خشم آدم را میخورد. هوعام آم یاعوعامم. احتمالاً وقت جویدنت یک همچو صدایی هم میدهد. هیولای خشم دهن خیلی کثیفی دارد. بزاق لزج بدبویی دارد. گوشت تنت را وقت دریدن میسوزاند. نوک دندانش هم تیز است. استخوانهایت را هم سر فرصت و بی عجله یکی یکی درهم میشکند. راه نجاتش هم فقط این است که آدم خیلی آرام نفس بکشد. کاملاً بی حرکت بایستد. اجازه بدهد که هیولا یک بخشی از بدنش را بخورد و بعد با باقیماندۀ خودش به زندگی ادامه بدهد. راستش من از تو بسیار خشمگین هستم. درست ترش این است که بگویم بسیار خشمگین بودم. حالا اما فقط یک دست راست یک پای چپ و یک زبان دراز هستم که مابقی اش را هیولا خورده. حالا فقط یک جان به در بردهام. یک کسی که مایل نیست تو را بدرد. یک کسی که حتی برایش ممکن نیست که به فرم سابقش برگردد. من درک میکنم که حافظه میتواند احمقها یا ترسوها را فریب داده باشد. درک میکنم که آدمها -دست کم بیشتر آنها- احتیاج دارند که توی جمع ها و دورهمی های محقرشان، یک تصویر برنده یا یک چهرۀ بیگناهِ ستمدیده از خودشان ترسیم کرده باشند. درک میکنم که یکی مثل من گاهی وقتها میتواند جزو سخت ها، بسیار بیشعورها و واقعاً حرص درآرها باشد. اما توی کتم نمیرود که بخواهم با دستکاری کردن آنچه اتفاق افتاده، ورق را بنفع تصویر کوفتی خودم برگردانم. این دیگر زیر میز زدن نیست. این دقیقاً مثله کردن آدم روبروست. چه فایده دارد این کار؟ چه فایده داشته این کارها برای تو؟ چی گیرت آمده از اینها؟ چی اضافه میکند به تو این تأیید و تصدیق هایی که دو روز دیگر توی همهمه گم میشود؟ من برخلاف تو آنقدرها احتیاج ندارم به این تصدیقها. هیچ هم دلم نمیخواهد که افسار هیولای خشمم را بندازم روی گردنش. همین هیولایی که هیوعاام یوعام هاممم-گویان، نصف مرا به زحمت و در طی چند هفته جویده، خیلی راحت میتوانست با یک گاز، تقریباً تمام تو را بجود و تف کند. لیکن چرا باید این کار را بکنم با تو؟ یک چند صباحی توی سر و کلۀ هم زدیم و بوس کردیم و دوست داشتیم و دوست داشته شدیم و بحث و مرافعه کردیم و فحش دادیم و خسته شدیم و تمام شده رفته پی کارش. چرا قاتی میکنی همه چیز را با همه چیز؟ چرا دست برنمیداری از این کارها؟ چرا اصرار داری که انقدر خر باشی؟