آدم وقتی مینشیند و بی تعارف فکر میکند به خودش، احساس میکند که نرسیده، حس میکند جا مانده یا یک چیزی را جا گذاشته پشت سرش و هی هر روزِ زندگیاش اینها را این حسها را تلنبار میکند روی هم. آخرش هم یک جایی زیر آوار همینها از پا میافتد. بی رمق و دل چرکین میرسد به یک نقطهای که دیگر حتی نای گفتن از خستگی هم برایش نمانده. حتی حال غر زدن هم ندارد. میرسد به آن جای زندگیاش که لازم نداشته باشد که طعن و سخرۀ دیگری را پاسخ گفته باشد یا ناممکن تر از همه اینها، در گفتگوها سنگ خودِ زیسته اش را به سینه بزند