من تو را به بهانهای واهی فالوو کردهام. هوپفولی که به بهانهای واهی بک بدهی. یا حالا مثلاً یک همچو چیزی. بنظرم این میتواند یکی از آن جملهها باشد که اگر بیست سال دیرتر به دنیا آمده بودم، توی کوریون مینوشتم. یعنی میخواهم بگویم آدم همیشه همان است که هست. زمان فقط فرم ابرازش را عوض میکند. فلذا اگر کسی از من بپرسد که بنظرت آدمها عوض میشوند یا نه؟ پاسخ میدهم هم بله و هم خیر. چون بنظرم درون آدم همیشه همان کوفتی میماند که بوده. بیرونش اما شبیه کوفتی میشود که از او انتظار میرود. آنوقت آن بیرون کوفتی روی درون کوفتی اش اثر میگذارد. درون کوفتی اش را بتدریج تغییر میدهد و بیرون کوفتی اش میشود شبیه درون کوفتی سابقش -در اینجا سعی کردم خیلی رندانه موضعی دوپلهو اتخاذ کنم- یا مثلاً الان اگر بجای این همه کوفتی مینوشتم فاک و همین دو سه خط دری وری را به زبانی غیر از فارسی مینوشتم و هی وسطش ودف میگذاشتم، میشد شبیه یکی دیگر از همان یادداشتهایی که کوریونِ بیست سال دیرتر از خودم بدنیا آمده مینوشت -در اینجای یادداشت هم سعی دارم خیلی ساده توضیح بدهم که نوار موبیوسی که قرار بود روی آن راه بروم چطور دور خودم پیچیده- این ترهات به کنار. تو چرا حالیت نمیشود که من تو را به بهانهای واهی دوست داشتم؟ چرا نمیتوانی که به بهانهای واهی وا بدهی؟ چرا انقدر همه چیز را کش میدهی مّته به خشخاش میگذاری؟ واه. تشدیدش افتاد روی میم. چرا حتی تلاش نمیکنی که به بهانهای واهی بوسم کرده باشی؟
بهش فکر کردم. دیدم من هیچوقت هیچ کسی رو بیشتر از تو دوست نداشتم. یه کم بیشتر که بهش فکر کردم به این نتیجه رسیدم که در حقیقت من هرگز، کسی رو بجز تو دوست نداشتم. بنظرم غم انگیز اومد. چون حالا دیگه حتی تو رو هم دوستت ندارم. میشه آدم مطلقاً هیچ کسی رو دوست نداشته باشه؟ مطلقاً عاشق هیشکی نباشه؟ من میگم آره. ترسناکه؟ من میگم نه. یه کم فقط بی رمق تر از همیشه و همه ای. گاهی هم ممکنه کاشِ تعلق آزارت بده؛ تلخ تر از این یا بیشتر از اینها نیست
یه بخشی از من همیشه دوست داره باهات فرار کنه، یه بخشی دیگه ای از من اما هست که دوست داره بعد از فرار، تو رو پشت سرش توی متل جا بذاره
نمیشود که آدم تحریک نشود. مردی که ادعا میکند که با دیدن قوس و انحنای بدن یک زن و یا برهنگی و خرامیدنش حالی به حالی نمیشود یا حسابی افسرده است یا حسابی اخته. از این دو حال هم خارج نیست. حالا ممکن است بگویند که مقصود از تحریک نشونده ها مردهای نجیب و متشخّص اند. بگذارید خیال همه را راحت کنم؛ یک همچو مردی اصلاً وجود ندارد. حالا فرض محال گیرم اصلاً از این دست مردها هم باشید، بنظرتان اوضاع فرقی میکند؟ خیر! بالاخره تحریک یا دست کم کنجکاو که میشوید. تنها چیزی که این وسط فرق دارد این است که یک مرد متشخص با صرف انرژی بسیار زور میزند که صرفاً به زیباییهای یک زن نگاه کرده باشد یا خودش را صرفاً در معرض اغوای همان که دوستش دارد بگذارد. مرد نجیب اینجور وقتها پیش خودش میگوید آه چقدر این بلا گرفته خوب است! لیکن خوب من یک جای دیگر است. یا به تپیدن قلب مفلوکش نهیب میزند که میدانم سفر پاریس محشر است اما تو چمدانت را برای ونیز بسته بودی! کسی که از بن و بیخ لذّت سفر را تکذیب میکند صرفاً یک جهانگرد حرامزاده است. یک هیچهایکر دیوث است. بنظرم زنها بیشتر از زن باره ها، لازم است که حواسشان به همین جهانگردها باشد
شوربختانه هنوز هم از آن دست مردها هستم که وقتی یک زنی به سگش اشاره میکند و میگوید اوه! از تو خوشش اومده! بلافاصله در جواب میگوید من اما، واقعاً از سگها متنفرم
خب اتک آن تایتان هم تمام شد. ارن مرد. میکاسا با شمشیر زد سرش را انداخت. بعد هم سر جدا شده اش را گرفت لای سینههای برجسته اش و هی لبهای قشنگش را بوس کرد. آن طور که من حالیم شد ظاهراً اینها توی دنیای موازی از این فضای ما فقط دوست معمولی هستیم در آمده بودند و لخت همدیگر را هم دیده بودند و ارن که دیده دارد میمیرد -مثل همۀ مردهایی که میفهمند دخلشان آمده- الکی به میکاسا گفته که وقتی من مردم برو با یکی دیگه. این شالگردن هم بنداز دور. بنظرم انیمه خیلی چیز عجیبی است. من توقع داشتم میکاسا بعدها زن آرمین بشود یا زن آن پسرۀ وحشی لیوای. بعد دیدم لیوای آخر داستان بابانوئل شده و دارد روی ویلچر آبنبات میدهد دست بچهها. آرمین هم انگار خودش خاطرخواه ارن بوده یا شاید هم نبوده و چون قیافۀ همۀ کارکترها را توی انیمه ها شبیه به هم میبینم، کل ماجرا را قاتی کرده ام. خلاصه که تجربۀ خستهکننده ای بود. بنظرم انیمه آدم خودش را میطلبد -یعنی دقیقاً همین آدمهایی که میبینید عاشق انیمه اند- همانطور که پورن یا شعر آدم خودش را میطلبد. شما بندرت پورن استاری پیدا میکنید که شعر خوب گفته باشد یا بندرت اتفاق میافتد که سکس یک شاعری به پای سکس پورن استارها برسد. طبیعتاً تا همین اندازه که چندتا انیمه را تست کردهام، برای من یک پیروزی بزرگ است. تقریباً معادل است با یک وعده سکس پورن استاری یا دست کم سرودن یک شعر فاخر نیمایی. بیشتر از این هم به خودم زحمت نمیدهم. بعضی چیزها مشخصاً به درد سن و سال من نمیخورد. یک مرد تازه آن وقتی متوجه گذر چرخ روزگار میشود که کتگوری اش از پیک آپ به میلف تغییر کند. شرایط وخیم ترش هم اینجوریست که پلی لیستش دو سال تمام به روز نشود یا مثلاً وقتی یک آهنگ رندومی توی گوشش پلی میشود اجازه بدهد که یک ساعت و نیم، هی تکرار شود هی تکرار شود و هی تکرار. الان یادم آمد که آن دختره که کور بود و اسمش یام یام یا یک همچو چیزی بود به میکاسا گفت من تو را انتخاب کردم برای این ماموریت خطیر. بیا برو بمیر! تو دیگر خر کدام طویله بودی کور وامانده؟ آنقدر بدم میآید از اینهایی که هیچ گهی نمیخورند و الکی آخر داستانها خطاب به آنهایی که تمام گه ها را خورده اند میگویند که همۀ داستان طرح و پلن من بوده و شماها صرفاً مهره هایی در دستان توانای من بودهاید. زرشک. همین تو دوزاری بدبخت دو هزار سال عاشق آن شاه پفیوز بودی که اسمش یادم رفته. آن همه هم به تو ظلم کرده به زور ترتیبت را داده خانواده ات را هم زده کشته، بعد آنوقت تو با این همه ادعا حتی نتوانستی انتخاب کنی که اقلاً دوستش نداشته باشی. بنظرم میکاسا باید برمیگشت میگفت فاک آف بابا. اما خب، میکاسا جان خانوم تر از این حرف هاست. فرهنگ شرقی حقیقتاً آموزنده و اینهاست. به شما یاد میدهد که به بزرگتر خود احترام بگذارید. علاوه بر این تا جایی که من فهمیده ام انیمه مدیای محور مقاومت است. یعنی کاملاً در تقابل است با هالیوود امپریالیست ها. مدام توی انیمه ها به بچهها یاد میدهند که با همفکرانشان همزیستی افراطی و در برابر دشمنانشان شوقِ شهادت طلبی داشته باشند. اساساً انیمه کاملاً در تضاد است با ذهنیت خود ژاپنی ها که دو تا بمب اتم زدند توی فرق سرشان. بعد هنوز که هنوز است نخست وزیرشان میرود دم کون پرزیدنت ایالات متحده موسموس میکند و میگوید ما با هم دوستیم مگه نه؟ آریگاتو. شما آقای نخست وزیر! شما اگر شبها آخر وقت می نشستی همین انیمه های تولیدِ مملکت خودت را تماشا میکردی اولاً می فهمیدی که ملت شما عاشق شهادت است. درثانی ملتفت میشدی که صلح و مودت هیچ فایده ندارد. آخرش دوباره مثل آخر همین اتک آن تایتان دعوا میشود. زورت اگر به قلدرها نرسد دهنت سرویس است. اینهایی هم که فکر میکنند آخر اتک دوباره جنگ نشده و همه چیز با بغل و روبوسی تمام شده، بهتر است بروند بمیرند. چون هیچی از پایان باز حالیشان نیست. حتی هیچی از عشق هم حالیشان نیست. کاملاً مشخص است که ارن احمق تمام این کارها را کرده که صرفاً یک وقفهای بیندازد توی جنگ. آن همه کشتار و خونریزی راه انداخته که زندگی آرمین و میکاسا مصادف شود با آسایشِ دورانِ صلح. چرا به خودش انقدر زحمت داده؟ معلوم است دیگر. چون عاشق میکاسا بوده. چون حتی یک احمقی مثل ارن هم میفهمد که زن یعنی میکاسا! زن اینجوریش خوب است. زنی که مثل سگ دوستت داشته باشد و به وقتش هم مثل سگ تو را بکشد. شما یک همچو زنی اگر پیدا کنی، مشخص است که دست به هر جنایتی میزنی. این را دیگر هر تایتانی میداند. همین دیگر. امیدوارم بابت این نقد و بررسی موشکافانه و به نشانۀ تشکر، یک دست از آن تجهیزات مانور سه بعدی اورجینال برایم بخرید و بفرستید. امضای این یارو ماسایمه هیموجی یا حالا هرچی که اسمش هست هم اگر بخورد تنگش؛ فبها. میشود گرانتر آبش کنم. اول یک قدری توی کوچه و پارکینگ باهاش بازی میکنم و از دار و درخت بالا میپرم، بعد هم توی دیوار آگهی اش میکنم تجهیزات کشتن غول، در دستۀ لوازم منزل، قیمت توافقی، سه ساعت پیش
پوشاندن خونمردگی با کرم پودر در بیست و نهم آذر
با اندوهی فراوان، روی پارچه های سیاه، در بیست و هشتمین روز از آذر
و من او را، چون شاخه ای که زیر بهمن شکسته باشد در روزهای آخر آذر