همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

03:54

اینطور هم نیست که بگویم نه، هیچ‌وقت به این‌ها فکر نکرده‌ام. بهر ترتیب یک زمانی هم بوده که خودم را توی انتزاع موقعیت های ظاهراً پراهمیت تر هم قرار داده‌ام. در نهایت اما بنظرم آمده که هیچکدامش نمیتواند آن حفرۀ تاریک درونم را پر کند. حالا یکی برایش کفایت میکند این چیزها. تلاش میکند و این‌ها را هم بدست می آورد. یکی هم هست که فکر میکند رسیدن به این چیزها کافیست و بعد می‌رود و می‌بیند که کافی نبوده. من بالاتر از همه این حساب کتاب‌ها به غرایز خودم اعتماد دارم. به آن چیزی که اسمش را میگذارم وجدِ درونی. این برای من بالاتر از همۀ دو دوتا چهارتاهای عالم و آدم است. یک اسپری بدن ممکن است توی دنیا چهار میلیارد بار بفروشد اما اگر یکی کنارت همان را به خودش زده باشد نفست را تنگ کند. به نحوی میدانم که این‌چیزها برای من کافی نیست. باید بیشتر باشد. خیلی خیلی خیلی بیشتر از این‌ها باید باشد که به زحمتش بیارزد. مثلاً اگر میگفتند ممکن است بتوانی ماشین زمان را اختراع کنی، آنوقت شک نداشته باش که اختراعش میکردم. چون فکر میکنم یکی از کافی هایی که لازم دارم، شکستن هیمنۀ زمان است. اما اگر میگفتند ممکن است بتوانی دارویی کشف کنی که مرگ را برای همیشه ریشه‌کن کند، آنوقت شک نداشته باش که قدم از قدم برنمیداشتم. میتوانی بفهمی چرا؟ چون روبروی مرگ ایستادن هیچ وقت یکی از آن کافی های من نبوده. حتی اصلاً اهمیتی هم نداشته. گزینه های معقول کسی مثل من این است که یا خودش را مثل لوستر از سقف آویزان کند یا خیلی آرام یک گوشه‌ای بنشیند و منتظر بماند که سقف، روی سرش خراب شده باشد
دوشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۲
فانوس چروک

03:53

عشق هربار میتونه متفاوت باشه. هربار میتونه به یک شکل جدید بروز کرده باشه. میتونه کمترین شباهت رو به دفعه قبل داشته باشه. میتونه حتی هیچ شباهتی به عشق نداشته باشه. عجیب اینه که ذهنیت خیلی‌ها بر این استواره که شکل عشق همیشه ثابته و هر شکلی غیر از این، صرفاً تلاش برای رسیدن به سرمشقه. بنظرم اونی که فقط یک تلقی ازعشق داره، اونی که زیادی بندِ سرمشق هاست، خیلی زود و به ازای هر تجربۀ متفاوتش از عشق، یک هلاکِ دوباره واسه خودش دست و پا میکنه
دوشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۲
جماهیر

03:52

حالا خوب است فقط یک ساندویچ خریده بودی. آن همه وحشی بازی و چلاندن نداشت که. علاوه بر آخ و ووی پارتنرت، آب آن کارگر معصوم را هم درآوردی. بد است دیگر. آدم میتواند با یک بطری آب معدنی یا دوتا بوس خشک و خالی هم به مرادش برسد، بشرط آنکه همین را تبدیلش نکند به دمی آب خوردن پس از بدسگال. از این‌ها گذشته چرا باید توی کوچه خیابان یا پشت میز ساندویچی دستتان لای پای هم باشد؟ این دیگر چه وضعی است که درست کرده‌اید؟ حالا سابق واقعاً کنج و خلوت کم بود. نصف جوان‌های شهر نصف هفته دنبال پارتنر بودند و نصف دیگرشان دنبال خانه خالی و کلید گرفتن از دوست و رفیق. حالا اما اوضاع خیلی فرق کرده. جامعه بازتر شده. همه هم تقریباً هر چیزی را پذیرفته‌اند. دولت هم که مشخصاً به فکر جوان‌هاست. تا جایی که تیغش بریده سعی کرده که با افزایش نرخ تورم، پدرمادرها را وا دارد که بیرون ازخانه دو شیفت سه شیفت کار کنند. به هر ترتیبی که بوده خانه‌ها را در طول روز خالی نگه داشته. خب بروید توی خانه ای زیرزمینی پشت بامی جایی انقدر همدیگر را بمالید و بچلانید و انگشت کنید و گاز بگیرید که نفستان بالا نیاید. بنظرم این محترمانه تر است. قشنگ‌تر است. شخصاً هیچ علاقه ندارم به اینکه صمیمیت و یا عشق را تبدیل به شوی خیابانی کنم، چه رسد به این دست شهوترانی‌های پیش پاافتاده و ساده. یادم هست سابق یکی از دلخوری‌های پررنگ شوید این بود که چرا هیچ‌وقت توی خیابان نمی بوسم یا در آغوش نمیکشم یا مثلاً دستش را توی دست نمی‌گیرم و این‌ها. از آنجا که عاشق گوزن ها بود، برایش با مثال توضیح دادم که همان گوزن نر هم می‌رود پشت درختی لای بوته‌ای شاخش را میکند توی شاخ ماده‌اش -الان دوباره صاد می‌آید می‌نویسد گوزن ماده که شاخ ندارد؟- خلاصه که طفلک با اکراه قبول کرده بود. لابد این روزها کیفش حسابی کوک است. چون همه جای شهر بمثابۀ بوته های پرپشت جنگل است. شاخ من و شما هم ندارد. حالا میتواند با خیال راحت شاخش را بکند توی شاخ پارتنرش، چون دیگر نسل ما امل ها را از زمین برداشته‌اند. چند وقت پیش داشتم به میو میگفتم که شما زن‌ها اساساً از آن مردی خوشتان می‌آید که اگر بچه بود دوست داشتید مادرش باشید. بی‌درنگ تئوری ام را تست کرد. خیلی زود هم نیشش باز شد. گفت آره واقعاً دوست داشتم مامانت بودم. راستش خیلی با خودم حال کردم. انگار یک دین جدید آورده‌ام و میو هم علی الحساب اولین پیرو مکتب من است. بنظرم این تئوری قشنگی که ارائه‌اش داده‌ام یک چکیده جامع و مرضی الطرفین از همۀ تئوری‌هاست. یکجورهایی مادر همه نظریات مادرمحور است. بر اساس همین جمع‌بندی معتقدم که رابطۀ آن دختر و پسر توی ساندویچی به هیچ جا نمی‌رسد. هیچ به آن دختر نمی‌آمد که توی ذهنش فرم کودکانۀ آن نره غول حشری را تصویر کرده باشد. از آن گذشته زنی که حتی توی ساندویچی هم چشمش سیر نشود، بعید است که بنای ماندن داشته باشد. از این قبیل مرد یا زن‌ها هیچ خوشم نمی‌آید. از همین‌ها که وقتی دارند توی خیابان با پارتنرشان راه می‌روند زیپ تا کیپ هر گزینۀ دیگری را هم ورانداز میکنند. بنظرم خیلی توهین آمیز است. بیشعوری محض است. طرف را برسانید خانه یا اجازه بدهید یک جایی پیاده تان کند، بعد که تنها شدید یک دل سیر به همۀ گزینه های توی خیابان نگاه کنید. این بنظرم ایرادی ندارد. یعنی میخواهم بگویم که آدم باید در کثافت بودن خودش هم قاعده داشته باشد. در ارزش‌ها و ضدارزش هایش هم یک سری چارچوب شخصی داشته باشد. نمیدانم. شاید هم نباید داشته باشد. شاید اگر آدم بپذیرد که مثلاً کثافت است یا وفادار است یا فراموشکار است و برای این‌ها هیچ شرط و تبصره ای هم نگذارد، کارش راحتتر باشد. شاید اگر خودم هم ساده‌تر میگرفتم یا تو چند صباحی بیشتر تحمل میکردی، یک روزی آخرش من هم بالاخره کوتاه می‌آمدم. یک جایی شاید خط قرمزهایم رنگ میباخت. کسی چه میداند. شاید گوشۀ ساندویچی دستم را میبردم لای پایت یا توی تاریکی سینما یواشکی دستم می سرید توی یخۀ لباست. همه چیز ممکن است. هیچ‌کس اینروزها پای هیچ چیزی نمی ایستد. من هم در نهایت یکی هستم شبیه همۀ آن یکی ها
دوشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۲
صحاری

03:51

گفت ما برای گریه کردن خیلی پیر هستیم. گفتم گریه که سن و سال نمی‌شناسد. خلقش بی جهت تنگ شد و گفت: کس نگو مرد. بعد هم با دلخوری پی حرفش را گرفت که: هروقت وسط گریه دلم خواسته عر بزنم، ناغافل فک ام قفل شده. دوتا فین که میکنم جفت پردۀ گوشم می‌گیرد. آن وقت‌ها هم که زور میزنم یک قطره اشک گوشۀ چشمم جمع بشود بی اختیار چند قطره بول از سر آلتم می سُرد توی پیژامه. گفتم بی تظاهر گریه کن از آن گریه‌های فرزندمردگی. پرسید چطوری است؟ گفتم: اینطوری که فقط لبت بلرزد یا دستت روی عصا، یا مثلاً کمی به جلو خم بشوی و خودت را مثل شاخه‌های بید، توی هوا تاب بدهی. گفت: اثرش همانقدر است؟ همانطوری آدم را سبک میکند؟ گفتم از کجا بدانم؟ داشتم کس میگفتم. در همین حین آن لعبت مردافکن -که حسب شواهد مسبب این صحنه آرایی بود- بلند شد و کیفش را برداشت. پوزخندی زد و رفت. پیری گفت هی پسر چه تیکه ای بود! بنظرت شنید چی میگفتیم؟ گفتم همه‌اش را که نه. گفت اگر جوان بودم، برای همین هم گریه میکردم
يكشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
صلوات ختم کن

03:50

یکی از این بندگان کم بهرۀ خدا که مدتیست با واسطه می‌شناسمش، خیلی اهل شاعری و سیطرۀ عصیان در ردای مدرنیته بر ساحت ادبیات و اینجور حرف زدن هاست. یک مشت کلمۀ بیربط و الکی را پشت هم ردیف میکند و با سگرمه هایی در هم کشیده سر تکان میدهد و از دهنش میدهد بیرون. بعد هم توقع دارد که خود کلمات با مصرف اکسیژن توی هوا و استفاده از سیستم جهت یابی جهانی بروند کنار هم چیده بشوند و به یک طریقی معنا بگیرند. بنظرم یک قدری مشنگ میزند. بیشتر از آن اما به جامعه‌ستیزها می‌خورد. مثل زن‌های سن و سال دارِ عروسی های اول انقلاب -که پنجاه تا النگو و زنجیر طلای دومتری از خودشان آویزان میکردند- صد رقم پیرسینگ و هزار جور اکسسوری هم آویزان کرده از خودش. ریش هایش تنک است و گونه‌هایش برجسته. تجسّد فخر شعر فارسی با موهایی پریش و رنگ رنگ؛ سبز-آبی یا حالا یک همچو کوفتی.خلاصه از همین شکل و شمایل ها دارد که آه ای جهانیان! همانا من وقعی بر شما نمی‌نهم لیکن اگر شستم خبردار شود که شما هم وقعی بر من نمی‌نهید کونتان را پاره میکنم. همین سلوک و اطوار هم منجر شده به اینکه توی وهم خودش باورش بشود که یکی از آن پدیده‌های شگرف و مهجور تاریخ ادبیات است و وظیفۀ کشفش را به ما معمولی‌ها سپرده اند. حقیقتاً پانزده دقیقه و بیست و هفت ثانیۀ اول را به کشکک گرفتمش - یکجوری که زانوی خودم هم‌ درد گرفت- چون فکر کردم که لازم است به او حالی کنم که این راهی که تو داری تاتی تاتی می‌روی را، ما داریم خمیازه کشان برمیگردیم. دو روزه بچه مزلّفِ بی حیا. هیچ احترام پیشکسوت سرشان نمی‌شود این نسل. یک مشت لوسِ کم طاقتِ مدعیِ گریان از این‌ها ساخته‌اند که آدم نمیداند باید بغلشان کند یا با مشت بزند توی سرشان. خلاصه که داستان از آنجایش گفتنی شد که شروع کرد به خواندن شعرش -البته که برای کسی دیگر- حالا واو به واوش که یادم نمانده اما یک یاوۀ تف مالی بود شبیه به همین‌ها که: جوری می‌بوسمت که گریه بی امانت کند و جوری می‌آمیزمت که نتوانی بگویی نه. اولاً پیداست که خاک لحدِ براهنی را به توبره کشیده‌ای. دوم اینکه خب آخر الاغ! این چیزی که تو نوشتی بیشتر از آنکه شعر باشد شرح تجاوز است. یعنی چی که بگیرم به زور بچلانمت که ببوسانمت که بوس بوسی بشوی؟ خب پدسّگ همین حرف‌ها را میزنید که به ما مردهای زشت میگویند متجاوز -مرد خوشگل که نمیتواند متجاوز باشد. میتواند؟ مرد خوشگل حتی اگر خلاف میلتان هم نوازشتان کرده باشد، قطعاً یکی از این میک لاو جدیدها بوده که جامعۀ دگماتیک و کنسرواتیو جهان سومی ایران هنوز قابلیت درکش را ندارد- بعد وقتی با ملایمت همین‌ها را به طرف میگویی طاقچه بالا میگذارد و اسم چندتا مکتب ادبی و چند راس یوتیوبر و چند تن ستون نویس گمنام را پشت هم ردیف میکند و تصور میکند که با این لشگر اسامی و ارواح، توانسته مرا مجاب کند که دست‌هایم را به نشانۀ تسلیم بالا ببرم. کور خوانده‌. مشخص است که من اهل سپر انداختن نیستم. این منم؛ دون کیشوت کبیر! جنگجوی معاصر! یک قهرمان غیرقابل باور‌نکردنی. رسالت من انگار این است که هر صبح به جنگ فمینیست ها بروم و شب‌ها خسته و خونین با یک مشت گوساله مثل این‌ دهن به دهن بشوم. مع‌الأسف آسیاب بادی هم خراب است. خیلی وقت است که دیگر نمی چرخد. آدم حتی نمی‌داند که نیزه اش را باید توی چی فرو کند. عجیب روزگار محنت باریست دولسینیای عزیزم
جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
رمز چهار تا یک

03:49

بهرحال این‌ها هم یک بخشی از مردم هستند. اینکه شما یک بخشی از مردم را آدم حساب نکنی و انکارشان کنی، منجر به این نمی‌شود که دیگر وجود نداشته باشند. امیل دورکیم یک جایی در کتاب فروپاشی در عصبیّت دربارۀ این دست از افراد جامعه گفته است که اولاً من اصلاً یک همچو کتابی ننوشته‌ام و درثانی بنده از آن دست دورکیم ها هستم که نام من رفته است گاهی بر لب کوریون به سهو. بهرحال همین است که هست. این‌ها وجود دارند همانطور که من وجود دارم. خیلی بی خود و بی جهت و الکی. هیچ یک از ما هم حق بیشتری برای وجود داشتن نداشته ندارد و نخواهد داشت. همه در نهایت سر و ته یک کرباسیم. با این حال هرکداممان علیرغم تظاهرات بیرونی و ریاکاری ها، در درون اینطور متصور هستیم که حق بیشتری برای بودن یا درست بودن داریم. انگار حق مثلاً یک کیک اسفنجی است که چون برش بزرگترش دست تو افتاده، پس حتماً جشن هم جشن تولد توست. همین میشل فوکو که مختصرا عرض میکنم که یکی از آن معدودهاست که به انقلاب خمینی گفته بوس، بعدها آشکارا یکی از آن مردهای آنجوری درآمده که اگر یک قدری بیشتر توی ایران اتراق میکرد انقلاب ایران به او می‌گفت بووس. آخرش هم که هم نفس خودش و هم ترجمۀ کتاب‌های دور میدان انقلابش، بواسطۀ ایدز به شماره افتاد. بنظرم این بار یکجوری داستان را پیچاندم که حتی خودم هم حالیم نشد چه موضعی در برابر چه چیزی گرفته ام. آدم اینروزها میترسد اصلاً موضع بگیرد -حتی موضع خودش را وقت جیش کردن یا داگ استایل- حقیقتاً در برابر این ربع قواره ها و شلوارپاره ها و عربده کش ها و یخه بسته ها و قاشق داغ کن ها دو کلمه حرف اضافه تر زدن عین خودکشی است. آدم نهایتاً اجازه دارد چهار کلمه حرف بزند؛ گور پدرتان. آن دو تا کلمۀ دیگر را هم محض اطمینان کنار بگذارد برای روز مبادا
جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
صلوات ختم کن

03:48

آخ اگر بدانی! یک پنجره پیدا کردم. در ارتفاع. طبقۀ سوم است یا چهارم. مشرف به باغ ویلای روبرویش و البته پیاده‌رویی که خیلی وقت‌ها پیاده ازش عبور میکنم. پرده ندارد. یک دو باری که ایستادم و هیزبازی درآوردم، ملتفت شدم که شید هم ندارد انگار. روی نقشه باید اتاق خواب باشد. از دور اما به اتاق کار میزند. یک اتاق است مثل اتاق نقاشی. با کمدهای دیواری سفید و نور زردِ آویز بالاسرش. زنِ توی اتاق موهایش را می‌بندد. پشت گردن هم نه، مثل بستنی قیفی جمع میکند بالای سرش. وضع اهالی این محدوده خوب است. عموما انتلکت اند. لابد یکی از آن گرامافون‌های آنتیک هم دارد. توی سینک جزیره آشپزخانه‌اش هم میوه‌ها را غرق کرده توی آب و پنجشنبه شب‌ها، بخار بیف استروگانفش هم آرام زیر هود بالا میرود. کسی چه میداند؛ خصوصا کسی در پیاده‌رو. کنج پایین، درست سمت راست قاب پنجره؛ لبۀ میز تحریرش هم پیداست. یکی از این صندلی های پشت بلند و فوم دار هم چسبانده به میز. گاه می‌بینم روی صندلی چرخ میزند. یک دوباری هم دیدم که دارد برای خودش میرقصد. گاهی هم شبیه به هاله‌ای اثیری پشت پنجره می‌ایستد و منظرۀ خیابان و باغ را تماشا میکند. بعضی وقت‌ها دلم می‌خواهد که از توی پیاده‌رو برایش دست تکان بدهم؛ سلام زنِ توی پنجره! کوفتت بشود این اتاق! آن هم در حالیکه یک تکّه از بربری کنجدی توی دستم را کنده‌ام و لُپ هایم دارد مثل یک گاوِ در عافیت می‌جنبد
پنجشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۲
اکتاو آبی

03:47

چه کند و کاو دارم با تو ای مرمر پیکرت حزن انگیز! ای تا سنگ استخوانت سپید! ای تا ابد یکی از آن تندیس ها
سه شنبه ۱۹ دی ۱۴۰۲
پاژ

03:46

چرا باید به تو دروغ گفته باشم؟ یک کسی دروغ میگوید که بخواهد دیگری را با چیزی که در خودش نیست تحت تأثیر قرار بدهد. یک کسی دروغ میگوید که بخواهد از شرمساری خودش طفره رفته باشد یا مثلاً یکجوری خواسته باشد که درد و رنجش را انکار کند. من چه طفره دارم که با تو بروم؟ چه شرمساری از چه پیش تو دارم اصلاً؟ چه اهمیت دارد که رنجم را از تو پنهان کرده باشم؟ من از تو اگر برای تو حرف میزنم سرراست است، بی غل و غش است، بی اضافی و اطوار است. من جنس دوست داشتنم اینطوریست. یک چیزی توی یک کسی پیدا میکنم که نشود زائل بشود. نشود در مقام مقایسه با غیر بیاید. یک چیز ساده‌ای شبیه جورِ لبخند زدن یا رگ آبی پشت دست یا ماه گرفتگی روی سینه و هکذا. من در ارتباط با تو شیفتۀ تلفظ سین هستم. عاشق آن وقت‌ها هستم که سین ات میزند. این را بی توضیح یا بی اغراق بیشتر از همه چیزت دوست دارم. یکجوری است که اگر دیگر سین ات نزند، محتمل است که سین ات کنم و دیگر جوابت را ندهم. خلاصه حساب کار دستت باشد. من از آن مشنگ ها که فکرش را میکنی نیستم. من از آن مشنگ ها هستم که حتی فکرش را هم نمیکنی
سه شنبه ۱۹ دی ۱۴۰۲
فانوس چروک

03:45

سامورایی داشت با برافروخته ترین صورت ممکن از اهمیت تحریم صندوق ها میگفت. علاوه بر تجزیه تحلیل داده‌های آماری، مدام به واژن والدۀ مکرمۀ آخوندها هم رفرنس میداد. هرچقدر هم که خمیازه کشیدم ول نکرد. آخرش مجبور شدم پرسیدم حالا کی هست؟ گفت فلان وقت. بعد دوباره تأکید کرد که هیچ‌کس نباید رأی بدهد. انگشت اشاره‌اش را توی هوا تکان داد و ادامه داد که حتی یک نفر. بنظرم یکی مثل او باید بداند که یک مهرۀ ساده است. یک سرباز است که جلوی شاه و وزیر ایستاده. خیلی هم نادر است اگر یک سربازی آنقدری جلو برود که به ته برسد. تازه آن ته مگر چه خبر است؟ هیچ. دوباره با یک وزیری رخی چیزی تاخت میخورد. صفحه مال سربازها نیست؛ این را هرچه زودتر بفهمی بهتر است. بعد با هیجان پرسید تو چه کار میکنی؟ حس و حال حرف زدن نداشتم. صرفاً یک نیم شانه بالا انداختم. با حیرت نگاهی به من انداخت و با تأسف برایم سر تکان داد. یک چیز جالبی دربارۀ اینهایی که با تأسف برایت سر تکان میدهند وجود دارد. این‌ها جدی جدی پیش خودشان فکر می‌کنند که حرکت گردنشان منقلب مان میکند. خیال برشان داشته که علیرغم اینکه نه هرگز حرفشان روی کسی اثر کرده و نه هیچ‌وقت سلوکشان اهمیتی داشته، می‌توانند صرفاً با حرکت دادن چانه به چپ و راست، مسیر زندگی طبقات فرودست را عوض کرده باشند. این متاسف های دگوری نهایتاً مرا یاد آن فیگورهای دکوری می‌اندازند که سابق روی داشبورد تاکسی ها میگذاشتند. از همان سگ و گربه ها که یک گردن فنری داشت و تکان تکان میخورد. در یک خلاصۀ بی وسواس، بطور کلی اعتقاد من این است که آدم باید از هر حقی که به او داده می‌شود استفاده کند ولو اگر خیلی چرت باشد. این اما یک تصمیم کاملاً شخصی است؛ استفاده از آن حق و یا فدا کردنش برای یک حقیقت بزرگتر. تحت هیچ شرایطی به هیچ کسی غیر از خود آدم ربطی ندارد. مثلاً ممکن است به من بگویند تو این حق را داری که سالی یکبار روی خاک سرخ جزیرۀ هرمز بشاشی. شک نداشته باشید که هر سال بلیت میگیرم و توی لنج می‌نشینم و می‌روم هرمز و میشاشم و برمیگردم -بدون حتی یک عکس سلفی- این وسط اما هیچکسی نمیتواند وادارم کند که توی خانۀ خودم بشاشم و هزینه سفرها را خرج بهبود معیشت ساکنان جزیره کنم. اگر دلم بخواهد میکنم و اگر دلم نخواهد یک نصف بیضه هم خرج عقیده و یا آسودگی خاطر دیگران نمیکنم. خلاصه که بنظرم همه چیز پای خودتان است. هرکاری که دلتان میخواهد بکنید. نگران نظر دیگران هم نباشید. دیگران یا هیچ‌وقت شما را تأیید نمی‌کنند یا هیچ‌وقت اساساً به شما فکر نمی‌کنند. ببینید چقدر قشنگ حرف میزنم؟ الحق و الانصاف نسبت به گزینه های موجود گزینۀ شایسته تری برای انتخاب شدن هستم. همین شما چندتا اگر به من رأی بدهید شانس این را دارم که خیلی راحت به دور دوم برسم. اما خب متأسفانه حتی همین شما چندتا خل و چل هم به من رأی نخواهید داد. مردم اساساً به آن کسی رأی میدهند که آن‌ها را یاد خودشان بیندازد. من شما را یاد خودتان میندازم؟ -واضح است که نه. برای همین است که هیچ وقت توی هیچ رقابتی رأی نیاوردم. هیچ‌وقت هم رأی نخواهم آورد. هیچ‌کس حتی در متظاهرترین فرم ممکنش، پیش خودش فکر نمیکند که ممکن است شبیه یکی مثل من باشد
سه شنبه ۱۹ دی ۱۴۰۲
جماهیر