آدم بار اولش را میفهمد. یک جایی هست که آدم از روتین خودش بیرون پریده. یک جایی هست که آدم توی زندگی اش، بوضوح خل تر بوده. سرزنده تر و سراسیمه تر بوده. اسم این را هم گذاشته عشق. یا در نسخهای پیش دستانه؛ عشق اول. این یکی را آدم میفهمد. حتی دومی را هم میفهمد؛ واع! باورم نمیشد دوباره عاشق بشم! دومی را هم با این شگفتی کشف میکنند. اما در ادامه؟ شک میکند به خودش. از خودش میپرسد که این تپیدن قلب و گل انداختنِ گونه، چه تفاوتی دارد با آنهای قبلی؟ نکند که من هرگز، آن کیفیت بی تکرار عشق را پیدا نکرده باشم و اینها؟ توضیح ادامه دارد و کوریون حوصله ندارد. خودتان تا تهش بروید. خیلی اتفاقی چشمم خورد به یک مطلبی. یک چیزی از همین چیزها که این سالها مد شده. از همین یافته ها که خیلی علمی ثابت میکند که در روابط عاشقانه، نبض عورت آدم اهمیت بیشتری دارد از تپیدن قلبش. از همین مقاله ها که سطح استرس و سقف هورمونها را میکند شاهد شیدایی. بنظرم اینها هیچ اهمیتی ندارد. دانستن یا ندانستن اش چیزی را عوض نمیکند. هیچکس وقتی میشاشد به عملکرد نفرون هایش فکر نمیکند. دلیلش هر چه که هست ماهیتش هر چه که باشد بهرحال یک مجموعه علایم است که اسمش را گذاشته ایم شیدایی. یک سندرومی است اصلاً به اسم عشق. خب که چه؟ حرفهای صدمن یک غاز. زور زدن برای ذیل عقل بردن هر چیزی در دنیا. همین لوس بازی هاست که تر زده است به همه چیز. شاید هم نه. شاید هم تقصیر این لوس بازیها نیست که ریده شده توی همه چیز. نمیدانم. بهرحال دربارۀ آن موضوعی که گفتی، نظری ندارم اما دربارۀ ادامهاش فکر میکنم که خبر دارم از خودم. تا جایی که به من مربوط است باور دارم که عشق را تجربه کرده ام؛ دو بار یا شاید هم بیشتر. در همان معنای اساطیری اش. هربار هم بوضوح سرزنده تر متعلق تر و هیجانزده تر از حالت معمول خودم بوده ام. اما خوشحال تر؟ راستش نه. هیچوقت. ظاهراً من از آن قماش آدمها هستم که حتی از عشق هم، برای اثبات چرت بودن دنیا استفاده می کنند. من فکر میکنم که عشقهای آنطوری، عشقهای آن طور جانکاه، خیلی هم تجربۀ قشنگی است. خیلی هم تلخکامیِ شیرینی است. اما حالا و اینروزها به دلبستگی های خرد کشش بیشتری دارم. هیچ هم فکر نمیکنم که سطح نازل تری از ارتباط است. خیلی هم دوستش دارم این برخوردهای کوتاه و شورانگیز را. اسم پدیده اش را هم گذاشته ام؛ علاقه نداشتن به خواندن بروشور مولتی ویتامین و لذت بردن از تماشای حل شدن قرص جوشان. چه چیز توی این دنیای سرتاپا کثافت قشنگتر از این است که آدم بجای یک لیوان آب ولرم و یک قرص سفید بی مزه، نصف استکان آب یخ از یخچال بردارد و قرص جوشانش را بیندازد توی استکان و به صدای جلز و ولزش گوش بدهد؟ همین تند و تیزی همین جرقه های روشن استحاله، هربار گوشۀ لبخندم را وا کرده. من به این لبخند احتیاج دارم. حالا اصلاً هرچقدر هم که کوتاه باشد. زندگی همین است دیگر؛ کوتاه به اندازۀ دوبار پلک زدن. یک بار پلک میزند آدم، میبیند چهل سال از او گذشته. یکبار دیگر پلک میزند و میبیند که یکی دارد پلکهایش را می بندد. همه چیز به همین سرعت از تو عبور میکند. تو را جا میگذارد پشت سرش. من هم صرفاً دارم با همینها کنار میآیم. به سیاق خودم دارم تقلا میکنم که چیزهای بیشتری را پیش از بستن چشمهایم ببینم. پند تو و یا خلاصۀ دیگران از من، نه امروز که حالم خوش است و نه آن روزها که سگ تر از حالا هستم، اساساً و مطلقاً به هیچ ورم نبوده، نیست و احتمالاً نخواهد بود.