چه چشم هایی داری تو! تماماً لؤلؤ. یک شعر قرار است بنویسم؛ مطلعش اینجوری. بعد هم برسد به دستها که چه دست هایی داری تو، قندیل های روشن عریان و بعد پایینتر بیاید تا پستان ها. یک شرح مختصری که تمام بشود با تماماً نرم. بعد هم برسد به ناف ها. ولی خب ناف ها که نداریم، فلذا یکهو میرسد به ران ها. شعر هیچ اشاره ای نمیکند به عورت. مطلقاً هیچ. توی ایران اندام تناسلی نداریم. نه توی شعر نه توی کتابها نه لای پای مجسمه ها نه زیر دامن عروسکِ دست بچهها. اساساً ایرانی جماعت در ظواهرش خیلی پلاتونیک است. همین هم طبیعتاً در ادبیاتش متجلی شده. شما بندرت در ادبیات عرفی و کلاسیک ایرانی اثری از اندام تناسلی پیدا می کنید. برداشت من از دلیل این موضوع این است که ادبیات محافظه کار فارسی سابقاً عورت را بعنوان هدف غایی لحاظ میکرد. یعنی طرف را توی شعرها میفرستاد که برود کوه بکند و روزها و سالها سر به بیابان بگذارد که تازه برسد به یک لبخند ساده از معشوق. بعد جان بکند که سالها بعدترش برسد به بغل که چند سال دیگر که گذشت با هم بروند زیر لحاف کرسی که شبی از شبهای زمستانِ چند سال بعدترش توی تاریکی نیمه شب خیلی اتفاقی آنجای معشوق را کشف کنند و خوش خوشانشان بشود و بعد از یک عمر یکنواختی، یک اتفاق ناز شونده و کیف دهنده ای هم توی زندگی راکدشان پیدا بشود. یعنی میخواهم بگویم در سابقۀ ادبیات ایران، عورت معشوق بوضوح آن بهشت موعود بود. آن پاداش همۀ سختیها بود. آن راز مگو و کنز مستور بود که اگر نیکبخت بودی شاید آخر کار دستت به آن میرسید. حالا اما که طرف تا سلام میکند بوس میکند و آن یکی تا بوس میکند دستش میرود توی شورت این یکی، زمان انتظار برای رسیدن به پاداش حتی کمتر از زمان رسیدن به سر صف نان سنگک است. فلذا شما میبینید که شعر در معنای سابقش دیگر از تک و تا افتاده. شاعر درست و حسابی معاصر هم پیدا نمیکنید که کار استعاره را درست دربیاورد. نهایت یک واصف العورتِ بنگی پیدا میکنید که متن سکس چتش را هی انتر میزنند و دو تا گیومه میاندازند تنگ کار و تمام؛ دفتر شعر جدید. من در همین لحظه و در این مکان مقدس -تقریبا در فاصلۀ چهار متری از در توالت خانۀ دوستم که اتفاقاً هواکشش هم خراب است- مرگ شعر فارسی را اعلام میکنم