یک جایی تنهایی گریه خواهم کرد. یک جایی شانه میگذارم بر دیوار و مثل دیوانهها جیغ میکشم. یک صبح خیلی سرد زمستانی که از دیشبش برف میباریده، لخت میدوم توی کوچه. سرما خواهم خورد. دماغم قرمز میشود. ناصر دوچرخهام را بر میدارد و قسم میخورد که تا شب برش میگرداند. مادرم سوپ درست میکند. تو هم مرا ماچ میکنی. اما دیگر خوب نمیشوم. خسته و مریض میشوم. یک گوشه کز میکنم توی خودم، درست مثل عنکبوتی که توی تار خودش کز کرده. بعد منتظر میمانم. خیلی زیاد. منتظر اینکه زود برگردی. برگردی که دوباره بوسم کرده باشی. بغلم کرده باشی. که دوباره کف آن دستهای گرمت را بگذاری روی صورتم. برایم خیلی اهمیت دارد که آن روز، تو را به یاد داشته باشم. برایم اهمیت دارد که تو مرا به یاد داشته باشی. از میان حافظۀ آن همه آدم، کفایت میکند اگر تنها توی حافظۀ تو مانده باشم. تو وارث تنها عکس من هستی. همان که از شرم سرش را روبروی دوربین دوازده مگاپیکسلیات پایین انداخته. من همیشه احتیاج دارم به تو. تا ابد آرزومند تو هستم. آرزومند تویی که هیچوقت دست از آرزوهای قشنگ برنمیدارد. تویی که حتی بلد نیست ناامید شود. تویی که شک ندارم که روی تاج گلی که برای تسلیت میفرستد، یکی از آن کارتها ضمیمه میکند که رویش نوشته: قول میدهم عزیزم قول میدهم که حالت زود خوب میشود. زودِ زود!