من از ترس عود کردن سینوزیت، از هفتۀ آخر تابستان کلاه سرم میگذارم تا ماه آخر بهار. خب این وسط هوا خیلی وقتها گرم است. مردم چپ چپ نگاه میکنند. یک عدهای حتی میخندند. چندباری هم این بچه دبیرستانی های کون نشور متلک انداخته اند. نمیکنم اقلاً یک دقیقه آن کلاه را از سرم بردارم -حتی وقتی که سرم دارد آن زیر عرق میکند- یعنی آن اولش اینطوریست که ترس یک ضرورتی برایم ایجاد کرده و بعد دیگر این لجبازی و یکدندگی ذاتی من است که ضرورت ایجاد شده را کش میآورد. قضیۀ این یکی هم همین است. سرم از قصه اش دود کرده. بخار است که دارد از مغزم بلند میشود اما خب، مصمم و استوار هستم که کلاهی که سرم رفته، همچنان روی سرم بماند