اینطور هم نیست که بگویم نه، هیچ‌وقت به این‌ها فکر نکرده‌ام. بهر ترتیب یک زمانی هم بوده که خودم را توی انتزاع موقعیت های ظاهراً پراهمیت تر هم قرار داده‌ام. در نهایت اما بنظرم آمده که هیچکدامش نمیتواند آن حفرۀ تاریک درونم را پر کند. حالا یکی برایش کفایت میکند این چیزها. تلاش میکند و این‌ها را هم بدست می آورد. یکی هم هست که فکر میکند رسیدن به این چیزها کافیست و بعد می‌رود و می‌بیند که کافی نبوده. من بالاتر از همه این حساب کتاب‌ها به غرایز خودم اعتماد دارم. به آن چیزی که اسمش را میگذارم وجدِ درونی. این برای من بالاتر از همۀ دو دوتا چهارتاهای عالم و آدم است. یک اسپری بدن ممکن است توی دنیا چهار میلیارد بار بفروشد اما اگر یکی کنارت همان را به خودش زده باشد نفست را تنگ کند. به نحوی میدانم که این‌چیزها برای من کافی نیست. باید بیشتر باشد. خیلی خیلی خیلی بیشتر از این‌ها باید باشد که به زحمتش بیارزد. مثلاً اگر میگفتند ممکن است بتوانی ماشین زمان را اختراع کنی، آنوقت شک نداشته باش که اختراعش میکردم. چون فکر میکنم یکی از کافی هایی که لازم دارم، شکستن هیمنۀ زمان است. اما اگر میگفتند ممکن است بتوانی دارویی کشف کنی که مرگ را برای همیشه ریشه‌کن کند، آنوقت شک نداشته باش که قدم از قدم برنمیداشتم. میتوانی بفهمی چرا؟ چون روبروی مرگ ایستادن هیچ وقت یکی از آن کافی های من نبوده. حتی اصلاً اهمیتی هم نداشته. گزینه های معقول کسی مثل من این است که یا خودش را مثل لوستر از سقف آویزان کند یا خیلی آرام یک گوشه‌ای بنشیند و منتظر بماند که سقف، روی سرش خراب شده باشد