یکی از این بندگان کم بهرۀ خدا که مدتیست با واسطه می‌شناسمش، خیلی اهل شاعری و سیطرۀ عصیان در ردای مدرنیته بر ساحت ادبیات و اینجور حرف زدن هاست. یک مشت کلمۀ بیربط و الکی را پشت هم ردیف میکند و با سگرمه هایی در هم کشیده سر تکان میدهد و از دهنش میدهد بیرون. بعد هم توقع دارد که خود کلمات با مصرف اکسیژن توی هوا و استفاده از سیستم جهت یابی جهانی بروند کنار هم چیده بشوند و به یک طریقی معنا بگیرند. بنظرم یک قدری مشنگ میزند. بیشتر از آن اما به جامعه‌ستیزها می‌خورد. مثل زن‌های سن و سال دارِ عروسی های اول انقلاب -که پنجاه تا النگو و زنجیر طلای دومتری از خودشان آویزان میکردند- صد رقم پیرسینگ و هزار جور اکسسوری هم آویزان کرده از خودش. ریش هایش تنک است و گونه‌هایش برجسته. تجسّد فخر شعر فارسی با موهایی پریش و رنگ رنگ؛ سبز-آبی یا حالا یک همچو کوفتی.خلاصه از همین شکل و شمایل ها دارد که آه ای جهانیان! همانا من وقعی بر شما نمی‌نهم لیکن اگر شستم خبردار شود که شما هم وقعی بر من نمی‌نهید کونتان را پاره میکنم. همین سلوک و اطوار هم منجر شده به اینکه توی وهم خودش باورش بشود که یکی از آن پدیده‌های شگرف و مهجور تاریخ ادبیات است و وظیفۀ کشفش را به ما معمولی‌ها سپرده اند. حقیقتاً پانزده دقیقه و بیست و هفت ثانیۀ اول را به کشکک گرفتمش - یکجوری که زانوی خودم هم‌ درد گرفت- چون فکر کردم که لازم است به او حالی کنم که این راهی که تو داری تاتی تاتی می‌روی را، ما داریم خمیازه کشان برمیگردیم. دو روزه بچه مزلّفِ بی حیا. هیچ احترام پیشکسوت سرشان نمی‌شود این نسل. یک مشت لوسِ کم طاقتِ مدعیِ گریان از این‌ها ساخته‌اند که آدم نمیداند باید بغلشان کند یا با مشت بزند توی سرشان. خلاصه که داستان از آنجایش گفتنی شد که شروع کرد به خواندن شعرش -البته که برای کسی دیگر- حالا واو به واوش که یادم نمانده اما یک یاوۀ تف مالی بود شبیه به همین‌ها که: جوری می‌بوسمت که گریه بی امانت کند و جوری می‌آمیزمت که نتوانی بگویی نه. اولاً پیداست که خاک لحدِ براهنی را به توبره کشیده‌ای. دوم اینکه خب آخر الاغ! این چیزی که تو نوشتی بیشتر از آنکه شعر باشد شرح تجاوز است. یعنی چی که بگیرم به زور بچلانمت که ببوسانمت که بوس بوسی بشوی؟ خب پدسّگ همین حرف‌ها را میزنید که به ما مردهای زشت میگویند متجاوز -مرد خوشگل که نمیتواند متجاوز باشد. میتواند؟ مرد خوشگل حتی اگر خلاف میلتان هم نوازشتان کرده باشد، قطعاً یکی از این میک لاو جدیدها بوده که جامعۀ دگماتیک و کنسرواتیو جهان سومی ایران هنوز قابلیت درکش را ندارد- بعد وقتی با ملایمت همین‌ها را به طرف میگویی طاقچه بالا میگذارد و اسم چندتا مکتب ادبی و چند راس یوتیوبر و چند تن ستون نویس گمنام را پشت هم ردیف میکند و تصور میکند که با این لشگر اسامی و ارواح، توانسته مرا مجاب کند که دست‌هایم را به نشانۀ تسلیم بالا ببرم. کور خوانده‌. مشخص است که من اهل سپر انداختن نیستم. این منم؛ دون کیشوت کبیر! جنگجوی معاصر! یک قهرمان غیرقابل باور‌نکردنی. رسالت من انگار این است که هر صبح به جنگ فمینیست ها بروم و شب‌ها خسته و خونین با یک مشت گوساله مثل این‌ دهن به دهن بشوم. مع‌الأسف آسیاب بادی هم خراب است. خیلی وقت است که دیگر نمی چرخد. آدم حتی نمی‌داند که نیزه اش را باید توی چی فرو کند. عجیب روزگار محنت باریست دولسینیای عزیزم