همه منتظر رسیدن پاییز بودند. منتظر اینکه برگهای نارنجی از من بریزد. از آن دختر جوان گرفته تا آن باغبان پیر، از بچههای دبستان انتهای خیابان گرفته تا شماری از گربهها و عمدۀ کلاغها و پیادهها. صبحِ اولِ پاییز دخترک آمد جلو. نزدیکتر ایستاد. آهسته تکیه داد به من. بعد هم رو به لنز گوشی اش شروع کرد به لبخند زدن. باغبان چانهاش را تکیه داده بود به بیل، بعد هم لای کفلهای آب رفتهاش را خاراند. کلاغها اما گستاختر از همه بودند. روی شاخههایم قار قار میکردند و با نفرت، به برگهای سبز من نوک میزدند. متأسفانه وضع هر سال همین است. پاییز فصل مصیبت من است. ناچار باید منتظر بمانم تا زمستان. تا آن روزی که بالاخره برف همه چیز را بپوشاند. آنوقت است که دیگر دست از سرم برمیدارند. احمقها بعد از این همه سال هنوز هم نمیفهمند که من، یک درخت تزئینی هستم