار. یک گوش در است و یک گوش دروازه. فقط لبخند میزند -از آن دست لبخندها که تراپیست ها و رمّال ها میزنند- توی نقش منجی خودش فرو رفته و فرو کرده توی ما. حالا اگر مثل نارنج بگیری بچلانی اش تهش دو قطره آب مقطر پس میدهد. انقدر خالص و بی اضافه و خام است. در غلیظ ترین حالت خودش مثل آن نصفه بیسکوییت مادری است که افتاده توی لیوان شیر. بعد این میخواهد دست ما را بگیرد و از منجلاب بکشد بیرون. خلاصه که روی اعصابم است و مجبورم که تحملش کنم. درواقع مجبورم خیلیها را تحمل کنم و این در حالیست که حالم از همه بهم میخورد. دلم میخواهد فریاد بزنم دست از سرم بردارید بعد نگاه میکنم میبینم دو دستی خودم همه را چسبیدهام که یک وقت اموراتم لنگ نماند. آدمیزاد خیلی خاک بر سر است. خیلی موجود حقیر و ناچاریست. شبنم زنگ زده گفته علی الحساب قضیۀ شاهرود کنسل است. ناچار باید بروم سراغ گزینۀ بعدی. قوز بالا قوز. یک هشتِ دوباره در گرو نه. مفلس و پاره پوره و امّیدوار بودن شده سبک زندگی من. انگار هدف غایی و جوهرۀ حیاتم یک مجسمۀ شنی است که از هر طرفی که برمیدارم و بلندش میکنم از آن طرف دیگرش وا میرود و از لای انگشتانم فرو میریزد.
آدم بار اولش را میفهمد. یک جایی هست که آدم از روتین خودش بیرون پریده. یک جایی هست که آدم توی زندگی اش، بوضوح خل تر بوده. سرزنده تر و سراسیمه تر بوده. اسم این را هم گذاشته عشق. یا در نسخهای پیش دستانه؛ عشق اول. این یکی را آدم میفهمد. حتی دومی را هم میفهمد؛ واع! باورم نمیشد دوباره عاشق بشم! دومی را هم با این شگفتی کشف میکنند. اما در ادامه؟ شک میکند به خودش. از خودش میپرسد که این تپیدن قلب و گل انداختنِ گونه، چه تفاوتی دارد با آنهای قبلی؟ نکند که من هرگز، آن کیفیت بی تکرار عشق را پیدا نکرده باشم و اینها؟ توضیح ادامه دارد و کوریون حوصله ندارد. خودتان تا تهش بروید. خیلی اتفاقی چشمم خورد به یک مطلبی. یک چیزی از همین چیزها که این سالها مد شده. از همین یافته ها که خیلی علمی ثابت میکند که در روابط عاشقانه، نبض عورت آدم اهمیت بیشتری دارد از تپیدن قلبش. از همین مقاله ها که سطح استرس و سقف هورمونها را میکند شاهد شیدایی. بنظرم اینها هیچ اهمیتی ندارد. دانستن یا ندانستن اش چیزی را عوض نمیکند. هیچکس وقتی میشاشد به عملکرد نفرون هایش فکر نمیکند. دلیلش هر چه که هست ماهیتش هر چه که باشد بهرحال یک مجموعه علایم است که اسمش را گذاشته ایم شیدایی. یک سندرومی است اصلاً به اسم عشق. خب که چه؟ حرفهای صدمن یک غاز. زور زدن برای ذیل عقل بردن هر چیزی در دنیا. همین لوس بازی هاست که تر زده است به همه چیز. شاید هم نه. شاید هم تقصیر این لوس بازیها نیست که ریده شده توی همه چیز. نمیدانم. بهرحال دربارۀ آن موضوعی که گفتی، نظری ندارم اما دربارۀ ادامهاش فکر میکنم که خبر دارم از خودم. تا جایی که به من مربوط است باور دارم که عشق را تجربه کرده ام؛ دو بار یا شاید هم بیشتر. در همان معنای اساطیری اش. هربار هم بوضوح سرزنده تر متعلق تر و هیجانزده تر از حالت معمول خودم بوده ام. اما خوشحال تر؟ راستش نه. هیچوقت. ظاهراً من از آن قماش آدمها هستم که حتی از عشق هم، برای اثبات چرت بودن دنیا استفاده می کنند. من فکر میکنم که عشقهای آنطوری، عشقهای آن طور جانکاه، خیلی هم تجربۀ قشنگی است. خیلی هم تلخکامیِ شیرینی است. اما حالا و اینروزها به دلبستگی های خرد کشش بیشتری دارم. هیچ هم فکر نمیکنم که سطح نازل تری از ارتباط است. خیلی هم دوستش دارم این برخوردهای کوتاه و شورانگیز را. اسم پدیده اش را هم گذاشته ام؛ علاقه نداشتن به خواندن بروشور مولتی ویتامین و لذت بردن از تماشای حل شدن قرص جوشان. چه چیز توی این دنیای سرتاپا کثافت قشنگتر از این است که آدم بجای یک لیوان آب ولرم و یک قرص سفید بی مزه، نصف استکان آب یخ از یخچال بردارد و قرص جوشانش را بیندازد توی استکان و به صدای جلز و ولزش گوش بدهد؟ همین تند و تیزی همین جرقه های روشن استحاله، هربار گوشۀ لبخندم را وا کرده. من به این لبخند احتیاج دارم. حالا اصلاً هرچقدر هم که کوتاه باشد. زندگی همین است دیگر؛ کوتاه به اندازۀ دوبار پلک زدن. یک بار پلک میزند آدم، میبیند چهل سال از او گذشته. یکبار دیگر پلک میزند و میبیند که یکی دارد پلکهایش را می بندد. همه چیز به همین سرعت از تو عبور میکند. تو را جا میگذارد پشت سرش. من هم صرفاً دارم با همینها کنار میآیم. به سیاق خودم دارم تقلا میکنم که چیزهای بیشتری را پیش از بستن چشمهایم ببینم. پند تو و یا خلاصۀ دیگران از من، نه امروز که حالم خوش است و نه آن روزها که سگ تر از حالا هستم، اساساً و مطلقاً به هیچ ورم نبوده، نیست و احتمالاً نخواهد بود.
همه منتظر رسیدن پاییز بودند. منتظر اینکه برگهای نارنجی از من بریزد. از آن دختر جوان گرفته تا آن باغبان پیر، از بچههای دبستان انتهای خیابان گرفته تا شماری از گربهها و عمدۀ کلاغها و پیادهها. صبحِ اولِ پاییز دخترک آمد جلو. نزدیکتر ایستاد. آهسته تکیه داد به من. بعد هم رو به لنز گوشی اش شروع کرد به لبخند زدن. باغبان چانهاش را تکیه داده بود به بیل، بعد هم لای کفلهای آب رفتهاش را خاراند. کلاغها اما گستاختر از همه بودند. روی شاخههایم قار قار میکردند و با نفرت، به برگهای سبز من نوک میزدند. متأسفانه وضع هر سال همین است. پاییز فصل مصیبت من است. ناچار باید منتظر بمانم تا زمستان. تا آن روزی که بالاخره برف همه چیز را بپوشاند. آنوقت است که دیگر دست از سرم برمیدارند. احمقها بعد از این همه سال هنوز هم نمیفهمند که من، یک درخت تزئینی هستم
اوّل صبحِ یک هتل کم ستاره را توی فصل کسادی اش تصور کنید. خودتان را هم تصور کنید که پشت میز پذیرش ایستادهاید و منتظرید که اتاق تان را تحویل بگیرید. آن گوشه کارگر رستوران هم توی لابی نشسته و دارد پای تلویزیون خمیازه میکشد. دکمه آسانسور را فشار میدهید. روی فرش قرمز راهروی یکی از طبقات قدم برمیدارید. از در نیمه باز اتاقهای تازه خالی شده بوی شوینده بیرون میزند. یکی از خدمتکارها روتختی مچاله شدهای را با بی قیدی پرت کرده توی راهرو. یکی از مسافرها سینی سرویس چای اش را پشت در اتاق گذاشته. همه چیز مستولی و هولناک و ساکت است، آنقدر ساکت که میتوانید بوضوح صدای موسیقی توی لابی را هم از آن فاصله بشنوید. هرچه پیشتر میروید بیشتر سعی میکنید که سایر مسافرها را تصور کنید. مثلاً حدس میزنید که پشت یکی از آن درهای بسته مسافری دارد با کنترل تلویزیونش سر و کله میزند بی حوصله کانالها را بالا و پایین میکند. توی یکی دیگر از اتاقها یکی با دهانی که بوی الکل و استفراغ میدهد دنبال آسپرین میگردد. یکی آنطرف دارد زیر دوش خودش را دستمالی میکند. یکی اینطرف دارد نقشه ها را با دقت زیر و رو میکند و مقصد گردشگری عصرانه اش را انتخاب میکند و شما غرق در همین خیالات، به در اتاق خودتان می رسید. در را باز میکنید. کورمال کورمال دست به دیوار میکشید. کلید برق را پیدا میکنید و همه چراغ ها را روشن میکنید. لحظهای همانجا دم درگاه مکث میکنید و خلاء مثل نوک کارد توی استخوان هایتان فرو میرود. آنوقت از خودتان میپرسید چرا آمدم؟ چرا اینجا؟ چرا این سفر؟ من فکر میکنم که توی زندگی هر آدمی یک جایی هست که اندازه تنهایی اش اندازۀ پریشانی و تعلقش به جایی که در آن هست؛ هم اندازۀ همین هتل هاست. آنجاست که احتمالا به خودش میگوید که کاش پشت در یکی از این اتاقها کسی منتظرم بود؛ مضطرب روی لبۀ تخت و با چمدانی که دسته اش را هنوز جمع نکرده باشد
کارش چیست؟ حرام کردن کلمه. دری وری پشت دری وری. از آن طرف همه چیز دارد. جنم نوشتن، حرف برای گفتن، نونواری در زیستن. من را ببینید. سرتاپا دوزار نمیارزم. نه خودم نه زندگیام و نه آن چیزی که از من به جا میماند. با این همه کلمه را حرام نمیکنم. حیف است. واقعاً حیف است. آدم بعضی از دیگران را میبیند که خیلی شانس بهتر بودن دارند. شانس این را دارند که یک کسی باشند که تحسین بشود. نقل قول بشود از او. گل سرسبد آدمهای عصر خودش باشد. اما افسوس که غالب این بدردبخورها سر به هوا و زبان نفهم اند. واقعاً حسرت میخورم این بچه را میبینم. خیلی با کیفیت است. از آن کیفیتهای اصیل و ناآموختنی دارد. بالذات پدرسوختهای است که میتوانست همه چیز را زیر و رو کند، حداقل برای ده بیست سال آینده و در همین جغرافیایی که هست. تازه من مثل عوام آنقدرها زود جوگیر نمیشوم. آنقدرها راحت افسوس چیزی را نمیخورم. ارزشش را دارد. یک بار دیگر هم تلاش میکنم. یک بار دیگر هم میروم میگویم خاک توی سرت با این سر و شکل و مسیرت. سعی میکنم به سبک خودم استارتش را بزنم. هلش بدهم. شیشۀ آمونیاک را بگیرم زیر دماغش و پرتش کنم روی استیج مسابقات. امیدوارم وزنه را روی سر ببرد. رکورد جهانش را بزند. حیف است این بچه. بنظرم واقعاً یکی از آن حیف هاست. خیلی بیشتر از خیلیها مرا یاد خودم میندازد
رفتم داروخانه میگویم آرتلاک بده. میگوید برای چه؟ برای آبیاری باغچه. با خویشتن داری کم سابقهای دوتا نفس اضافهتر کشیدم و با لبخند جوابش را دادم که برای خشکی چشم دیگر. گفت آرتلاک درمانی است. عرض کردم بنده هم برای مریض میبرم. توقع داشتم اقلاً لبخند بزند. نزد. گفت اشک مصنوعی ببرید ارزانتر هم هست؛ فلان قدر تومان. پیش خودم فکر کردم که پیش خودش چه فکر کرده که عنصر هدایتش را قیمت انتخاب کرده؟ یعنی قیافهام به آنها میخورد که وسعشان به دو ورق آرتلاک هم نمیرسد؟ یا به آنهایی شباهت دارم که توی کاغذ آدرس مینویسند و بغض کرده و مبهوت توی شهر غریب از این و آن پرس جو میکنند؟ گفتم خیر. به اندازه همان فلان قدر تومان که گفتی آرتلاک بده -مثل آنوقت ها که آدم میرود آجیل فروشی و میگوید صد تومن پسته بده و با یازده تا پستۀ خندان و هفت تا پستۀ مغموم برمیگردد خانه- کاملاً مشخص بود که لجم را درآورده و بعد هم مشخص شد که کاملاً لجش را درآوردهام. چون دوتا ورق آرتلاک را بدون کیسه انداخت روی پیشخوان و با اخم گفت انقدر تومن کارت بکشید. صندوقدارش هم که نبود. رفتم آن سر داروخانه خودم کارت کشیدم و ته فیش اش را هم نیاوردم؛ یک انتقامجویی به سبک عقدهای ها. بعد دیدم رفته نشسته سرش را کرده توی گوشی. گفتم پول نایلونش را جدا کارت بکشم؟ چپ چپ نگاه کرد و یک نایلون کوچک گذاشت روی پیشخوان و دوباره رفت نشست. گذاشتم نایلون کوچکش همانجا بماند. آرتلاک ها را برداشتم، توی جیب کاپشنم گذاشتم و زدم بیرون. شب بود. بیابان بود. زمستان بود. ادامۀ آهنگ را پلی کردم و مثل شهرام و سایر شب پرهها، با خوشحالی شروع کردم به سر تکان دادن
فرهادِ جان راست میخواند که خستهام از همه خسته از دنیا. آدم اینروزها دلش میخواهد سرش را بگذارد روی پای کسی که دوستش دارد و بعد هم مثل یک سگ گشنه، بی صدا بیافتد بمیرد
قطعه یک ردیف یک. محمدتقی خیال. هربار که گذرم میافتد به بهشت زهرا، قبل از همه چیز یاد این آدم میافتم. این که اولین بوده؛ در میان آن همه مدفون. همین خودش اهمیت دارد. همین خودش یکجور چیرگی بر مرگ است. ظاهراً افسری ژاندارمی چیزی بوده. خانوادۀ نیمه اعیانی و اینها. قرار بوده که یک پیکان هم اضافه شود به ما ترکش، بشرط آنکه ورثه اش قبول کنند که میّت را ببرند توی بهشت زهرا دفن کنند. آخرش هم انگار دولت مردۀ اینها را گرفته و پیکان این بدبخت ها را نداده؛ یک داستان دو سر باخت واقعی. بعد هم که میروم قطعه هفتاد، ردیف پنجاه و یک. همانجایی که ژاله را خاک کرده اند. ژاله فرهنگ. راستش هیچ چیزی از این زن نمیدانم. حتی نمیدانم کیست یا چه کاره بوده کجا زندگی میکرده یا اصلاً قیافهاش چه شکلی بوده. صرفاً یک سنگ قبر تصادفی است که سالها قبل، احتمالاً از ترکیب اسم و فامیلش خوشم آمده. یعنی دقیقاً همان سالها که نصف روز چت بودم و نصف دیگرش مست. تلو تلو کلاه سوئیشرت را میکشیدم سرم و می نشستم سر خط و چرت میزدم تا نزدیکی های ایستگاه آخر. بعد هم از خروجی متروی بهشت زهرا میزدم بیرون و خودم را پرت میکردم توی سیگار بعد از نسخی و قار کلاغ ها و سرفۀ گورها. قبر این آدم هم بهرحال نزدیک بوده به خروجی مترو. لابد توی همان عوالم هپروت، ژاله را با بدن عریان هجده سالگی اش -تصدیق میکنم که کاملا در سن قانونی بوده- دیدهام که بر من حلول کرده و خیلی داف و اینها هم بوده و صدای دل انگیز فراخواندنش مورمورم کرده و همانجا دل در گرو مهر اون نهاده ام و بعد هم توی رودربایستی سایه به سایه پیش آمده تا رسیده به اینجا و این روزها. یک مرده خواهی به سبک پویانمایی های والت دیزنی. شدّت انس و اعتنای من به این زیرخاکیِ متلاشیِ ناشناخته تا آنجایی پیش رفته بود که حتی قرار بود کتابم را هم به او تقدیم کنم. یعنی آن سالها که مد شده بود ملت از زمین خاکیِ وبلاگ، به استادیوم های فاخر نشر چشمه و قطره و ثالث و هکذا برسند، من هم مثل عمدۀ بدبخت ها جوگیر شده بودم و یک داستان نیمه بلند و دری وری نوشته بودم که قرار بود بدهم برود برای چاپ. بعد آنوقت میخواستم توی تقدیم صفحۀ اولش بنویسم: برای شهرام برای ژاله و در نهایت فروتنی؛ تقدیم به فلان لوکیشن تهران -همینقدر احمقانه و ننر- خلاصه که روتینم اینجوریست؛ یاد کردن از خیال و فرستادن فاتحه برای ژاله و دست آخر هم سراغ گرفتن از آن کسی که قرار بود بروم سراغش. بعد آنوقت آن بیچاره فکر میکرد که اگر کونش را مثل شکیرا تکان بدهد یا یخۀ لباسش را بازتر بگذارد یا یک قدری آرایشش را تندتر بکند، میتواند که دوباره آتش شوق را در تاریکخانۀ قلب خل وضعی مثل من، روشن کرده باشد.
یک سری چرت و پرت برایم نوشته، من هم در جوابش یک سری چرت و پرت نوشته ام. از همین سیاق خودعن پنداری ها. طاقچه بالا گذاشتن ها و من خیلی حالیم میشودها. زور هم که بزند و بگردد آدم، دیگر حتی دو کلمه حرف حساب هم پیدا نمیشود توی گفتگوها. از خودم بگیر تا همۀ آن های دیگر. بعد حالا الان که دوباره نشسته ام و دارم به فرم ردّ و بدل شدن جملهها نگاه میکنم، حس میکنم که یک پیرمرد فربه ای داشته گوشۀ آسایشگاه، با پرستار نازکِ تازه کاری حرف میزده. این کهولت اغراق آمیزی که به تصویر خودم ضمیمه کردهام، حقیقتاً چیز بیخودی است. بی جهت خودم را تبعید کردهام به سلوک میانسال ها. خیال برم داشته که دنیا را بلدم، همه چیزش را دیدهام، تا ته هر چیزش را رفتهام و حالا دیگر وقت آن است که چون درختی کهنسال، میوۀ سرشاخه های خرد و حکمتم را تعارف بزنم. ریدی بابا. جمع کن مرد حسابی خودت را و این ادا اطوارهایت را. واضح است که آدم خودش است که خودش را گیر میندازد. خودش است که الکی خودش را محو میکند. آدم لازم است بلند شود این وقتها. تونر بزند رژ بزند ریمل بمالد به چش و چالش -که خب من از این قسمتها معافم- شانه بزند و سشوار بکشد و فیکساتور بزند -که طبیعتاً اینها هم به کار من نمیآید- و البته قبل از همۀ این ها کمد لباسهایش را بگردد. بعد لباسها را یکی یکی بگیرد بالا زیر گردنش و توی آینه بهترینِ خودش را انتخاب کند -که خب هرچه پلیور داشتم حالا توی سبد رخت چرک هاست و برای امروز فقط یک انتخاب شسته شده دارم- بعد هم باید از خانه بزند بیرون. هر صبح هم با خوشحالی کلاه از سر بردارد و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بیمعنی بگوید صبح بخیر و از اینجور شعرها. راستش حالا که دوباره فکر کردم دیدم آنقدرها هم اهمیتی ندارد که شبیه پیرمردهای توی آسایشگاه باشم. دنیا واقعاً به زحمتش نمیارزد