آخ اگر بدانی! یک پنجره پیدا کردم. در ارتفاع. طبقۀ سوم است یا چهارم. مشرف به باغ ویلای روبرویش و البته پیادهرویی که خیلی وقتها پیاده ازش عبور میکنم. پرده ندارد. یک دو باری که ایستادم و هیزبازی درآوردم، ملتفت شدم که شید هم ندارد انگار. روی نقشه باید اتاق خواب باشد. از دور اما به اتاق کار میزند. یک اتاق است مثل اتاق نقاشی. با کمدهای دیواری سفید و نور زردِ آویز بالاسرش. زنِ توی اتاق موهایش را میبندد. پشت گردن هم نه، مثل بستنی قیفی جمع میکند بالای سرش. وضع اهالی این محدوده خوب است. عموما انتلکت اند. لابد یکی از آن گرامافونهای آنتیک هم دارد. توی سینک جزیره آشپزخانهاش هم میوهها را غرق کرده توی آب و پنجشنبه شبها، بخار بیف استروگانفش هم آرام زیر هود بالا میرود. کسی چه میداند؛ خصوصا کسی در پیادهرو. کنج پایین، درست سمت راست قاب پنجره؛ لبۀ میز تحریرش هم پیداست. یکی از این صندلی های پشت بلند و فوم دار هم چسبانده به میز. گاه میبینم روی صندلی چرخ میزند. یک دوباری هم دیدم که دارد برای خودش میرقصد. گاهی هم شبیه به هالهای اثیری پشت پنجره میایستد و منظرۀ خیابان و باغ را تماشا میکند. بعضی وقتها دلم میخواهد که از توی پیادهرو برایش دست تکان بدهم؛ سلام زنِ توی پنجره! کوفتت بشود این اتاق! آن هم در حالیکه یک تکّه از بربری کنجدی توی دستم را کندهام و لُپ هایم دارد مثل یک گاوِ در عافیت میجنبد